سلام
این خاطره ای که @جوان ایرانی تو قسمت داستان های بچگی#43 نوشت منو یاد یه خاطره ای انداخت
نه به ایشون نه به من
مامان بزرگ منم تو خونشون مرغ و خروس داشتن ... یه خروسی داشتن که خیلی خیلی سر و صدا میکرد .. یه مدت قاطی کرده بود! همش سروصدا میکرد!
دیگه امون همه رو بریده بود .. من خیلی یاهاش بازی میکرد نمیدونم چرا با وجود اون همه تنفری که همه ازش داشتن من عاشقش شده بودم
خیلی خوشگل بود رنگی رنگی و بززززرگ ... میرفت یه جا قایم میشد منم پیداش میکردم کلی ذوق میکـــردم
حالا اینا رو گفتم تا برسیم به بخش اصلی داستان!!!
دیگه همه از دستش کلافه شده بودن .. یه روز نزدیکای ظهر بود که منو بردن خونهی مامان بزرگم قبلش برادرم با مامانم رفته بودم ... نمیدونستم چرا منونشوندن پای برنامه کودک گفتم بعدا با بابا بیـــا .. خلاصــه
وقتی رسیدم خونه مامان بزرگم مثله همه روزا بدون سلام و احوالپرسی دویدم تو حیــاط ... هی صدا زدم قوقولی ... قوقولیدیدم خبری نیست ..
گفتم آخ جون باز قایم شده .. رفتم هی گشتم هی گشتم دیدم نه واقعا انگاری نیست که نیست
رفتم سروقت مامانیم ... تو آشپز خونه بودن و مشغول آشپزی .. وقتی وارد شدم همه داشتن منو نگاه می کردن ... پرسیدم کجاست هرچی میگردم دنبالش نیست ...
هیچکی هیچی نگـــفت ...
چون میترسیدم سوال دیگه ای بپرسم رفتم رو تاب نشستم .. موقع غذا صدام کردن .... وقتی دیدم غذا مرغِ دلم ریخــت ..
نشستم بغل بابام ...اشکام دونه دونه می ریخت ...
بعد انتظار داشتن من از اون غذا بخورم تمام روز تو حیاط نشستـــم و گریه کردم ....
میگفتم قوقولیِ منو کشتین , خوردین
5سالم بود جزئیات رو از خانواده پبرسیدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)