کودکی؟؟!
چه واژۀ غریبی!
کودکی همون موقعی هست که ما هیچ غم و غصه ای نداریم؟درسته؟یعنی من باید از اون موقع بگم؟
پس با این تعریف من کودکی ای ندارم....
یک روز بخاطر این موضوع مطمئنم با خدا بدجور دعوام میشه....
خدایا با من بد تا کردی....
کودکی؟؟!
چه واژۀ غریبی!
کودکی همون موقعی هست که ما هیچ غم و غصه ای نداریم؟درسته؟یعنی من باید از اون موقع بگم؟
پس با این تعریف من کودکی ای ندارم....
یک روز بخاطر این موضوع مطمئنم با خدا بدجور دعوام میشه....
خدایا با من بد تا کردی....
زندگی من پر از خاطره دمپایی پاره و جوجه رنگی است، دمپایی که میخریدیم دعا میکردم زود پاره شه، نمی دونید وقتی صدای مرده تو کوچه مون میومد با چه ذوقی میرفتم تا جوجه بگیرم، اون موقع
تو خونه پدربزرگم زندگی میکردیم یه حیاط کوچولو داشت اونجا نگه شون میداشتم، یه بار که الان یادم میاد جوجه ام بزرگ شد، شد یه خروس بزرگ سفید، که خیلی هم عصبانی هم بود، از شما چه
پنهون منم اون موقع ها اعصاب نداشتم خوشم میومد خروسمم مثل خودم قاطی بود.
اما برسیم به اصل ماجرا، بابام دید خیلی اذیت میکنه، دقیقا یادم نمیاد به کی گفت فقط یادمه یه آقا اومد خروسم رو از پاهاش گرفت برعکس، وااااااااااااااااااااااای ، میگن "من با دو چشم خویشتن دیدم
آرام جانم میرود"، اون جوری شده بودم، گریــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــه کردمااااااااااااااااااااا ااااااااا.
دیگه از اون موقع تا حالا اون صحنه مونده جلوی چشمم، باورتون میشه هر وقت میبینم حیون بی زبون رو از پاهاش میگیرن دلم میگیره!
همه خاطراتم غمگینه، شرمنـــــــــــــــــــــ ــــــــــــده.
وای من یادم نمیره
کلاس دوم ابتدایی بودم
با افتخار تمام ،تمام تابلو های منار جاده رو صف میکردم
بعد بابامم گفت بشین اسم شهر ها و روستا ها رو بخون
منم همینجوری شروع کردم تا رسیدیم به یه تابلویی من خوندم:
شرکت خر
یه دفه دیدم ماشین رفت رو هوا نمیدونستم به چی میخندن
تا مدت ها هم همین بهش میگفتم
یه دفه داشتیم رد میشدیم پرسیدم بابا اون شهرک خره کجا بود ؟؟؟؟
نشونم داد...
-گفتم این که نوشته شهرک حر ،شرکت خر کجاست
اون موقع بود بعد از یک سال فهمیدم تمام مدت بیخودی فک میکردم
خدایا تو آنی که آنی توانی جهانی چپانی ته استکانی.
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست/آنقدر سیر بخند که غم از رو برود
عزیزم کنترل اعصاب نداشتی ها!!!!!!!
منم یه موقعی جوجه داشتم!!!
یه شب خوابیدم صبح پاشدم دیدم بابام برام 2تا جوجوی ناز خریده!!
انقدر ذوق مرگ شده بودم که نگو!!!
هرجا می رفتم دنبالم میومدن!!
جیک جیک می کردن!!!
ای جونم میرفتم باهاشون تو حیاط زیر آفتاب گرمشون می شد چشاشونو می بستن می خوابیدن!!!...
منم یکم نگاهشون می کردم بعد حوصلم سر میرفت با انگشتم می زدم بهشون می گفتم پاشین تنبلا اومدیم بازی کنیم چرا می خوابین!!!
اما یه شب که هوا خیلی سرد بود جوجوهام تو حیاط تنها مونده بودن صبح که بیدار شدم دیدم یکیشون یخ زده همون طوری سر پا خشک شده
مرده!!!انقدر گریه کردم که نگو!!!اون یکیه هم پاش نمی دونم چرا لنگ میزد!!!
دوتایی(من و جوجوهه که زنده بود!!)با هم رفتیم تو باغچه اون یکی جوجوهه رو خاکش کردم...
یادم نمی ره واسش فاتحه هم خوندم!!!!
2 روز بعد اون یکیه هم مرد!!!
طفلی فکر کنم نتونست غم دوری عشقشو تحمل کنه!!!
منم دیگه دور جوجو خریدنو خط کشیدم!!
اعصاب نداشتم یه تراژدی غمناک دیگه رو تحمل کنم!!!!
GOD is Watching YOU
insta:
_shiny7_
اگه اجازه هست خاطره ای امروزم بگم واقعآ عالی بود
امروز ساعت پنج با یکی قرار گذاشتم بریم پارک قدم زنی زیر بارون اما بارون نمیبارید رفتیم تا به هم رسیدیم یه بارونی شروع به باریدن کرد آآآآآآآآآآآآآی خیس شدیم
دست هم گرفتیم کمی قدم زدیم خندیدیم باهم رفتیم رفتیم شونه به شونه گرمای دستاش احساس میکردم عشقش وجودش دوست داشتنش بهش گفتم اونجا برام میشه یه خاطره یه خاطره باهم بودن باهم خندیدن
قرار بود بشینیم من دستامو بندازم روشونه هاش اما خیس بود صندلی تصمیم گرفتیم که قدم بزنیم این بار دستم رو شونه هاش
اخرشم تا در خروجی باهم دویدیم عین دیووووووونه ها همه نیگا میکردن که این دوتا چشونه ولی من باختم اخرشم یه بستنی آآآآآآی چسبید
میخوام همین جا بهش بگم که ممنونم بابت همه چی
تنهاییم را با کسی قسمت نـــمی کنم که روزی تنهایم بگذارد ... ... روح خـــداست که در مــــــن دمیـــده و احســـــاس نام گرفته شده است ...ارزان نمی فروشمش...
دلم یاد مراسم عزاداری های اما حسینو کرد!!
یادش بخیر همیشه همه دسته ها از جلوی خونمون رد می شدن و کل دسته های محله رو می دیم!
یه آقایی هم بود تو یکی از دسته ها قدش خیلی بلند بود!!
تا میومد من می دویدم زنگ هسایمونو می زدم می گفتم بیاین آقا درازه باز اومد!!
بچه همسایمونم هول هولی میومد ببیندش!!...
تا شب می شستیم جلو در تا همه هیت ها رد بشن و همشونو ببینیم!
انقدر دسته ها طولانی بودن و شلوغ...خیلی خوب بود...
علم های بزرگ میاوردن هر چقدر هم بیشتر بود ما بیشتر ذوق می کردیم!!
علم ما رو می چرخوندن و به هم که می رسیدن تعظیم می کردن!
یعنی اون موقع دیگه اوج شادی ما بود!!!!
اما الان...
هیت ها تنک و خالی...
GOD is Watching YOU
insta:
_shiny7_
خاطرهکلک حالا خاطه کیه؟
هوووو ما که بچه دهات بودیم همون روستا هیچی دیگه همش ول بودیم با یه مشت ترس و اینا مثلا شبا روی تخت توی حیات میخوابیدیم بعد من فکر میکردم خفاشا میان روی صورت ادم بعد مارو میخورن
انصافا چقدر اسکول بودیمزیادم زخمی میشدیم یادمه یه دف موتور پامو سوزوند ی دف شیشه پامو از وسط دو نصف مساوی قاش داد دیگه چه میشه کرد ولاته دیگه
ولی خیلی خوب بود یادش بخیر
زمان هم زمانای قدیم بچه هم بچه های قدیم حالا درسته ما سنی نداریم همش 20 سالمونه ولی انصافا بچه های این دورو زمونه بدرد هیچی نمیخورن دلشون خوشه زندگی دارن زندیگی رو مردم روستا دارن گرچه کلا کلا اونم از هم پاشیده
کد HTML:http://onelink.ir/j3zkh
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)