السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)
باز طوفانی شده دریای دل
موج، سر بر ساحل غم می زند
باز هم خورشید رنگ خون گرفت
بر زمین نقشی ز ماتم می زند
باز جام دیده ها لبریز شد
باز زخم سینه ها سر باز کرد
در میان ناله و اندوه و اشک
حنجرم فریادها آغاز کرد
می نویسم شرح این غم نامه را
داستان مشک و اشک و تیر را
می نویسم از سری کز عشق دوست
کرد حیران تیغه شمشیر را
گوئیا با آن همه بیگانگی
آب هم با تشنگان بیگانه بود
در میان آن همه نامردمی
اشک آب و دیده ها پیمانه بود
تیغ ناپاکان برآمد از نیام
خون پاکی دشت را سیراب کرد
خون خورشید است بر روی زمین
کآسمان تشنه را سیراب کرد
می شود خورشید را انکار کرد؟
زیر سم اسبها در خاک کرد؟
می شود آیا که نقش عشق را
از درون سینه هامان پاک کرد؟
گر نشان عشق را گم کرده ایم
در میان آتش آن خیمه هاست
گر به دنبال حقیقت می رویم
حق همین جا، حق به روی نیزه هاست
گریه ها بر حال خود باید کنیم
او که خندان رفت چون آزاد شد
ما سکوت مرگباری کرده ایم
....او برای قرن ها فریاد شد
بازهم در ماتم روی حسین
باز هم در سوگ آن آلاله ایم
یادتان باشد حیات عشق را
وامدار خون سرخ لاله ایم
و همه ی ما خاطره ایم.....
بزرگی را پرسیدند: زندگی چند بخش است؟
گفت: دو بخش ...
کودکی و پیری.!
گفتند: پس جوانی چه؟
گفت : * فدای حسین... *
کاروان می رسد از راه، ولی آه
چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب
دل سنگ شده آب ، از این نالهی جانکاه
زنی مویه کنان ، موی کنان
خسته، پریشان، پریشان و پریشان
شکسته ، نشسته ، سر تربت سالار شهیدان
شده مرثیه خوان غم جانان
همان حضرت عطشان
همان کعبهی ایمان
همان قاری قرآن ، سر نیزهی خونبار
همان یار ، همان یار ، همان کشتهی اعدا.
کاروان می رسد از راه ، ولی آه
نه صبری نه شکیبی
نه مرهم نه طبیبی
عجب حال غریبی
ندارند به جز ماتم و اندوه حبیبی
ندارند به جز خاطر مجروح نصیبی
ز داغ غم این دشت بلاپوش
به دلهاست لهیبی
به هر سوی که رفتند
نه قبری نه نشانی
فقط می وزد از تربت محبوب
همان نفحهی سیبی
که کشانده ست دل اهل حرم را.
کاروان می رسد از راه
و هرکس به کناری
پر از شیون و زاری
کنار غم یاری
سر قبر و مزاری
یکی با تب و دلواپسی و زمزمه رفته
به دنبال مزار پسر فاطمه رفته
یکی با دل مجروح
و با کوهی از اندوه
به دنبال مه علقمه رفته
یکی کرب و بلا پیش نگاهش
سراب است و سراب است
دلش در تب و تاب است
و این خاک پر از خاطره هایی ست
که یک یک همگی عین عذاب است
و این بانوی دلسوختهی خسته رباب است
که با دیدهی خونبار و عزاپوش
خدایا به گمانش که گرفته ست
گلش را در آغوش
و با مویه و لالایی خود می رود از هوش:
«گلم تاب ندارد
حرم آب ندارد
علی خواب ندارد»
یکی بی پر و بی بال
دل افسرده و بی حال
که انگار گذشته ست چهل روز
بر او مثل چهل سال
و بوده ست پناه همه اطفال
پس از این همه غربت
رسیده ست به گودال
همان جا که عزیزش
همان جا که امیدش
همان جا که جوانان رشیدش
همان جا که شهیدش
در امواج پریشان نی و دشنه و شمشیر
در آن غربت دلگیر
شده مصحف پرپر
و رفته ست سرش بر سر نیزه
و تن بی کفن او، سه شب در دل صحرا
رها مانده خدایا.
چهل روز شکستن
چهل روز بریدن
چهل روز پی ناقه دویدن
چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن
چه بگویم؟
چهل روز اسارت
چهل روز جسارت
چهل روز غم و غربت و غارت
چهل روز پریشانی و حسرت
چهل روز مصیبت
چه بگویم؟
چهل روز نه صبری نه قراری
نه یک محرم و یاری
ز دیاری به دیاری
عجب ناقه سواری
فقط بود سرت بر سر نی قاری زینب
چه بگویم؟
چهل روز تب و شیون و ناله
ز خاکستر و دشنام
ز هر بام حواله
و از شدت اندوه
و با خاطر مجروح
جگر گوشهی تو کنج خرابه
همان آینهی فاطمه
جا ماند سه ساله
چه بگویم؟
چهل روز فقط شیون و داغ و
غم و درد فراق و
فراق و ... فراق و ...
چه بگویم؟
بگویم، کدامین گله ها را؟
غم فاصله ها را؟
تب آبله ها را؟
و یا زخم گلوگیر ترین سلسله ها را؟
و یا طعنهی بی رحم ترین هلهله ها را؟
و یا مرحمت دم به دم حرمله ها را؟
چهل روز صبوری و صبوری
غم و ماتم دوری و صبوری
و تا صبح سری کنج تنوری و صبوری
نه سلامی نه درودی
کبودی و کبودی
عجب آتش و خاکستر و دودی و کبودی
به آن شهر پر از کینه و ماتم
چه ورودی و کبودی
در آن بارش خونرنگ
سر نیزه تو بودی و کبودی
گذر از وسط کوچهی سنگی یهودی و کبودی
و در طشت طلا گرم شهودی و چه ناگاه
چه دلتنگ غروبی ، چه چوبی
عجب اوج و فرودی و کبودی
خدایا چه کند زینب کبری!
السلام علیک یا اباعبدالله
حی علی العـــــــــــــــــــــــــ ــــــــزاء
باز از سینه، دلم
با دل خون
پای برهنه زده بیرون
به گمانم شده مجنون
به کجا میبردم
این که چنین بال کشیده است و پریده است و رهیده است
چه جانکاه
کشید از دل خون آه
دلم سوخت برای دلم و
تا که نشستم به بر حرف دل خویش
شنیدم که به لب
ندبه کنان – مویه کنان – موی کنان
آه کشان – از دل و جان – گفت :
سوال از چه ؟
ببین حال شب و روزم و این غصه جانسوز
که یاران و رفیقان همه گشتند مسافر
همه زائر
همه حاجی
همه مُحرم
و گمانم که هم الان همگی گرم طوافند
به دور حرم قبله عالم
همان عشق معظم
همان روح مکرم
خداوند غم و اشک محرم
و من غم زده اینجا
تک و تنها..
باز هم با دل خون گفت:
دل من
تو کجا دیده دو چشمت
که در این ظلمت گمراهی و این عصر سیاهی
که کسی خرج کسی شعله کبریت نکرده است
دو خورشید طلائی
که دو تا پرچم سرخ است نمادش
به مدار هم و با هم
بدرخشند و بتابند و نخوابند
شب و روز دل گمشدگان را
چو بیابند
بیارند و سر سفره ارباب نشانند
چه بزمیست در این سفره
که یک سوی بود جنت الارباب و
بود سوی دگر جنت العباس
و در آن بین چه بین الحرمینی است
که با شور حسینی همه سینه زنان -گریه کنان- ناله زنان
شور بگیرند
برای پسر حضرت زهرا..
شاعر:عرب خالقی
حسین(ع)بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود.افسوس که به جای افکارش، زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند.
دکتر علی شریعتی
فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …
این حرف الان دیگه خیلی مصداق نداره! شاید در گذشته (اون هم نه بصورت کلی ) بلکه جزئی اینطور بوده باشه.
اونقدری که بنده در جریان هستم تا الان چندین دوره فقط از صدا و سیما جنبه های مختلف قیام امام حسین ع رو بررسی کردن که یک کلمه هم بحث تشنگی توش نبوده.
و اونقدر در این زمینه کتاب چاپ شده که خوندن فقط یکی اش برای ما کافیه
و اونقدر خطبای گرامی در هیئات و مجالس از فکر و فرهنگ حسینی و عاشورائی دم زدن که دیگه داره میشه سکه رایج..
و اونقدر یاران عاشورایی رو با یاران اخرالزمانی بررسی کرده اند که تکلیف و وظیفه همه شیعه ها رو در آخر الزمان به وضوح نشون میده...
و اینکه:
در کنار همه این مسائلی که گفتم ( که جنبه های معرفتی ، عرفانی ، عقلی ) عاشوراست
جنبه احساسی هم در عاشورا بود.
و اهل بیت علیهم السلام هم در مجالس خودشون بعد از حادثه کربلا هم به جنبه احساسی می پرداختند و هم به جنبه های دیگر...
مثلا در روایتی از حالات امام سجاد علیه السلام هست که : ایشون هر وقت می خواستن آب سرد گوارایی رو میل کنند گریه می کردند که پدر بزرگوارشون در کربلا تشنه شهید شد!
خوب این حرف داره وقتی به ما میگن امام حسین (ع) تشنه شهید شد ما غیر از گریه و افسوس که با امام معصوم زمان خودشون این کار رو کردند باید سوال کنیم چرا؟
علتش رو پیدا کنیم ...
خداوند که اولین روضه خوان سید الشهداست هم به جنبه احساسی حادثه کربلا اشاره می کند وقتی که برای جبرئیل و پیامبرش روضه کربلا را می خواند!!!
روی نیزهها
کربلا را میسرود این بار روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار روی نیزهها
نینوای شعر او از نای هفتاد و دو نی
مثل یک ترجیع شد تکرار، روی نیزهها
چوب خشک نی به هفتاد و دو گل آذین شده است
لالهها را سر به سر بشمار، روی نیزهها
زخمی داغاند این گلهای پرپر، ای نسیم!
پای خود آرامتر بگذار روی نیزهها
یا بر این نیزار خون امشب متاب ای ماهتاب
یا قدم آهستهتر بردار روی نیزهها
قافله در رجعت سرخ است و جاده فتنه جوش
چشم میر کاروان بیدار روی نیزهها
صوت قرآن است این، یا با خدا در گفتوگوست
روبهرو، بیپرده، در انظار، روی نیزهها
با برادر گفت زینب: راه دین هموار شد
گرچه راه توست ناهموار، روی نیزهها
خواهرش بر چوب محمل زد سر خود را که آه!
تیرهتر باد از شبان تار، روی نیزهها
ای دلیل کاروان! لختی بران از کوچهها
بلکه افتد سایة دیوار روی نیزهها
زنگیان آیینه میبندند بر نِی، یا خدا
پرده برمیدارد از رخسار، روی نیزهها
چشم ما آیینهآسا غرق حیرت شد چو دید
آن همه خورشید اختربار، روی نیزهها
محمدعلی مجاهدی (پروانه)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)