روز معلم نبود ... 10 اردیبهشت سال 67 . کلاس سوم ابتدایی . سرکار خانم رخشنده و من ....
به مادر گفتم :
مامان یه شاخه گل برای خانم معلم می خوام.
مامان: حتما
و یک شاخه گل زیبا برای معلمم در دست، راهی مدرسه...
سر صف
التهاب دادن شاخه گل به دست معلم عزیزم
راه افتادن صف
راهرو یکهو شلوغ شد و
خوردن بچه ها به گلم
وای ازدحام جمعیت...
خدای من چه اتفاق بدی.
شاخه گل در دستم ...
اما فقط شاخه گل
و گلبرگهای پرپر شده بر روی زمین.
قلبم شکست.
به سمت میزم رفتم .
نشستم .
همچنان شاخه تنها تکیده در دستم بدون حتی یک گلبرگ.
اشک بر چهره،
معلم آمد،
برپا.
بفرمائید بچه های گلم.
نشستم.
معلم شروع به صحبت،
ناگهان نگاهش در نگاهم گره خورد.
عزیزم چرا گریه می کنی؟
چه شده؟
خانم، خانم...
این گل برای شما بود..
اما پرپر شد.
دیگر گلی ندارم که ...
به طرفم آمد...
شاخه گلم را گرفت و
نگاهی با لذت به آن انداخت و
از من تشکر کرد.
مرا بوسید . شاخه گل را در کنار کتابهایش روی میز گذاشت.
جایی پر منزلت....
و گفت این هدیه ات واقعا زیباست.
و قلبم خندید.
اشکانم رفت و
نگاه مهربانانه و بزرگوارانه او
تبدیل به دوست داشتنی عاشقانه از جانب من گردید.
و این عمل او به بزرگترین درس زندگی ام
و به فراموش نشدنی ترین خاطره عمرم مبدل گردید...
چقدر بزرگوار بودی خانم رخشنده.
مطمئم که الان آن بالا در بهشت خدا روزانه هزاران شاخه گل از خدا هدیه می گیری.
علاقه مندی ها (Bookmarks)