دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: خر من از کره گی دم نداشت!!!!!

  1. #1
    دوست آشنا
    نوشته ها
    672
    ارسال تشکر
    1,826
    دریافت تشکر: 4,412
    قدرت امتیاز دهی
    2953
    Array
    BaAaroOoN's: جدید134

    پیش فرض خر من از کره گی دم نداشت!!!!!

    مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از
    بيرون كشيدن آن درمانده. مساعدت را ( براي
    كمك كردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت
    كرد( زور زد). دُم از جاي كنده آمد. فغان از
    صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!.

    مرد به قصد فرار به كوچه‌اي دويد، بن بست
    يافت. خود را به خانه‌اي درافگند. زني
    آنجا كنار حوض خانه چيزي مي‌شست و بار
    حمل داشت (حامله بود). از آن هياهو و آواز
    در بترسيد، بار بگذاشت (سِقط كرد). خانه
    خدا (صاحبِ خانه) نيز با صاحب خر هم آواز
    شد.

    مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي
    نيافت، از بام به كوچه‌اي فروجست كه در
    آن طبيبي خانه داشت. مگر جواني پدر
    بيمارش را به انتظار نوبت در سايۀ ديوار
    خوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود
    آمد، چنان كه بيمار در جاي بمُرد. «پدر
    مُرده» نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست!.

    مَرد، همچنان گريزان، در سر پيچ كوچه با
    يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش
    افگند. پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش
    كرد. او نيز نالان و خونريزان به جمع
    متعاقبان پيوست!.

    مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود را
    به خانۀ قاضي افگند كه «دخيلم» (پناهم
    ده)؛ مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه
    خلوت كرده بود. چون رازش فاش ديد، چارۀ
    رسوايي را در جانبداري از او يافت: و چون
    از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به
    درون خواند.

    نخست از يهودي پرسيد. گفت: اين مسلمان يك
    چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم.
    قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه
    بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز
    نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند!
    و چون يهودي سود خود را در انصراف از
    شكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكومش
    كرد!.

    جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين
    مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد،
    هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام.
    قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش
    حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است.
    حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير
    همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي،
    چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني!. و
    جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود،
    به تأديۀ سي دينار جريمۀ شكايت بي‌مورد
    محكوم كرد!.

    چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت
    بار افكنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامي
    جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
    حالي مي‌توان آن زن را به حلال در فراش
    (عقد ازدواج) اين مرد كرد تا كودكِ از دست
    رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش!.
    مردك فغان برآورد و با قاضي جدال
    مي‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به
    جانب در دويد.

    قاضي آواز داد :هي! بايست كه اكنون نوبت
    توست!. صاحب خر همچنان كه مي‌دوید فرياد
    كرد: مرا شكايتي نيست. می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند خر، من از کره‌گي دُم نداشت!!!














  2. 7 کاربر از پست مفید BaAaroOoN سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •