دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 18 , از مجموع 18

موضوع: خاطرات کودکی

  1. #11
    همکار تالار مکانیک
    نوشته ها
    600
    ارسال تشکر
    13,417
    دریافت تشکر: 6,562
    قدرت امتیاز دهی
    6221
    Array
    homeyra's: جدید156

    پیش فرض پاسخ : خاطرات کودکی

    کودکی؟؟!
    چه واژۀ غریبی!
    کودکی همون موقعی هست که ما هیچ غم و غصه ای نداریم؟درسته؟یعنی من باید از اون موقع بگم؟
    پس با این تعریف من کودکی ای ندارم....
    یک روز بخاطر این موضوع مطمئنم با خدا بدجور دعوام میشه....
    خدایا با من بد تا کردی....

  2. 7 کاربر از پست مفید homeyra سپاس کرده اند .


  3. #12
    همكار تالار اخبار
    نوشته ها
    2,603
    ارسال تشکر
    11,278
    دریافت تشکر: 11,277
    قدرت امتیاز دهی
    9184
    Array

    پیش فرض پاسخ : خاطرات کودکی

    زندگی من پر از خاطره دمپایی پاره و جوجه رنگی است، دمپایی که میخریدیم دعا میکردم زود پاره شه، نمی دونید وقتی صدای مرده تو کوچه مون میومد با چه ذوقی میرفتم تا جوجه بگیرم، اون موقع

    تو خونه پدربزرگم زندگی میکردیم یه حیاط کوچولو داشت اونجا نگه شون میداشتم، یه بار که الان یادم میاد جوجه ام بزرگ شد، شد یه خروس بزرگ سفید، که خیلی هم عصبانی هم بود، از شما چه

    پنهون منم اون موقع ها اعصاب نداشتم خوشم میومد خروسمم مثل خودم قاطی بود.



    اما برسیم به اصل ماجرا، بابام دید خیلی اذیت میکنه، دقیقا یادم نمیاد به کی گفت فقط یادمه یه آقا اومد خروسم رو از پاهاش گرفت برعکس، وااااااااااااااااااااااای ، میگن "من با دو چشم خویشتن دیدم

    آرام جانم میرود"، اون جوری شده بودم، گریــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــه کردمااااااااااااااااااااا ااااااااا.



    دیگه از اون موقع تا حالا اون صحنه مونده جلوی چشمم، باورتون میشه هر وقت میبینم حیون بی زبون رو از پاهاش میگیرن دلم میگیره!





    همه خاطراتم غمگینه، شرمنـــــــــــــــــــــ ــــــــــــده.


  4. 7 کاربر از پست مفید saamaaneh سپاس کرده اند .


  5. #13
    همکار تالار مکانیک
    نوشته ها
    600
    ارسال تشکر
    13,417
    دریافت تشکر: 6,562
    قدرت امتیاز دهی
    6221
    Array
    homeyra's: جدید156

    پیش فرض پاسخ : خاطرات کودکی

    نقل قول نوشته اصلی توسط saamaaneh نمایش پست ها
    زندگی من پر از خاطره دمپایی پاره و جوجه رنگی است، دمپایی که میخریدیم دعا میکردم زود پاره شه، نمی دونید وقتی صدای مرده تو کوچه مون میومد با چه ذوقی میرفتم تا جوجه بگیرم، اون موقع

    تو خونه پدربزرگم زندگی میکردیم یه حیاط کوچولو داشت اونجا نگه شون میداشتم، یه بار که الان یادم میاد جوجه ام بزرگ شد، شد یه خروس بزرگ سفید، که خیلی هم عصبانی هم بود، از شما چه

    پنهون منم اون موقع ها اعصاب نداشتم خوشم میومد خروسمم مثل خودم قاطی بود.



    اما برسیم به اصل ماجرا، بابام دید خیلی اذیت میکنه، دقیقا یادم نمیاد به کی گفت فقط یادمه یه آقا اومد خروسم رو از پاهاش گرفت برعکس، وااااااااااااااااااااااای ، میگن "من با دو چشم خویشتن دیدم

    آرام جانم میرود"، اون جوری شده بودم، گریــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــه کردمااااااااااااااااااااا ااااااااا.



    دیگه از اون موقع تا حالا اون صحنه مونده جلوی چشمم، باورتون میشه هر وقت میبینم حیون بی زبون رو از پاهاش میگیرن دلم میگیره!





    همه خاطراتم غمگینه، شرمنـــــــــــــــــــــ ــــــــــــده.
    آخی...چه غریبانه
    من که جنبۀ اینجورچیزارو اصن نداشتم...یه بار برام یه جوجه خریدن،بردمش تو باغچه کشتمش...بعدشم خاکش کردم....(فک کنم 4،5سال بیشتر نداشتم)
    واقعا برای خودم متاسفم...

  6. 5 کاربر از پست مفید homeyra سپاس کرده اند .


  7. #14
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    DVM
    نوشته ها
    1,829
    ارسال تشکر
    20,723
    دریافت تشکر: 12,331
    قدرت امتیاز دهی
    18939
    Array
    رضوس's: شاد3

    پیش فرض پاسخ : خاطرات کودکی

    وای من یادم نمیره
    کلاس دوم ابتدایی بودم
    با افتخار تمام ،تمام تابلو های منار جاده رو صف میکردم
    بعد بابامم گفت بشین اسم شهر ها و روستا ها رو بخون
    منم همینجوری شروع کردم تا رسیدیم به یه تابلویی من خوندم:

    شرکت خر

    یه دفه دیدم ماشین رفت رو هوا نمیدونستم به چی میخندن
    تا مدت ها هم همین بهش میگفتم
    یه دفه داشتیم رد میشدیم پرسیدم بابا اون شهرک خره کجا بود ؟؟؟؟
    نشونم داد...
    -گفتم این که نوشته شهرک حر ،شرکت خر کجاست
    اون موقع بود بعد از یک سال فهمیدم تمام مدت بیخودی فک میکردم
    خدایا تو آنی که آنی توانی جهانی چپانی ته استکانی.
    زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست/آنقدر سیر بخند که غم از رو برود

  8. 5 کاربر از پست مفید رضوس سپاس کرده اند .


  9. #15
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    1,850
    ارسال تشکر
    8,023
    دریافت تشکر: 11,669
    قدرت امتیاز دهی
    29796
    Array
    shiny7's: جدید44

    پیش فرض پاسخ : خاطرات کودکی

    نقل قول نوشته اصلی توسط homeyra نمایش پست ها
    آخی...چه غریبانه
    من که جنبۀ اینجورچیزارو اصن نداشتم...یه بار برام یه جوجه خریدن،بردمش تو باغچه کشتمش...بعدشم خاکش کردم....(فک کنم 4،5سال بیشتر نداشتم)
    واقعا برای خودم متاسفم...

    عزیزم کنترل اعصاب نداشتی ها!!!!!!!

    منم یه موقعی جوجه داشتم!!!

    یه شب خوابیدم صبح پاشدم دیدم بابام برام 2تا جوجوی ناز خریده!!

    انقدر ذوق مرگ شده بودم که نگو!!!

    هرجا می رفتم دنبالم میومدن!!

    جیک جیک می کردن!!!

    ای جونم میرفتم باهاشون تو حیاط زیر آفتاب گرمشون می شد چشاشونو می بستن می خوابیدن!!!...

    منم یکم نگاهشون می کردم بعد حوصلم سر میرفت با انگشتم می زدم بهشون می گفتم پاشین تنبلا اومدیم بازی کنیم چرا می خوابین!!!

    اما یه شب که هوا خیلی سرد بود جوجوهام تو حیاط تنها مونده بودن صبح که بیدار شدم دیدم یکیشون یخ زده همون طوری سر پا خشک شده

    مرده!!!انقدر گریه کردم که نگو!!!اون یکیه هم پاش نمی دونم چرا لنگ میزد!!!

    دوتایی(من و جوجوهه که زنده بود!!)با هم رفتیم تو باغچه اون یکی جوجوهه رو خاکش کردم...

    یادم نمی ره واسش فاتحه هم خوندم!!!!

    2 روز بعد اون یکیه هم مرد!!!

    طفلی فکر کنم نتونست غم دوری عشقشو تحمل کنه!!!

    منم دیگه دور جوجو خریدنو خط کشیدم!!

    اعصاب نداشتم یه تراژدی غمناک دیگه رو تحمل کنم!!!!

    GOD is Watching YOU

    insta:
    _shiny7_



  10. 5 کاربر از پست مفید shiny7 سپاس کرده اند .


  11. #16
    دوست آشنا
    نوشته ها
    715
    ارسال تشکر
    4,706
    دریافت تشکر: 9,662
    قدرت امتیاز دهی
    2686
    Array

    پیش فرض پاسخ : خاطرات کودکی

    اگه اجازه هست خاطره ای امروزم بگم واقعآ عالی بود
    امروز ساعت پنج با یکی قرار گذاشتم بریم پارک قدم زنی زیر بارون اما بارون نمیبارید رفتیم تا به هم رسیدیم یه بارونی شروع به باریدن کرد آآآآآآآآآآآآآی خیس شدیم

    دست هم گرفتیم کمی قدم زدیم خندیدیم باهم رفتیم رفتیم شونه به شونه گرمای دستاش احساس میکردم عشقش وجودش دوست داشتنش بهش گفتم اونجا برام میشه یه خاطره یه خاطره باهم بودن باهم خندیدن
    قرار بود بشینیم من دستامو بندازم روشونه هاش اما خیس بود صندلی تصمیم گرفتیم که قدم بزنیم این بار دستم رو شونه هاش
    اخرشم تا در خروجی باهم دویدیم عین دیووووووونه ها همه نیگا میکردن که این دوتا چشونه ولی من باختم اخرشم یه بستنی آآآآآآی چسبید
    میخوام همین جا بهش بگم که ممنونم بابت همه چی
    تنهاییم را با کسی قسمت نـــمی کنم که روزی تنهایم بگذارد ... ... روح خـــداست که در مــــــن دمیـــده و احســـــاس نام گرفته شده است ...ارزان نمی فروشمش...

  12. 5 کاربر از پست مفید reza-1369 سپاس کرده اند .


  13. #17
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    1,850
    ارسال تشکر
    8,023
    دریافت تشکر: 11,669
    قدرت امتیاز دهی
    29796
    Array
    shiny7's: جدید44

    پیش فرض پاسخ : خاطرات کودکی

    دلم یاد مراسم عزاداری های اما حسینو کرد!!

    یادش بخیر همیشه همه دسته ها از جلوی خونمون رد می شدن و کل دسته های محله رو می دیم!

    یه آقایی هم بود تو یکی از دسته ها قدش خیلی بلند بود!!

    تا میومد من می دویدم زنگ هسایمونو می زدم می گفتم بیاین آقا درازه باز اومد!!

    بچه همسایمونم هول هولی میومد ببیندش!!...

    تا شب می شستیم جلو در تا همه هیت ها رد بشن و همشونو ببینیم!

    انقدر دسته ها طولانی بودن و شلوغ...خیلی خوب بود...

    علم های بزرگ میاوردن هر چقدر هم بیشتر بود ما بیشتر ذوق می کردیم!!

    علم ما رو می چرخوندن و به هم که می رسیدن تعظیم می کردن!

    یعنی اون موقع دیگه اوج شادی ما بود!!!!

    اما الان...

    هیت ها تنک و خالی...

    GOD is Watching YOU

    insta:
    _shiny7_



  14. 2 کاربر از پست مفید shiny7 سپاس کرده اند .


  15. #18
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    ریاضی
    نوشته ها
    13
    ارسال تشکر
    6
    دریافت تشکر: 17
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : خاطرات کودکی

    خاطرهکلک حالا خاطه کیه؟
    هوووو ما که بچه دهات بودیم همون روستا هیچی دیگه همش ول بودیم با یه مشت ترس و اینا مثلا شبا روی تخت توی حیات میخوابیدیم بعد من فکر میکردم خفاشا میان روی صورت ادم بعد مارو میخورن
    انصافا چقدر اسکول بودیمزیادم زخمی میشدیم یادمه یه دف موتور پامو سوزوند ی دف شیشه پامو از وسط دو نصف مساوی قاش داد دیگه چه میشه کرد ولاته دیگه
    ولی خیلی خوب بود یادش بخیر
    زمان هم زمانای قدیم بچه هم بچه های قدیم حالا درسته ما سنی نداریم همش 20 سالمونه ولی انصافا بچه های این دورو زمونه بدرد هیچی نمیخورن دلشون خوشه زندگی دارن زندیگی رو مردم روستا دارن گرچه کلا کلا اونم از هم پاشیده
    کد HTML:
    http://onelink.ir/j3zkh

  16. 2 کاربر از پست مفید ali.phd71 سپاس کرده اند .


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •