ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت .
و صدا در جاده بی طرح صدا می رفت .
از مرزی گذشته بود ،
در پی مرز گمشده می گشت .
کوهی سنگین نگاهش را برید .
صدا از خود تهی شد
و به دامن کوه آویخت :
پناهم بده ، تنها مرز آشنا ! پناهم بده .
و کوه از خوابی سنگین پر بود .
خوابش طرحی رها شده داشت.
صدا زمزمه بیگانگی را بویید ،
برگشت ،
فضا را از خود گذر داد
و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد .




کوه از خوابی سنگین پر بود .
دیری گذشت ،
خوابش بخار شد .
طنین گمشده ای به رگهایش وزید :
پناهم بده ، تنها مرز آشنا ! پناهم بده .
سوزش تلخی به تار و پودش ریخت .
خواب خطاکارش را نفرین فرستاد
و نگاهش را روانه کرد .




انتظاری نوسان داشت .
نگاهی در راه مانده بود
و صدایی در تنهایی می گریست .



((سهراب سپهری))