مهرباني است و قدري رنجيده است و شايد هم قلم پر از نقص و نقض من او را بيشتر درد داده است مرا گويد سرزمين بي درد سوختن عشق كجا است ؟ نمي دانم سوختن را چگونه نگاشته ام كه درد را براي او معني كرده ام اما به واقه من از نور و گرما و نه سوزش گفته ام ره به سوي ديار خستگي نهاده است و دلش هواي تنهائي دارد نمي دانم مي توانم اين پيام را دهم و يا باز قلم من نقص و نقض مي نگارد اما دل به دريا زنم و نويسم
گاهي اوقات بايد كه گفت هر چند كه گفته اند ” بس گفتني ها است ز آنچه ها كه نگفته اند به زبان ” سكوت و حس كردن و غرقه شدن و تجربه شخصي مي تواند گويا تر از هزاران كلمه و كتاب و گفتمان باشد اما حكايتي براي مادري كه در پي بيان قصه ” عشق بي بهانه ” براي دنيا بانويش كه فرزندي دلبند است نمي تواند با سكوتي از سوي ناخدا رو به رو شود و از اين رو است كه ناخدا چشمها را مي بندد و از يزدان پرمهر طلب مي كند كه قصه ” عشق بي بهانه ” را بي هيچ گزافه و يا كم گوئي بيان كند شايد كه دنيا براي دنيا بانو اندكي رنگ تغيير گيرد و از اين رو است كه ناخدا سعي مي كند به زبان اشاره ها سخن راند و مي گويد
عشق بي بهانه حكايت باران را دارد همان باراني كه لطافتش گوئي هيچگاه تكراري نيست بيت شعري است بسيار زيبا كه مي گويد
باران ببار و مپرس پياله هاي خالي از آن كيست
حكايت عشق بي بهانه حكايت همين باران است مي بارد و لطف دارد و همه را ارزاني مي كند بي توجه به آن كه براي كدامين پياله آبي خواهد بود نگاهي به پياله به دستان روزگار ندارد او مي بخشد بي هيچ بهانه و ادعا و حتي درخواست اين حكايت عشق ورزيدن بي وابستگي شايد سخت باشد زيرا بسياري از ما وابستگي را عشق دانسته ايم شايد حكايت عشق بي بهانه را در اين قطعه زيبا توان يافت
عمر زاهد همه طي شد به تمناي بهشت
او ندانست كه در ترك تمنا است بهشت
آري چه كسي گفت كه زاهد در پي خدا است همه مي دانند اين عاشق است كه يزدان را مي طلبد حكايت عشق ورزي با خدا قصه تمناي بهشت نيست آن كدام پرديسي است كه بتواند اندكي لذت حضور و عشق ورزي با خدا را دهد ؟ حكايت عشق بي بهانه را نمي توان با داد و ستد و تجارت و حتي پاداش و عذاب سنجيد اگر عاشقي بي بهانه عشق ورزد به دنبال پاداش وصال نيست و اگر معشوق به او كژي كند و بي مهري را ره سوي نمايد باز عاشق بي بهانه طلب عذاب و سرخوردگي و ناراحتي و بدبختي براي او نمي كند قصه عشق بي بهانه را ميتوان در قالب قصه اي كهن گفت همان داستاني كه با يكي بود و يك نبود آغاز شد …
يكي بود و يك نبود مردي به نام سفيان ثوري عاشق بي بهانه و عشق و شفقتي به تمامي بندگان خدا داشت و بهر همين عشق بود كه مرغكي را در قفس ديد كه فرياد مي زند, عشق به او نهيب زد
- بنگر كه اين مرغك بهر آزادي چه فرياد ها دارد
و اين گونه بود كه او را بخريد و آزاد كرد قصه جالب آنجا بود كه هر شب مرغك به خانه سفيان ثوري مي آمد در هنگام نماز او را نظاره مي كرد و يا بر پشتش در هنگام سجده مي نشست مي گويند آن هنگام كه سفيان ثوري را به خاك سپردند مرغك خود را آنقدر به خاك و جنازه زد تا بمرد….
آري عشق بي بهانه سفيان به مرغك و آن پرنده به سفيان حكايت ديگري ز عشق بي بهانه است آري عشق بهانه نمي خواهد عشق ورزي همان راز زيستن است حتي آن را جز اسرار انسانيت نيز نمي دانند حكايت مرغك قصه سفيان همان قصه تمامي حيواناتي است كه بهر عشق به صاحب نه غذاي او سالها وفاداري كردند و خدمت نموده و سرانجام پس از مرگ او خود حكايتهاآفريده اند بسياري از كسان مي دانند كه سگها در هنگام نزديكي مرگ روي از صاحب خود مي گيرند و در گوشه اي مي ميرند كه صاحب مهربان شاهد جان سپاري آنها نشده و غمگين نباشد و يا شنيده ايم كه صاحب سگي كه هر روز به او غذا مي داد هنگام مرد باعث شد كه سگ ديگر از دست هيچكس غدا نخورد تا بميرد قصه عشق بي بهانه قصه بديهي ديگر ي نيز دارد قصه مادر و يا پدري به دردانه هايش ديده ايد ؟ به ياد دارم در ادبيات ما قصه اي بود كه حكايت از مادري مي كرد كه پسر نابه كار بهر متاع دنيا بر سر او زده و مي پندارد كه مرده است و آنگاه او را در چاهي مي افكند و بعد خم مي شود كه از مرگ مادر مطمئن باشد و در آن ته چاه نجواي آيد كه ” فرزندم ! زنهار كه در چاه نيافتي “آري قصه عشق بي بهانه حكايت عشق بي مسئوليت نيست عشق بي بهانه خود مسئوليت است اما نه ز سر اجبار كه از بهر شوق آري عشق بي بهانه حكايت عشق يك سو نيست حكايت دهنده بودن و عاشقانه كردن است عشق بايد كه دهنده باشد اين حكايت جاهلان نيست عشق بي بهانه حكايت عشق به دنيا و هستي است نه بي توجهي و نگاه نكردن ها و نشنيد ها ,عشق بي بهانه يعني نگفتن ها و انجام دادن بهر خود معشوق بهر خود عشق و اين مي تواند از همان لبخندي آغاز شود كه در هنگام بيداري به پروردگار زنيم كه روزي ديگر را به ما ارزاني داشته و بهر آن سپاس گزارش باشيم عشق بي بهانه حكايت خداي گونه است مگر ما چه مي توانيم به خدا دهيم كه اين همه بهره داده است ؟ نگاهي به طلوع و غروب و صداي آب و باران و نجواي سكوت در برف و نسيمي كه بر پيشاني مي زند و بوسه و آغوش و … بياندازيم كداميك را ما گرفته ايم و سپاس از آن كرده ايم؟ حكايت عشق بي بهانه قصه خود عشق است بهر معشوق كه اگر او را خواهي خوشبختي اش هم حتي در غيبت تو بايد كه خواسته شود حكايت عشق بي بهانه قصه دم و بازدم و حتي نزديك تر از آن است چرا نفرين ؟ چرا كينه ؟ انتقام ؟ خشم ؟ ابروهاي گره در هم ؟ آري عشق بي بهانه قصه عشق است عشق در دكاني وجود ندارد كه هرگاه بخواهي بروي آن را بخري عشق بايد در وجود باشد بي ادعا و بي بهانه حتي در غيبت آن كه فكر كردي در روزگاري تنها معشوق تو است حكايت عشق بي بهانه حكايت عشق بي زمان و مكان و ادعا است آري خود زندگي است كه زندگي بي عشق مباد و عشق به دنبال بهانه هرگز نمي تواند كه باشد و..
يك قصه بيش نيست غم عشق / وين عجب كه از هر زبان مي شنوي نامكرر است
ناخدا گفت اميد كه مادري كه عشق بي بهانه را براي دنيايش داده است بتواند دنيا را عشق بي بهانه آموزد/

و اميد كه باز غاري باشد كه مهرباني را آرامشي دهد