سلام بجه ها . خسته نباشید
خواستم اشعار زیبای فریدون مشیری رو براتون بزارم که شما هم استفاده کنید . من که عاشقشم .
عشق است فریدون
با تشکر از دوست گرامیم سرکار خانوم Naiad
سلام بجه ها . خسته نباشید
خواستم اشعار زیبای فریدون مشیری رو براتون بزارم که شما هم استفاده کنید . من که عاشقشم .
عشق است فریدون
با تشکر از دوست گرامیم سرکار خانوم Naiad
این یادگار شامل ۵ مجموعه شعر از فریدون مشیری است.
امیدوارم موردقبول واقع شود.
فھرست
- مجموعه از خاموشی
- گلبانگ ·
- آفرینش ·
- رنج ·
- آب و ماه ·
- تاریک ·
- با برگ ·
- زمزمه ای در بھار ·
- مسخ ·
- غزلی شکسته برای ماه غمگین نشسته ·
- تو نیستی که ببینی ·
- نه خون ، نه آب ، نه آتش ·
- شب آنچنان زلال که میشد ستاره چید ·
- غارت ·
- بھمن ·
- گلھای پرپر فریاد ·
- راه ·
- پساز غروب ·
- بیا ز سنگ بپرسیم ·
- راز ·
- غزلی در اوج ·
- یک گل بھار نیست ·
- دیگری در من ·
- اوج ·
- ھمواره تویی ·
- ھفت خوان ·
- فریاد ·
- عمر ویران ·
- 3
- دو قطره پنھانی ·
- ھنوز ، ھمیشه ، ھرگز ·
- ای بھار ·
- ساقی ·
- دور ·
- دام ·
- شکوه رستن ·
- شکسته ·
- سبکباران ساحل ھا ·
- دریا ·
- نخجیر ·
- رنگین کمان گل ·
- آوای درون ·
- پساز مرگ بلبل ·
- ھمواره ·
- فریادھای سوخته ·
- حلول ·
- با تمام اشکھایم ·
- مسیح بر دار ·
- تنگنا ·
- در میان برگھای زرد ·
- مجموعه گناه دریا
- گناه دریا ·
- نغمه ھا ·
- آتشپنھان ·
- سرگذشت گل غم ·
- اسیر ·
- شباھنگ ·
- گل خشکیده ·
- بعد از من ·
- شمع نیم مرده ·
- پرستو ·
- 4
- آفتاب پرست ·
- سکوت ·
- معراج ·
- غروب پائیز ·
- بازگشت ·
- آن روز شاعرم ·
- شب ھای شاعر ·
- آسمان کبود ·
- دیوانه ·
- چشم من روشن ·
- دوست ·
- ای امید ناامیدی ھای من ·
- دروازه ی طلایی ·
- برای آخرین رنج ·
- گل امید ·
- خاکستر ·
- درد ·
- تنھا ·
- گرفتار ·
- پشیمان ·
- عشق بی سامان ·
- آرزو ·
- آغوش ·
- رقص ·
- مکتب عشق ·
- شراب ·
- غروب ·
- مجموعه ابر و کوچه
- خوش بحال غنچه ھای نیمه باز ·
- دریا ·
- پرنیان سرد ·
- سرو ·
- 5
- کبوتر و آسمان ·
- ستاره کور ·
- شراب شعر چشمھای تو ·
- زھر شیرین ·
- پرواز با خورشید ·
- چرا از مرگ می ترسید ·
- بابا لالا نکن ·
- اشک خدا ·
- افسانه باران ·
- سرودی در بھار ·
- خورشید جاودانی ·
- برای داداش ·
- خورشید و جام ·
- ترانه جاوید ·
- ھمراه حافظ ·
- آشتی ·
- شبنم و چراغ ·
- لال ·
- صفیر ·
- در ایوان کوچک ما ·
- جام اگر بشکست ·
- دشت ·
- ماه و سنگ ·
- ناقوس نیلوفر ·
- گلھای کبود ·
- اشک زھره ·
- غریبه ·
- کوچه ·
- پند ·
- جادوی سکوت ·
- ابر ·
- چراغ میکده ·
- دریاب مرا ·
- 6
- دستھا و دستھا ·
- سینه گرداب ·
- بیگانه ·
- باغ ·
- غبار بیابان ·
- سفر ·
- دریای درد ·
- سرگردان ·
- درخت ·
- غریو ·
- ھنگامه ·
- سرود آبشار ·
- فقیر ·
- دریچه ·
- خار ·
- پرده رنگین ·
- شکوفه ای بر شراب ·
- از خدا صدا نمی رسد ·
- مجموعه بھار را باور کن
- غبار آبی ·
- بھت ·
- ستوه ·
- چراغی در افق ·
- بگو کجاست مرغ آفتاب ·
- دیوار ·
- دیگر زمین تھی است ·
- تاک ·
- بدرود ·
- رقص مار ·
- سرود گل ·
- اشکی در گذرگاه تاریخ ·
- آخرین جرعه این جام ·
- 7
- چتر وحشت ·
- سفر در شب ·
- خوشه اشک ·
- ای ھمیشه خوب ·
- بھترین بھترین من ·
- کوچ ·
- ای بازگشته ·
- سوقات یاد ·
- کدام غبار ·
- از کوه با کوه ·
- طومار تلاش ·
- سیاه ·
- نمازی از شکایت ·
- قصه ·
- تر ·
- خاموش ·
- حصار ·
- جادوی بی اثر ·
- بھار را باور کن ·
- مجموعه لحظه ھا و احساس
- آرزوی پاک ·
- عشق ·
- دل افروزان شادی ·
- ھدیه دوست ·
- از اوج ·
- گلبانگ تو ·
- سرود ·
- پساز باران ·
- شکوه روشنایی ·
- محیط زیست ·
- دریچه ·
- از صدای سخن عشق ·
- 8
- ھر که با ما نیست ·
- بھار خاموش ·
- ای وای شھریار ·
- آیا برادرانیم؟ ·
- شکار ·
- حرف طرب انگیز ·
- روح چمن ·
- قصه شیرین ·
- چراغ راه ·
- ابر بی باران ·
- سحرھا ھمیشه ·
- مثل باران ·
- تا لب ایوان شما ·
- بھاری پر از ارغوان ·
- رازنگھدارترین ·
- یاد و کنار ·
- عشق ·
- بی خبر ·
- ھیچ و باد ·
- ناگھان جوانه می کند ·
- قھر ·
- نوای تازه ·
- در کوه ھای اندوه ·
- دل تنگ ·
- خوش آمد بھار ·
- سرود کوه ·
- حصار ·
- با یاد دل که آینه ای بود ·
- برف شبانه ·
- بیھودگی ·
- سحر ·
- در بیشه زار یادھا ·
- ذره ای در نور ·
- 9
- ترنم رنگین ·
- درس معلم ·
- زبان بی زبانان ·
- لحظه ھا و احساس ·
- آیا ·
- به یاران نیمه راه ·
- زبان معیار ·
- آن سوی مرز بھت وحیرت ·
- ای جان به لب آمده ·
- حاصل عشق ·
- آه آن ھمه خاک ·
- لبخند سحرخیزان ·
- چگونه ·
- زبانم بسته است ·
- ای داد ·
- چشمان سخنگو ·
- ای خفته روزگار ·
ویرایش توسط RezaOnlinE : 19th March 2011 در ساعت 02:45 PM
گلبانگ
در زلال لاجوردين سحرگاھي
پیشاز آني كه شوند از خواب خوش بیدار
مرغ يا ماھي
من در ايوان سراي خويشتن
تشنه كامي خسته را مانم درست
جان به در برده ز صحراھاي وھم آلود خواب
تن برون آورده از چنگ ھیولاھاي شب
دور مانده قرن ھا و قرن ھا از آفتاب
پیشچشمم آسمان : درياي گوھربار
از شراب زندگي بخشنده اي سرشار
دستھا را مي گشايم مي گشايم بیشتر
آسمان را چون قدح در دست مي گیرم
و آن زلال ناب را سر مي كشم
سر مي كشم تا قطره آخر
مي شوم از روشني سیراب
نور اينك در رگھاي من جاري است
آه اگر فريادم از اين خانه تا كوي و گذر مي رفت
بانگ برمي داشتم
اي خفتگان ھنگام بیداري است
آفرينش
در قرنھاي دور
در بستر نوازش يك ساحل غريب
زير حباب سبز صنوبرھا
ھمراه با ترنم خواب آور نسیم
از بوسه اي پر عطش آب و آفتاب
در لحظه اي كه شايد
يك مستي مقدس
يك جذبه
يك خلوص
خورشید و خاك و آب و نسیم و درخت را
در بر گرفته بود
موجود ناشناخته اي درضمیر آب
يا روي دامن خزه اي در لعاب برگ
يا در شكاف سنگي
در عمق چشمه اي
از عالمي كه ھیچ نشان در جھان نداشت
پا در جھان گذاشت
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
يك ذره بود اما
جان بود نبض بود نفس بود
قلبشبه خون سبز طبیعت نمي تپید
نبضش به خون سرخ تر از لاله مي جھید
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
در قرنھاي دور
افراشت روي خاك لوواي حیات را
تا قرنھاي بعد
آرد به زير پر ھمه كائنات را
آن مستي مقدس
آن لحظه ھاي پر شده از جذبه ھاي پاك
آن اوج آن خلوص
ھنگام آفرينشيك شعر
در من ھزار مرتبه تكرار مي شود
ذرات جان من
در بستر تخیل تا افق
آن سوي كائنات
زير حباب روشن احساس
از جام ناشناخته اي مست مي شوند
دست خیال من
انبوه واژه ھاي شناور را در بیكرانه ھا پیوند مي دھد
آنگاه شعر من
از مشرق محبت
چون تاج آفتاب پديدار مي شود
اين است شعر من
با خون تابناك تر از صبح
با تار و پود پاكتر از آب
اين است كودك من و ھرگز نگويمش
در قرنھاي بعد
چنین و چنان شود
باشد طنین تپشھاي جان او
با جان دردمندي ھمداستان شود
رنج
من نمي دانم و ھمین درد مرا سخت مي آزارد
كه چرا انسان اين دانا اين پیغمبر
در تكاپوھايشچیزي از معجزه آن سوتر
ره نبرده ست به اعجاز محبت چه دلیلي دارد ؟
چه دلیلي دارد كه ھنوز
مھرباني را نشناخته است ؟
و نمي داند در يك لبخند
چه شگفتي ھايي پنھان است
من برآنم كه درين دنیا
خوب بودن به خدا سھلترين كارست
ونمي دانم كه چرا انسان تا اين حد با خوبي بیگانه است
و ھمین در مرا سخت مي آزارد
آب و ماه
شب از سماجت گرما
تن از حرارت مي
لب از شكايت يكريز تشنگي پر بود
میان تاريكي
نسیم گرمي با من نفسنفسمي زد
و ھردو با ھم دنبال آب میگشتیم
و در سیاھي سیال خلوت دھلیز
نھیب ظلمت ما را دوباره پسمي زد
ھجوم باد دري را به سمت مطبخ بست
و ھرم وحشت ما رابه سوي ايوان راند
میان ايوان چشمم به آب و ماه افتاد
كه آب جان را پیغام زندگي مي داد
و ماه شب را از روي شھر مي تاراند
به روي خوب تو مي نوشم اي شكفته به مھر
چون روزني به رھايي ھمیشه روشن باش
سیاھكاران را ھان اي سپید سار بلند
چون تیغ صبح به ھر جا ھمیشه دشمن باش
تاريك
چه جاي ماه
كه حتي شعاع فانوسي
درين سیاھي جاويد كورسو نزند
به جز طنین قدمھاي گزمه سرمست
صداي پاي كسي
سكوت مرتعش شھر را نمي شكند
به ھیچ كوي و گذر
صداي خنده مستانه اي نمي پیچد
كجا رھا كنم اين بار غم كه بر دوش است ؟
چراغ میكده آفتاب خاموش است
با برگ
حريق خزان بود
ھمه برگ ھا آتشسرخ
ھمه شاخھھا شعله زرد
درختان ھمه دود پیچان
به تاراج باد
و برگي كه مي سوخت میريخت مي مرد
و جامي ساوار چندين ھزار آفرين
كه بر سنگ مي خورد
من از جنگل شعله ھا مي گذشتم
غبار غروب
به روي درختان فرو مي نشست
و باد غريب
عبوس از بر شاخه ھا مي گذشت
و سر در پي برگ ھا مي گذاشت
فضا را صداي غم آلود برگي كه فرياد مي زد
و برگي كه دشنام مي داد
و برگي كه پیغام گنگي به لب داشت
لبريز مي كرد
و در چشم برگي كه خاموش خاموش مي سوخت
نگاھي كه نفرين به پايیز مي كرد
حريق خزان بود
من از جنگل شعلھھا مي گذشتم
ھمه ھستي ام جنگلي شعله ور بود
كه توفان بي رحم اندوه
به ھر سو كه مي خواست مي تاخت
مي كوفت مي زد
به تاراج مي برد
و جاني كه چون برگ
مي سوخت مي ريخت مي مرد
و جامي سزاوار نفرين كه بر سنگ مي خورد
شب از جنگل شعله ھا مي گذشت
حريق خزان بود و تاراج باد
من آھسته در دود شب رو نھفتم
و در گوش برگي كه خاموش مي سوخت گفتم
مسوز اين چنین گرم در خود مسوز
مپیچ اين چنین تلخ بر خود مپیچ
كه گر دست بیداد تقدير كور
ترا مي دواند به دنبال باد
مرا مي دواند به دنبال ھیچ
زمزمه اي در بھار
دو شاخه نرگست اي يار دلبند
چه خوش عطري درين ايوان پراكند
اگر صد گونه غم داري چو نرگس
به روي زندگي لبخند لبخند
گل نارنج و تنگ آب و ماھي
صفاي آسمان صبحگاھي
بیا تا عیدي از حافظ بگیريم
كه از او مي ستاني ھر چه مي خواھي
سحر ديدم درخت ارغواني
كشیده سر به بام خسته جاني
بھارت خوش كه فكر ديگراني
سري از بوي گلھا مست داري
كتاب و ساغري در دست داري
دلي را ھم اگر خشنود كردي
به گیتي ھرچه شادي ھست داري
چمن دلكش زمین خرم ھوا تر
نشستن پاي گندم زار خوشتر
امید تازه را درياب و درياب
غم ديرينه را بگذار و بگذر
مسخ
نه غار كھف
نه خواب قرون
چه میبینم ؟
به چشم ھم زدني روزگار برگشته است
به قول پیر سمرقند
ھمه زمانه دگر گشته است
چگونه پخنه خاك
كه ذره ذره آب و ھوا و خورشیدش
چو قطره قطره خون در وجود من جاري است
چنین به ديده من ناشناس مي آيد ؟
میان اينھمه مردم میان اينھمه چشم
رھا به غربت مطلق
رھا به حیرت محض
يكي به قصه خود آشنا نمي بینم
كسي نگاھم را
چون پیشتر نمي خواند
كسي زبانم را
چون پیشتر نمي داند
ز يكديگر ھمه بیگانه وار مي گذريم
به يكديگر ھمه بیگانه وار مي نگريم
ھمه زمانه دگر گشته است
من آنچه از ديوار
به ياد مي آرم
صف صفاي صنوبرھاست
بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است
شكفته در نفستازه سپیده دمان
درست گويي جاني به صد ھزار دھان
نگاه در نگه آفتاب مي خندد
نه برج آھن و سیمان
نه اوج آجر و سنگ
كه راه بر گذر آفتاب مي بندد
من آنچه از لبخند
به خاطرم ماندھاست
شكوه كوكبه دوستي است بر رخ دوست
صلاي عشق دو جان است و اھتزاز دو روح
نه خون گرفته شیاري ز سیلي شمشیر
نه جاي بوسه تیر
من آنچه از آتش
به خاطرم باقي است
فروغ مشعل ھمواره تاب زرتشت است
شراب روشن خورشید و
گونه ساقي است
سرود حافظ و جوش درون مولانا ست
خروش فردوسي است
نه انفجار فجیعي كه شعله سیال
به لحظه اي بدن صد ھزار انسان را
بدل كند به زغال
ھمه زمانه دگر گشته است
نه آفتاب حقیقت
نه پرتو ايمان
فروغ راستي از خاك رخت بربسته است
و آدمي افسوس
به جاي آنكه دلي را ز خاك بردارد
به قتل ماه كمر بسته است
نه غار كھف
نه خواب قرون چه فاتاده ست ؟
يكي يه پرسشبي پاسخم جواب دھد
يكي پیام مرا
ازين قلمرو ظلمت به آفتاب دھد
كه در زمین كه اسیر سیاھكاريھاست
و قلب ھا دگر از آشتي گريزان است
ھنوز رھگذري خسته را تواند ديد
كه با ھزار امید
چراغ در كف
در جستجوي انسان است
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)