مسافر پشت سری به دادش میرسد. مرد جوان و پرحوصلهایست. زیر بازویش را میگیرد و راهنماییاش میكند. هواپیما توی چاه هوایی میافتد و زنی جیغ میكشد. ننه اناری، با یك دست به مرد جوان آویزان میشود و با دست دیگر سر و گردن مسافری نشسته را میگیرد، میخندد. مهماندار فرانسوی از دست مسافرهای ایرانی خسته شده است. سرش را با ناامیدی تكان میدهد و دست از اعتراض میكشد.
پلكهایم روی هم میافتد. پسرهای ننه اناری ته چشمهایم میلولند. سردشان است. میلرزند.
میپرسم: "پسرها، اینجا همان جاییست كه به دنبالش میگشتید؟" جواب نمیدهند. برف روی موهای سیاهشان نشسته است. عازم سفر به شهری دیگرند، شهری آن سوی كوهها و دریاها . شهری گرم و آشنا. میگویم: "من هم میآیم. صبر كنید." قطاری سوت میكشد. مسافرها از در و پنجرههایش آویزانند. ننه خانم هم هست. میپرسد: "شماها كجا میروید؟" هیچ كس نمیداند.
تكان شدید هواپیما بیدارم میكند. صدای انار بانو از دور به گوشم میرسد. با مشت به در دستشویی میزند.
"خانم جان. كمك. خانم."
مهماندار خسته و بداخلاق است. از جایش تكان نمیخورد. یكی از مسافرها بلند میشود و در را برای او باز میكند. دست و صورتش را شسته و آب از حاشیهی چارقدش میچكد.
میگوید: "وای. چه جای تنگی بود. خدا نصیب نكند. خیلی ببخشید. جسارت است. اما مستراح هم مستراحهای خودمان."
تكانهای هواپیما، به تدریج، كم میشود. نفسم درمیآید. اما تنم شل شده و دستهایم جان ندارند. پتو را روی صورتم میكشم و تا ایستادن هواپیما پلكهایم را باز نمیكنم.
چرخهای هواپیما محكم روی زمین میخورد و ننه اناری از جایش میپرد. میبیند مسافرها مشغول جمع كردن اسبابهایشان هستند و باعجله كمربندش را باز میكند.
میپرسد: "خانم جان، رسیدیم؟"
"بله."
"رسیدیم به سوئد؟"
"نخیر."
"پس كجاییم؟"
"پاریس."
مسافرها عجله دارند. توی راهرو صف كشیدهاند و به هم فشار میآورند.
"سوئد ایستگاه بعدیست؟"
برای بار چندم بهش توضیح میدهم كه باید پیاده شود، هواپیمایش را عوض كند و برود پیش پسرهایش.
میگوید: "وای خدا. من كه سواد ندارم. بلد نیستم. زبان اینها را نمیفهمم."
میگویم: "بلیتت را نشان بده. راهنمایی ات میكنند."
"به كی نشان بدهم؟"
"به مأمورین ایرفرانس."
میگوید: "من پیاده نمیشوم. از جایم تكان نمیخورم. میترسم جا بمانم. گم میشوم."
میگویم: "بیا من نشانت میدهم."
التماس میكند: "خانم جان، الهی فدات شوم. تا سوئد با من بیا."
اشك توی چشمهایش حلقه میزند. سرش را میاندازد زیر و با خودش حرف میزند.
میگویم: "انار خانم، بلند شو. نترس. گم نمیشوی. میسپارمت دست یك نفر بهتر از خودم." مردد است. چارهای ندارد. قبول میكند.
میگوید: "خدا را چه دیدی. شاید پسرها همین جا باشند."
"شاید."
پاهایش باد كرده و توی كفش نمیرود. كفشهایش را زیر بغل میگیرد و راه میافتد. مینالد. زانوهایش خشك شده است.
میگوید: "اگر به خاطر این بچهها نبود از جایم تكان نمیخوردم. یزد خودمان مثل بهشت است. حیف نیست. انقلاب مال شهریهاست. كاری به ما ندارد. پسر مشداكبر پاسدار شده. بچهی بدی نیست. رفته شهر. گفتم، ننه، شما هم میماندید، وقت پیری عصای دستم میشدید، گوش ندادند.
مهماندارها دم در هواپیما صف بستهاند. ننه اناری با مهماندار فرانسوی خوش و بش میكند. میخواهد صورت او را ببوسد. قدش كوتاه است و دهانش به گونههای او نمیرسد. مهماندار میخندد و دست او را فشار میدهد.
راهروی درازی در پیش است.
میپرسد: "سوئد تا اینجا خیلی فاصله دارد؟"
كیف دستیاش را میگیرم. عجیب سنگین است. پس میدهم به خودش.
میگویم: "ببین، تو باید از این سمت بروی و من از آن طرف. راهمان یكی نیست. بلیتت را به آن دو تا خانم نشان بده (خانمهای شركت هواپیمایی را نشانش میدهم) و از آنها كمك بخواه."
مبهوت نگاهم میكند. منتظر این جدایی ناگهانی نبوده است. گوشه ی كتم را میچسبد.
میگویم: "ننه خانم. سفرت بخیر. یك بشقاب از چلو خورشت بادمجان برای من كنار بگذار."
میگوید: "چه طوری حالیشان كنم؟ من كه زبانشان را بلد نیستم."
"بلیتت را نشانشان بده."
"چی بگویم؟"
"بگو سوئد."
با خودش تكرار میكند "سوئد" و به بلیتش خیره میشود.
صدا میزند: "خانم جان."
راه میافتم. پشت سرم را نگاه نمیكنم. سفر طولانی و خسته كنندهای بود. خوشحالم كه پایم روی زمین است و از آن تكانهای لعنتی در میان زمین و آسمان خبری نیست. مسافرهای ایرانی، باعجله، از هم جلو میزنند. میدوند. ته سرم، همچنان، متصل به ننه اناریست. رفت، نرفت؟
بیشتر مسافرها پیش از من رسیدهاند و صف طویلی جلو باجهی بازرسی پاسپورتهاست. دست چپ صف اتباع اروپاییست. سمت راست مال خارجیهاست. عرب، ایرانی، سیاه، زرد، افغانی و غیره. كسی روی شانهام میزند. مردی غریبه است.
میگوید: "ببخشید. خانم پیری كه كنار شما نشسته بود، قادر به حركت نیست. دنبال شما میگردد."
میگویم: "كسی نیست كمكش كند؟ من عجله دارم."
"دنبال شما میگردد. زبان سرش نمیشود. از غریبهها میترسد."
ای داد. برمیگردم و ته راهرو را دید میزنم. چشمم به ننه اناری میافتد كه تك و تنها، وسط راهرو، همان جا كه از هم جدا شدیم، روی زمین نشسته و كیف دستی اش را در بغل گرفته است. مسافرها باعجله از كنار او میگذرند. چشمش از دور به من میافتد و از خوشحالی جیغ میكشد. صورتش میشكفد. میخزد جلو و چهارچنگولی به استقبال من میآید.
میگوید: "خانم جان. میبخشی. الهی فدایت شوم. جفت پاهایم خشك شده. یك قدم نمیتوانم بردارم. به هر كه رد شد گفتم سوئد ـ سوئد ـ چند دفعه گفتم، محل سگ بهم نگذاشت."
زنی با صندلی چرخدار میگذرد. ننه اناری با حسرت به او نگاه میكند.
میگوید: "از این صندلیها خانم جان، از اینها پیدا كن."
میگویم: "خیلی خب. همین جا بشین. از جات تكان نخور تا من برگردم."
با مأموران ایرفرانس چانه میزنم. خواهش و التماس میكنم. بی فایده است. صندلیهای چرخدار را از پیش گرفتهاند. باید تقاضانامه پر كرد و چند روز منتظر شد.
توضیح میدهم: "این زن از دهات ایران میآید (توضیحی بیمورد) و پاهایش خشك شده است. قادر به راه رفتن نیست."
دلشان میسوزد، اما باید مقررات را رعایت كرد. هركاری قانون دارد. باید از پیش تقاضا كرده بودیم. شهر هرت كه نیست.
چه كار كنم؟ بگذارم بروم؟ نه. نمیتوانم. دلم نمیآید. چشمم به چرخی معمولی ـ مخصوص بار ـ میافتد. از آن نوع چرخهاییست كه جلو و اطرافش میله ندارد. میتوان تویش نشست. عالیست. عجله میكنم. ننه اناری، كفشهایش به دست و پاهایش گشوده از هم، وسط راهرو، روی زمین نشسته است. آدمها بیتفاوت از كنارش میگذرند. كیف دستیاش را توی چرخ میگذارم و میمانم ول معطل كه خودش را چه كار كنم؟ جلو و اطراف چرخ باز است.
میگویم: "انار خانم، بلند شو. بشین جلو این چرخ."
میگوید: "وای، خانم جان"، و مبهوت نگاهم میكند. باورش نمیشود. میخندد.
"وای خانم جان ندارد. یاالله. پاشو."
"یا ابوالفضل."
"زود باش."
ناچار میپذیرد. خجالت میكشد. به آدمها نگاه میكند.
میپرسد: "توی این چرخ؟" میگویم: "بله. پاشو. كار دارم. دیرم شده."
سرخ و دستپاچه میشود. گریه اش گرفته است.
میگوید: "خانم جان، آبروریزیست. بهم میخندند."
میگویم: "ننه خانم، كسی ترا نمیشناسد. در فرنگ هیچ كاری عیب نیست. بجنب خانم."
پایش درد میكند. كمكش میكنم. مینالد. تقلا میكند، میافتد، نیم خیز میشود و دست به زانو و دولا، پشت به چرخ میایستد.
میگویم: "بشین" و به شانه اش فشار میآورم.
وای خانم جانی خفیف زیر لب میگوید و ولو میشود. سنگین است. چرخ راه میافتد و كج كج به سمتی دیگر میرود و محكم به دیوار میخورد. مسافرها نگاه میكنند. میخندند. انار بانو روسریاش را روی صورتش میكشد.
كشاندن چرخ، با آن همه وزن، آسان نیست. دور خود میچرخیم و به راست و چپ میرویم. ننه اناری كمك میكند و با پاشنه ی پایش به زمین فشار میدهد و چرخ را به جلو میراند. عابری به دادم میرسد. هر دو با هم دستهی چرخ را میگیریم و ننه اناری را به پیش میرانیم.
میگوید: "آخ، پسرها كجایید كه مادرتان را تماشا كنید؟"
بلیتش را میگیرم. نگاه میكنم. گوتنبرگ. اطلاعات جغرافیایی من محدود است. گوتنبرگ، از قرار معلوم، شهری در سوئد است. كجای سوئد، نمیدانم. پسرها در آنجا منتظر مادرشان هستند. از مأمورین هواپیمایی میپرسم. باید به ترمینال "ب" برود. یعنی به سمت دیگر فرودگاه. ده دقیقه راه است. آن هم با اتوبوس.
انار خانم سرش را بالا میگیرد و گوش میدهد. چشمش خیره به صورت من است. تا ایستگاه اتوبوس راه طویلی در پیش است.
بلیت ننه اناری توی دستم است. با دقت نگاهش میكنم. یك ساعت به پرواز پاریس ـ گوتنبرگ مانده است. وقت زیادی نداریم. با هر جان كندنی شده، ننه خانم را، كه مثل چادر رختخوابی قلنبه، سوار بر چرخ نشسته، تا ته راهرو میبرم. سر پیچ چشمم به پلكان برقی میافتد و میایستم مبهوت كه چه كار كنم.
ننه اناری با دیدن پلههای متحرك از جا میپرد و چشمهایش گرد میشود.
میگوید: "وای خانم جان، این پلهها راه میروند. من از جایم تكان نمیخورم. از یك راه دیگر برویم. از آن سمت. آن طرف پلههایش درست و حسابیست. مثل پلههای خودمان است. من نمیآیم. میافتم. میمیرم."
میگویم: "شلوغ نكن. ساكت شو وگرنه ولت میكنم میروم." خستهام و حوصلهام سر رفته است.
میگویم: "ننه خانم، ترا چه به سوئد؟ پا شدی راه افتادی كه چه شود؟ بیچاره میشوی. دق میكنی." عصبانی هستم و نمیدانم یقهی كی را بچسبم.
میگویم: "من كیفت را میبرم پایین. از چرخ پیاده شو. یالله."
زیر بغلش را میگیرم. بلندش میكنم. مینالد. زانوهایش راست نمیشود. از چرخ پایین میآید و به دیوار تكیه میدهد. كیفش را میگیرم و از پلهها پایین میروم. ننه اناری از آن بالا نگاه میكند. دستش را به دیوار گرفته و با وحشت به من و پلههای متحرك زل زده است. یكی دو بار خیز برمیدارد و دو قدم جلو میآید. یك پایش را بلند میكند و بعد، سرش را تكان میدهد و با وحشت خودش را عقب میكشد. مطمئنم كه از بالای اولین پله معلق خواهد شد.
میگویم: "انار خانم، بشین روی پله ی اول و نشسته بیا پایین."
میگوید: "وای خانم جان. ای خدا. چه خاكی به سر كنم. نمیتوانم. پسرها گفتند سوئد پشت دروازه است. از رفتن به مشهد آسانتر است. گفتند سوار میشوی و میرسی."
در فكر چارهام كه میبینم دو آقای بلند بالای سوئدی قصد پایین آمدن از پلهها را دارند و ننه اناری راهشان را بسته است. چیزی به او میگویند كه نمیفهمد و چیزی به زبان سوئدی به من میگویند كه نمیفهمم. ننه اناری را، با ملایمت، كنار میزنند اما راهشان، همچنان، بسته است. با هم حرف میزنند. به من اشاره میكنند و پیش از آن كه فرصت توضیح داشته باشم، میبینم كه دو نفری زیر بغل ننه اناری را گرفتند و بلندش كردند. ننه اناری جیغ میكشد. قلقلكش میآید. میخندد. وای وای میكند. به خودش میپیچد و كفشهای سیاهش با آن دو تا فكل كوچك آهنی، از زیر بغلش میافتد. پاهای چاق و كوتاهش را در هوا تكان میدهد و چهارچنگولی به دست و یقهی آقایان فرنگی آویزان میشود. سنگین است و نگهداشتنش آسان نیست. با خودم میگویم الان هر سه با سر معلق خواهند شد و چشمهایم را میبندم. اما به سلامت میرسند و ننه خانم نیمه جان را، خنده كنان، روی زمین قرار میدهند. مدتی طول میكشد تا نفسش جا بیاید. عرق از سر و رویش جاریست. روسریاش یك ور شده و یك دسته از موی نیمه سفید و نیمه حناییاش بیرون افتاده است.
میگوید: "كدخدا گفت ننه خانم، باید از هفت تا كوه و دریا بگذری. اما نمیدانست كه باید توی چرخ بنشینم و سوار كول مردای غریبه بشوم."
چرخ بالای پلهها مانده است. لنگان لنگان تا در خروجی میرویم. باربری بیكار به ما نگاه میكند. صدایش میزنم. قرار میشود پولی بگیرد و ننه اناری را تا پای اتوبوس ببرد. توضیح میدهم: ترمینال "ب".
بلد است.
میگویم: "انار خانم. باید از هم جدا شویم. این آقا ترا تا اتوبوس میرساند و به راننده میگوید كجا پیادهات كند. نترس. اینها مردم خوبی هستند."
میگوید: "شما چی؟"
"من میروم به راه خودم."
"خانم جان..."
"برو. به سلامت."
اشكهایش سرازیر میشود. دستم را میگیرد و صورتم را محكم سه چهار بار میبوسد. در كیف دستیاش را باز میكند. اناری در میآورد و بهم میدهد.
انار محبت.
میگوید: "كاش شما هم میآمدید سوئد دور هم بودیم. دستپخت من را میخوردید. پسرهای من مثل گلاند. آنقدر خوب و مهرباناند كه خدا میداند. به این قبله قسم تعارف نمیكنم"، و نمیداند قبله كدام طرف است.
میگویم: "قبول. یك دفعه دیگر."
میگوید: "دفعهی دیگری تو كار نیست. روز مبادای من همین امروز فرداست."
باربر منتظر اوست. سیاه پوست خوش خندهایست. ننه اناری خیره خیره نگاهش میكند. كیف دستیاش را به او میدهد. دستش را دور بازوی او حلقه میكند و آهسته، با قدمهایی شمرده، مورچه وار، دور میشود. برمیگردد و با مهربانترین چشمهای دنیا به من نگاه میكند.
انارش توی دستم است.
باید چمدانهایم را پیدا كنم. یك ساعت گذشته است. همسفرهای من همه رفتهاند. چمدانهایم را گذاشتهاند توی انبار و در انبار قفل است. خواب، خستگی، گرسنگی كلافهام كرده است.
مأمور ایرفرانس به كسی زنگ میزند. میگوید كه باید چند لحظه صبر كنم. چند لحظه میشود نیم ساعت. میشود یك ساعت. میشود یك ابدیت. مینشینم منتظر.
به انار بانو فكر میكنم. با خودم میگویم كه رسیده و سرگرم پخت و پز است. پسرها برایش رخت نو خواهند خرید و به جای آن چارقد بزرگ شق و رق، حریری نازك سرش خواهند كرد. میبرندش به گردش، به تماشای میدان بزرگ شهر، به سینما، به لب دریا و باغ وحش. امشب بعد از ده سال دوری، سرش را روی پاهای بوگندوی پسر بزرگه میگذارد و میخوابد و چه خواب خوشی میكند. خوش تر از همیشه.
**
چهارشنبه بعدازظهر. سه روز از برگشتنم میگذرد. چمدانم را خالی میكنم. روپوش اسلامیرا كنار میگذارم تا به لباسشویی بدهم. توی جیبهایش را خالی میكنم. دو تا اسكناس صد تومانی، یك بسته آدامس، یك تكه كاغذ چهارلا، قبض لباسشویی مال پارسال، رسید بانك و یك عدد بلیت هواپیما.
بلیت هواپیما؟
میخوانم: تهران ـ پاریس ـ گوتنبرگ. یكشنبه، بیست و نه سپتامبر.
یكشنبه بیست و نه سپتامبر.
پاریس ـ گوتنبرگ.
انار بانو چناری.
گوتنبرگ.
یكشنبه، بیست و نه سپتامبر.
علاقه مندی ها (Bookmarks)