دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 16

موضوع: رمان مشق عشق

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #7
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : رمان مشق عشق

    فصل هشتم .
    ناهار آماده شده بود و همه چیزحاضربود برای خوردن ناهاری خوشمزه. ناهارامروزخونه ی ما، قرمه سبزی بود، توی یه مجله خونده بودم که قرمه سبزی، غذایی که تموم مردهای ایرانی دوست دارن و اون وقتی که خسته ن یا عصبانی،اگه این غذا رو بخورن، آروم میشن و خستگی وعصبانیتشون ازبین میره ودرست عین سگی میمونن که وقتی میخوای بهش غذا بدی،قابل کنترل میشه وهرکاری بگی، درست و دقیق انجام میده...ازاین رو، من سعی میکردم که هروقت، ناهار یا شام، قرمه سبزی داریم، یه پای ثابت آشپزخونه باشم و وردست مامانم!!؟برنج دم کشیده بود و فقط باید چند دقیقه ی دیگه روی اجاق گازمیموند، سالاد ها هم آماده خوردن بودن. آروم و بی سرو صدا، توی ظرف نشسته بودن و آماده ی خورده شدن و پیچ پیچ های معده و روده بودن!واقعا خوشگل و خوش رنگ شده بودن. همه نوع رنگی توش به کار رفته بود، قرمز، سبز، سفید، بنفش، نارنجی، واقعا وسوسه میشدم که همون جا، توی آشپزخونه، کارشون رو تموم کنم...ازمامانم اجازه گرفتم که تا وقتی که بابا میاد، برم و یه استراحتی توی اتاقم بکنم، مامانم علامت تایید کردن رو با حرکت سرش، به من نشون داد و من ازآشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم...وقتی جلوی در اتاق رسیدم، نقطه ای نامعلوم روی شیشه ی بالای در، نظرم رو به خودش جلب کرد. شیشه ها کثیف شده بودن به طوری که اون طرفشون اصلا پیدا نبود، تصمیم گرفته بودم هنگامی که اتاق رو مرتب و تمیزمیکنم، دستی به شیشه های بیرون و توی اتاق بکشم و اون ها رو هم ترتمیزکنم...در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. درنبود من اتاق، هیچ تغییری نکرده بود و همون جوربی حرکت مونده بود و حالا که من امده بودم، ازبی جونی درامده بود و یه جون تازه ای گرفته بود، این رو میشد ازفضای شاد اتاق فهمید...تکه کاغذی، با چسب به آینه چسبیده بود. فهمیدم که نیما به اتاقم امده و کارم داشته، این یکی دیگه ازعادت های نیما بودش، اگه پولی میخواست یا روش نمیشد که حرف دلش رو بزنه، توی یه تکه کاغذی مینوشت و با سه چسبی که پشتش می چسبوند، یا به آینه می زد یا به دیوار!!قسمت هایی که دیواراتاقم، به خاطرهمین کارهای ناعاقلانه نیما، کنده شده بود و دیوار،دربعضی قسمتهاش، کچلی گرفته بود ونمای اتاق رو بد کرده بود، به فکرتعمیرشون هم بودم تا یکمی به اتاقم، جلا داده باشم. بی درنگ کاغذی که نیما به آینه چسبونده بود رو برداشتم و بازکردم تا ببینم آقا داداش، چی ازجون من میخواد...« بیا تو اتاقم کارت دارم، مهمه ها...!!؟ »کاغذ رو مچاله کردم و با یه حرکت سه امتیازی، کاغذ رو توی سطل آشغال کنارتخت پرتاب کردم، کاغذ لبه ی سطل رو لمس کرد و بعد، افتاد توی سطل و گفتم :ـ هوووووورا !! بعد شادی گل، ازاتاقم خارج شدم و به سمت اتاق نیما رفتم...
    ویرایش توسط بلدرچین : 14th February 2012 در ساعت 06:00 PM

  2. 5 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •