دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: بهشت فروشی

  1. #1
    کاربر اخراج شده
    نوشته ها
    500
    ارسال تشکر
    595
    دریافت تشکر: 650
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض بهشت فروشی

    بسم الله الرحمن الرحیم


    بهشت فروشی
    هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.


    آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

    ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:


    - بهلول، چه می سازی؟

    بهلول با لحنی جدی گفت:

    - بهشت می سازم.



    همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

    - آن را می فروشی؟!

    بهلول گفت:

    - می فروشم.





    - قیمت آن چند دینار است؟

    - صد دینار.

    زبیده خاتون گفت:

    - من آن را می خرم.




    بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

    - این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

    زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.



    بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

    زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

    - این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.


    وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.


    صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:



    - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.


    بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:


    - به تو نمی فروشم.

    هارون گفت:

    - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

    بهلول گفت:

    - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.


    هارون ناراحت شد و پرسید:

    - چرا؟

    بهلول گفت:

    - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!


  2. کاربرانی که از پست مفید مسلم لله سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. بهشت فروشی
    توسط Only Math در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 21st June 2012, 10:00 AM
  2. معرفی: عرضه نرم‌افزار ” بهشت زهرا (س)” ویژه تلفن همراه
    توسط MAHDIAR در انجمن سایر نرم افزارها
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th March 2010, 05:44 PM
  3. پــرفروش‌ترین فـیلم‌های سـال 88
    توسط LaDy Ds DeMoNa در انجمن آرشیو بخش هنر
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 13th March 2010, 06:43 PM
  4. آدم از کدام بهشت رانده شد؟
    توسط سلوى در انجمن علوم قرآن ، تفسیر
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 25th December 2009, 01:40 PM
  5. میوه فروشی بهتر از مهندسی نرم افزار !!!
    توسط A.L.I در انجمن مباحث عمومی کامپیوتر
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 26th January 2009, 04:18 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •