نسیم خنکی از لابه لای پرد ۀ طوری صورتم رو نوازش می کرد
خنکیِ نسیم قفلی بر روی چشمام شده بود وآرامش سحرگاهی بیشتر
جسم خستۀ من رو به تخت می بست شاید بشه با پول همه چی رو
خرید اما این آرامش...
رویا:مریم...مریم بیدار شو یک هفته است خودتو زندونی کردی
جواب تلفن که نمیدی مطب نمیایی اون خانم دکتر شیطون و سرحال
ما کجا رفت؟مریم تو چرا اینطوری شدی دختر خوب چرا جواب نمیدی
بکش این پتو رو از سرت
مریم:اح رویا بزار بخوابم
رویا:سلام خانم دکتر صبح بخیر چه عجب ما رو شناختی.
مریم:سلام
رویا: به موبایل خانم زنگ زدم جواب ندادی
گفتی یه چند روز خسته ای میرم استراحت اما خانم مامانت میگه یک هفته است خودتو زندونی کردی با شما بودم آ مریم جان مریم..به چی خیره شدی چی شد یه دفعه چرا اینقدر چهره ات خسته است؟
مریم:می خواستم با رویا حرف بزنم گریه کنم داد بزنم شده بودم یه مجسمه
متحرک که یدفعه رویا بغلم کرد بغضم ترکید اشکی که یک هفته است تو
وجودم یخ زده بود شکست و سرازیر شد
رویا:مریم من قربونت برم چرا گریه می کنی چقدر بدنت سرد شده یادته
همیشه می گفتی چشماتو ببند بدون ترس هرچی تو دلت هستش به زبون بیار
خوب بگو یادت نرفته که ما علاوه بر همکار دوست هم هستیم
مریم:رویا میایی بریم حرم؟
رویا: یه شرط داره باید کامل بگی چی شده
منم به نشانۀ موافقت سرم رو تکون دادم.
مریم:هروقت دلم میگیره میام حرم چراغ های سبز حرم بوی گل های یاس حرم خانوم هایی که میان دخیل می بندند و دعایی که زیر لب زمزمه
می کنند حاجی بابا که با مهربونی کفشهای زائرین رو جفت می کنه این مکان به من آرامش میده هی....داستان بر می گرده به سالها پیش
به برنامه نویسی رایانه علاقۀ خاصی داشتم هیجانم بیشتر برای برنامه ای بود که تقریبا نوشتنشو تموم کرده بودم جز چند جا به مشکل برخورده بودم
سایتهای مختلفی عضو شده بودم بلکه شاید از برنامه نویس ها کسی پیدا
شه راهنماییم کنه یکی از دوستانم سایت علمی رو به من معرفی کرد که
اتاق چتی داشت گفت اونجا شاید مشکلت حل شه صبح روز بعدش با کلی امید وارد اون سایت شدم هرکسی راجب موضوعی علمی بحث می کرد وقتی سوألم رو مطرح کردم کسی جوابی نداشت تااینکه ناامید شدم و
می خواستم از سایت خارج بشم که یدفعه شخصی که اسمشو به حروف ابجد
برگردونده بود گفت من میتونم کمکتون کنم ایمیلش رو داد و ازم خواست از چت ایمیل استفاده کنیم به دلیل شلوغی سایت. مجدد در چت ایمیل سلام داد
اسم خودش رو گفت وخودشو معرفی کرد از من خواست خودم رو معرفی کنم کمی جا خوردم با خودم گفتم حتما بعدش راجب سوألم صحبت می کنه
تا اینکه گفت در بازار کار میکنه و برای کنکور درس می خونه من هم داشتم برای کنکور مثل اون آماده میشدم و برامون جالب شد به نظرم خیلی آروم می رسید از من خواست منتظر بمونم دوستی در این زمینه داره که مهارت خاصی داشت که بعد هماهنگی با ایشون راجب سوألم صحبتی داشته باشم دو روز گذشت تااینکه پیامی از محمد همون پسری که قرار بود کمک کنه به دستم رسید گفته بود تا چند روز دیگه ایمیل دوستش رو میده برای (برنامه نویسی). محمد زیاد از دین و ایمان می گفت طوری که گفتم مؤمن تر از محمد کم پیدا میشه یه روز راجب نماز شب برام سوألی پیش اومد و صلاح دیدم از محمد بپرسم قرار شد بعد نماز ارکان و دستورشو برام بفرسته و این زمینه ای شد که ارتباط تلفنی ما بیشتر بشه اخلاق سنگین
متانت و ایمان محمد برام بسیار جالب و قابل تحسین بودتا اینکه یک مدت به همین روال گذشت محمد یک روز ایمیل دوستش رو به من داد تقریبا تونست
در این زمینه راهنمایی کنه در اتمام حرفمون متوجه شدم ایشون اصلا از محمد دل خوشی نداشت بی مقدمه پرسید محمد دوستت داره؟متوجه منظورش نشدم در ادامه حرفاش گفت پیشنهاد ازدواج به شما داده؟سکوت رو شکستم و گفتم آقای محترم دارید اشتباه میکنید بین ما چنین رابطه ای نیست اما طوریکه حرفم رو نشنیده گرفته باشه گفت یادتون باشه بی جهت به کسی اعتماد نکنید
من خیلی گیج شده بودم و حرفای دوست محمد برام آشکار نبود دودل بودم به محمد بگم یا نگم؟
رویا:مریم شاید واقعا بهت علاقه ای داشت شاید به دوستش همین رو گفته بود
مریم:حرفم رو قطع نکن فقط گوش کن
بعد از اینکه به محمد راجب حرفای دوستش گفتم خیلی عصبی و ناراحت شد
خواستم بحث رو عوض کنم از محمد خواستم عکسشو برام بفرسته البته اینم بگم چون محمد گفته بود پسری فوق العاده زشته و کسی دوستش نداره منه ساده باور کرده بودم وبارها بهش گفتم صورت مهم نیست سیرت هستش که مهمه اما می گفت روم نمیشه بدم و زشتم منم بحثُ ادامه ندادم وفقط می خواستم موضوع رو فراموش کنه بهش گفتم کار امروز شما در بازار چطور بود با سنگینی همیشگی جواب داد منکه در بازار کار نمی کنم خیلی عصبی شدم با عصبانیت گفتم چرا هر دقیقه حرفی که میزنید عوض میشه متوجه هستید چی میگید با خودم فکرکردم دوستش شاید راست می گفت نباید بهش اعتماد کنم
رویا احساس کردم به اعتمادم صداقتم تو این مدتِ کوتاه خندیده خیلی بدم میومد دروغ می گفت بعد می گفت داشتم شوخی می کردم با خودم فکر کردم نکنه محمد خللی مشکلی داشته باشه که اینطور رفتار می کرد شاید باید به آرومی با محمد رفتار می کردم تا اولا بفهمم چرا اینطور برخورد می کنه ثانیا نکنه مشکلی داره!!!!
همینطور که به فکر رفته بودم تلفن زنگ زد محمد بود معذرت خواهی کرد و من برای اینکه حرفی نزنم تا بدتر نشه سکوت کرده بودم محمد گفت من در صدا و سیما کار میکنم یعنی موقت تو کار میکس و مونتاژ... گفت من
مریض هستم یه مریضی سخت دارم. یدفعه قلبم گرفت و ناراحت شدم از تند رفتار کردنم پشیمون شدم و در ادامۀ حرفاش گفت هزینۀ درمان من خیلی زیاد هستش با صدای بغض گرفته بخاطرزود قضاوت کردنم معذرت خواستم وبا محمد همدردی کردم.
موقع نماز از مادرم خواستم برای محمد دعا کنه محمد رو به مادرم معرفی کردم مادرم خیلی دلش براش سوخت وبراش دعا کرد حس عجیبی داشتم دلم می خواست به محمد محبت کنم کاری کنم احساس ضعف و ناتوانی نداشته باشه تا جایی که از دستم بر میاد اون خلل رو براش پر کنم از اون روز به بعد ارتباط من و محمد محکم تر از قبل شد محمد یک روز از من خواست در پارکی همدیگرو ببینیم واون روز اولین روزی بود که ما حضوری همدیگرو قرار بود ببینیم .
هوا خیلی سرد بود منم نگران حال محمد شده بودم ترسیده بودم توی اون هوای سرد وضعیت جسمیش بدتر شه اما نمی خواستم قلبش رو بشکونم وبه دیدارش برم (نمی دونستم چهرۀ محمد چطور بود) هوا خیلی سرد بود کنار درخت خشکیده بید مجنون منتظر بودم هی...
رویا:چرا ساکت شدی خواهشن ادامه بده مریم چی شد اون روز
مریم:وقتی که به گذشته فکر می کنم آرزو می کنم کاش به گذشته بر می گشتم و جلوی خیلی از اتفاق ها رو می گرفتم
رویا:گذشته ها گذشته با غصه گذشته بر نگشته مریم جان
مریم:با صدای لرزون و آروم پسری که تقریبا قدبلند لاغر اندام با چشمهای سبز و خمار به خودم اومدم سلام داد و گفت محمد هستش باز دروغ گفته بود راجب چهره اش لبخندی زدم اما چیزی نگفتم ملاحظۀ حالش رو کردم گفتش ببخشید اگه کمی دیر کردم که همون لحظه بارون گرفت خندمون گرفت از خیس شدن زیر بارون واینکه چرا الان بارون اومد پیشنهاد داد قدم بزنیم منم که میدونی چقدر قدم زدن تو بارون و خیس شدن زیر بارون رو دوست دارم به ظاهر خجالتی و کم حرف می رسید نمی خواستم احساس شرم و ناراحتی داشته باشه بخاطر همین بیشتر من صحبت می کردم از اینکه از چه رنگ و گلی خوشش میاد و چه غذایی دوست داره و.... تا اینکه بارون بند اومد به نیمکتی رسیدیم یدفعه به محمد گفتم دست بکش ببین نیمکت خیلی خیس محمد خندید و گفت:نه زیاد می خوایید کتاب هامو بزارم رو نیمکت تا موقع نشستن خیس نشید قبول نکردم و حرف محمد رو به دید مزاح گرفتم اما واقعا این کارو کرد از خانواده اش و علایقش گفت
تا به خودم اومدم زمان گذشته بود و باید خداحافظی می کردیم محمد روبروم ایستاد و گفت ممکنه دوباره همدیگرو ببینیم نگاهش خیلی لطیف بود به چشمام خیره شده بود حال و هوای عجیبی بهم دست داد در جوابش گفتم حتما اگه شد خوشحال میشم به آرومی لبخندی زد و از هم خداحافظی کردیم اما انگار پام سنگین شده بود و نمی خواستم خداحافظی کنم وقتی به خونه رسیدم به اتاقم رفتم خودم رو روی تخت انداختم به نگاه محمد حرفاش و...
فکر می کردم روز عجیبی برام بود چون سرشار از حس غریبی بود مثل اینکه خیلی تشنه باشی و بایک لیوان آب سرد بدنت خنکِ خنک شه بیشتر از محمد انگار من از این دیدار خوشحال بودم اما نمی دونستم چرا؟ تا اینکه سه روز از محمد خبری نشد خیلی عصبی بودم فکرم مشغول بود همه اش می گفتم نکنه براش اتفاقی افتاده باشه جرأت نداشتم به دوستش بگم تا خبری ازمحمد بهم بده نمی خواستم فکر بد راجب من یا محمد بکنه تواین سه روز نه خواب داشتم نه خوراک حتی درس هم نمی تونستم بخونم تااینکه بعد سه روز محمد تلفن زد مثل همیشه با آرامش خاصی سلام داد و جویای احوالم شد بدون اینکه متوجه حرف زدنم بشم با تندی گفتم شما اصلا احساس داری میدونی تو این مدت چی کشیدم فکرم هزار راه رفت چرا گوشیت خاموش بود یدفعه محمد گفت فکر نمی کردم برای کسی اینقدر باارزش باشم از خجالت گونه هام سرخ شدن فهمیدم من به محمد علاقه ای پیدا کردم با خجالت گفتم نه من نگران سلامتیت بودم فکر کردم.. ادامه نزاشت بدم و
گفت من خوبم رفته بودم مشهد نزری داشتم برای شما هم سوغاتی آوردم
فردا بیا بهت بدم.
رویا:به محمد بااون بیماری که داشت و گرفتاریش واقعا دل بسته بودی سرم رو انداختم پایین و در جواب رویا گفتم بله
یک روز توی اون پارک همیشگی زیر درخت بید مجنون با سنگینی گفت مریم حاضری کنارم بمونی سرمو بالا آوردم و کمی جلوتر اومدم به چشمای محمد با ذوق خیره شدم مثل اینکه تو این مدت منتظر شنیدن این سوأل از محمد رو داشته باشم پرسیدم تا کی ؟ گفت:تا آخر عمر با اشتیاق با چشمای گریون گفتم بله محمد حاضرم گفتم نه بیماری نه مشکلاتت برام مهم نیست برام قابل احترام و باارزشی بخاطر ایمان قوی که داری بخاطر صداقتت محمد تشکر کرد و یه تسبیح از سنگِ شرف الشمس رو بهم هدیه داد که هنوزم دارمش از اون روز من و محمد به هم نزدیکتر شدیم و علاقۀ من نسبت به محمد بیشتر شد حتی هرازگاهی نماز شکر بخاطر حضور محمد در زندگیم می خوندم به محمد میگفتم بهتره خانواده هامون رو در جریان بزاریم محمد رنگش می پرید و به مِن مِن می افتاد با خودم میگفتم حتما از حجب و حیاشه و نگرانیش از بیماری که داره منم هر دفعه برای اینکه دل محمد رو مطمئن کنم می گفتم من تاآخر عمر کنارت میمونم
رویا:تو واقعا دل خیلی بزرگی داری کم دختری پیدامیشه چنین قدمی برداره
مریم:بله کم پیدا میشه اما ای کاش پا توچنین قدمی نمی زاشتم
محمد هِی امروز و فردا می کرد این ماه و اون ماه می کرد
رویا:حتما توأم قبول می کردی؟
مریم:قبول نمی کردم چیکار می کردم سد راه عقل می شدم یا قلب؟
محمد قرص های جورباجور می خورد هیچ وقت هم نمی زاشت اسم های داروهاشو بینم یک روز با محمد که بیرون رفته بودم از مغازه ای خواست خرید کنه کیفشو پیش من گذاشت با ترس و اظطراب قرص هاشو در آوردم
سریع اسم قرص هاشو یادداشت کردم به یکی از دوستانم که پرستار بود نشون دادم گفتش این قرص ها مربوط به مغز و اعصاب هستش برای یک لحظه از محمد ترسیدم اما سکوت کردم بعد اون روز مجدد محمد غیبش زد ازش به مدت یک ماه خبری نداشتم نمی دونستم باید چیکار کنم گوشیش زنگ می خورد اما جواب داده نمی شد شکِ من به محمد روز به روز بیشتر میشد بعد یکماه دوباره خودش
پیداش شد خیلی از دستش و از دست خودم واز این وضع پیش اومده ناراحت بودم می خواستم سرش دادوبیداد کنم طبق گفتۀ خودش تو این یکماه بستری بود اما جالب اینجا بود گوشیش زنگ خورده میشد اما جواب داده نمیشد چطور گوشی که پیشش نبود تو این یک ماه خاموش نمی شد باز نادیده گرفتم وبعد از مدتی یک روز بعد از ظهر محمد گفت میخوام اعترافی کنم خیلی بادلهره و ترس از چیزی حرف میزد بیشتر ازمحمد من ترسیده بودم ترس از اینکه نکنه بیماریش حاد تر شده باشه نمیدونستم از حضور محمد خوشحال باشم یا ناراحت محمد بهت و سکوت خودش رو شکست وگفت قبل از آشنایی من با تو دختری وارد زندگیم شد و آشنایی ما بسیار تصادفی بود... داشتم از شوک این حرف از حال می رفتم دنیا داشت رو سرم می چرخید محمدی که من بهش اعتماد داشتم اون ایمان و صداقت نه نه کاش خواب بود
ادامه داد و گفت آشنایی ما بسیار تصادفی بود اون بی جهت به من علاقه مند شد در صورتیکه من یک درصد هم علاقه ای بهش نداشتم و ندارم باترس از عکس العمل من خواهش کرد با نسرین دختری که قبلا تو زندگیش بود صحبت کنم و بگم دخترخالۀ محمد هستم تا از کاری که می خواست بکنه شاید دست کشید نسرین از دوست محمد همون دوست برنامه نویسش شمارۀ منزل محمد رو گرفته بود و تهدید می کرد که آبروش رو میبره تازه فهمیدم اون همه سوألهای نامفهوم دوست محمد رو. از غمی که رو قلبم چیره کرده بود احساس خفقان داشتم چشمام دیگه سو نداشت ناراحت بودم نه از اینکه قبلا کسی تو زندگی محمد بود از اینکه به من چنین دروغ بزرگی گفته بود مخفی کاری من که با وجود بیماریش قبولش کرده بودم و زندگیمو میخواستم با صداقت و پاکی با محمد شریک شم تا چند روز نمی تونستم با کسی حرف بزنم شمارۀ نسرین رو ازش گرفتم با نسرین تماس گرفتم نه به عنوان دخترخالۀ محمد به عنوان کسی که قرار بود شریک زندگیش بشه بعد صحبت هایی که با نسرین داشتم ودلایلی که نشونم داد به شدت روح و جسمم بیمار شدند تا دوسال نتونستم طرف درس برم منزوی شده بودم حتی برنامه ای رو که نوشته بودم و برای تکمیلش کلی هیجان و امیدداشتم به کل فراموش کردم در عرض این دو سال حرف های نسرین از ذهنم یک لحظه هم دور نمیشد برام سخت بود سخت بود اون همه اعتماد انتظار برای ازدواج با پسری که بیماری سختی داشت وبااین وجود قبولش کرده بودم همه اش پوچ بود واژه هایی رو می خواستم از اعماق قلبم به زبون بیارم نمیشد بغضی که شکسته نمیشد اشک یخ زده ای تو نگاهم
باد می لرزد و پرده می رقصد
بِسان شبتابهای رویایی در سینۀ شب
ماهتاب می افکند پرتو خویش را
بر دامان غم آلودۀ من زِ مهر
در دل این خلوت و سکوت
می نوازد لؤلؤ آتش سرد مرا
چنگ می خواند وداعی تلخ
شبِ خزان الوِداع الوِداع
بند سفر پایم بست
می روم خونین دل گریه به آغوش
ای شبِ عبث بی حاصل
الوِداع
تصمیم گرفتم با خودم بجنگم و کم کم گذشته رو دفن کردم همیشه آرزو داشتم هرگز نبینمش از خدا می خواستم هرطور صلاح میبینه مجازاتش کنه اما یکبار هم نبینمش یه هفته استراحت خواستم چون یک هفته پیش پسر جوونی رو آوردند تا در بیمارستان بستری کنند دکتر زارع خواست برای معاینه این پسر همراهشون برم اینطورکه گفته بودند مشکل روحی روانی حادی برای این پسر جوون پیش اومده بود و خانواده اش حاضر بودند هرکاری کنند تا پسرشون بهبودی پیدا کنه دکتر زارع گفت این پسر فقط به یک جا خیره شده و هیچ حرکتی نداره وارد اتاق که شدیم اولش نشناختم اما از تعجب بهت زده بهش خیره شدم تمام حرفای نسرین دوباره برام تداعی شد محمد به نسرین و من وشاید هم به دختر دیگه ای می گفت بیمار هستش وبعد از اینکه محبتی از رو دلسوزی ایجاد میشد پیشنهاد ازدواج میداد محمد مشکل اعصاب و روان داشت اما فکر نمی کرد روزی چنین مجازاتی براش رقم زده شه مجازات الهی اون پسر محمد بود...
دیدگان تو در شعر قاب من
گرم و روشن بودند
گفته هایت زودتر از تو
ساز ساعت را کوک می زدند
به خیال خود
نسیم سکرآور نگاهت
وصال واژه هایمان را
نوازش خواهد کرد
به ناگَه همچو طوفانی غریب
ریشه ام را نوازید تیشه ات
سالها در قاب من زیستی
آه
هرگز ندانستم از عشق
سرد و خموش خفته بودی
<<پایان>>