زناني كه به گذشته وفادارند


شباهت‌هايي ميان ويرجينيا وولف و دوريس لسينگ


آثار خودبازنما يا اتوبيوگرافيک لسينگ دست‌کم تا حدي کوشش او براي شناخت خودهاي گذشته است؛ زيرا او از آنها شخصيتهايي خلق مي‌کند که به عنوان نويسنده قادر است به بازي با آنها بپردازد و آنها را تحليل کند.

بسياري از منتقدان مانند روبرتا روبنشتاين ، ماگالي کورنير ميشل و کلر اسپريگ به شباهتهاي موجود ميان ويرجينيا وولف و دوريس لسينگ اشاره کرده‌اند، و البته لسينگ در کتاب دفترچه يادداشت طلايي با نامگذاري هنرمند زن خود به نام «آنا وولف» عملاً خاطره وولف را تداعي مي‌کند. با وجود اين، من در اين مقاله روي آنچه به نظرم قدرتمندترين و جالب‌ترين نکات مشترک ميان اين دو است، تمرکز مي‌کنم؛ اين همان بي‌اعتمادي مشترک دو نويسنده و در عين حال شيفتگي آنها نسبت به طرز کار حافظه و همچنين خلق مفهومي شخصي از فرديت است؛ فرديتي که ملغمه‌اي از «حقيقت» و «خيال»، «واقعيت» و «مفهومي از يک حقيقت شخصي» است. هر دو نويسنده، به اعتقاد من، از متون «مربوط به زندگينامه شخصي» يا «متون خودبازنما» به‌عنوان ابزار درمانشناختي «خودپژوهي» استفاده مي‌کنند تا ناگواريهاي گذشته را بيرون برانند، گذشته را سر و سامان دهند و يک زمان از حال شخصي و پرمعني و نيز مفهومي از حقيقت را بيافرينند. من در ابتدا به بحث درباره شيوه‌هايي که وولف و لسينگ با آنها «حقيقت» را در برابر «خيال» قرار مي‌دهند تا مفهومي با معني از «خود» را بيافرينند، خواهم پرداخت.

رويکرد وولف به اتوبيوگرافي، علاقه او به فرديت و نوشتن ، حتي احتمالاً جنونش، به نظر من، تبديل به ميراث لسينگ مي‌شود. مسلماً بازتابهاي معنايي و روانشناختي وولف در لسينگ وجود دارند. لسينگ با مستحيل کردن وولف در اثر خود، براي مثال از طريق «خود» خيالي‌اش يعني آنا در دفتر يادداشت طلايي تا حدي اين باور وولف را، که بر اساس آن ما اگر زن باشيم، از طريق مادرانمان به گذشته فکر مي‌کنيم، مورد تأييد قرار مي‌دهد. در بعضي جاها، به نظر مي‌رسد که انگار لسينگ تفسيري از واژگان وولف يا دست‌کم احساسات او را در اختيار ما قرار مي‌دهد. براي مثال وولف در اثر بيوگرافيکي خود به نام طرحي از گذشته به توصيف زندگينامه ايده‌آل خود پرداخته، مي‌گويد:«آنچه را که امروز مي‌نويسم ديگر نبايد پس از گذشت يک سال بنويسم.»


لسينگ در کتاب زير پوستم مي‌نويسد: من سعي مي‌کنم اين کتاب را با صداقت بنويسم ولي اگر قرار بود آن را در هشتاد و پنج سالگي بنويسم، چقدر متفاوت مي‌شد؟ آن وقت معلوم مي‌شود که لسينگ نيز مانند وولف حافظه را ابزاري کند و بي‌دقت‌ مي‌داند.

هر يک از اين دو عميقاً از ديدگاهها و حقايق دستخوش تغيير آگاه‌اند. اين مسئله براي لسينگ شبيه صعود از کوهي است که چشم‌اندازش سر هر پيچي تغيير مي‌کند. به علاوه هر دوي آنها ترديدها و دلهره‌هاي مشابهي را درباره گزينشگري حافظه و ساختن يک «فرديت» از آن، احساس مي‌کنند. آنها درون متون خود با احتمال بسيار واقعي وجود هزاران هزار «حقيقت» يا «خود»، که از اعتباري يکسان برخوردارند، کلنجار مي‌روند. براي مثال وولف درباره خاطرات خود اين‌طور مي‌گويد: «اين خاطرات به عنوان گزارشي از زندگي‌ام گمراه‌کننده هستند، چون چيزهايي که به ياد آورده نمي‌شوند مهم هستند. همه چيزهايي را که فراموش کرده‌ام، به نظرم، بسيار بيش از آنچه به ياد دارم ارزش به خاطر سپردن داشته‌اند.»
سالها بعد، همين ترجيع‌بند در خلال اثر لسينگ به نام «زير پوستم» بروز مي‌کند: «همان‌طور که شروع به نوشتن مي‌کنيد بلافاصله اين سؤال با سماجت خودش را تحميل مي‌کند: چرا اين را به خاطر مي‌آوريد و آن را نه؟ چرا يک هفته تمام، يک ماه تمام و مدتي بيش از آن را به ياد مي‌آوريد و سپس تاريکي محض و فراموشي؟»

مي‌بينيد که به‌راحتي مي‌توان احساسات لسينگ را به غلط به «وولف» نسبت داد و اينکه اينها نظير احساسات «آنا وولف» در «دفتر يادداشت طلايي» هستند.

هر دو نويسنده نسبت به حافظه سوءظني آشکار دارند. به گفته روبنشتاين: «لسينگ، بيش از وولف به گونه‌اي آگاهانه مي‌پذيرد که حافظه جزئي فرّار و بي‌ثبات است.»


مثل شخصيت جانا در خاطرات مين سامرز لسينگ، که از تلاش براي جدا کردن حقيقت از خيالپردازي در داستانهاي پيرزني به نام ماودي، دست مي‌کشد. وولف و لسينگ هم به جايي مي‌رسند که پذيراي خاطرات شخصي مي‌شوند و به جاي آنکه کاملاً داستان‌پردازيهاي حافظه را رد کنند به آنها اعتبار مي‌دهند. به عنوان مثال، لسينگ در زير پوستم به اين نتيجه مي‌رسد که شعور يا رويکرد مبتني بر واقعيات به چيزي جز خطا نمي‌انجامد. او درباره رمان مارتا کوئست خود چنين مي‌نويسد: «من يک رمان‌نويسم، نه يک گزارشگر. ولي اگر رمان حقيقت خشک و بي‌روح نيست، پس در حال و هوا و احساس خيلي بيشتر از اين يادداشت گزارشي، که تلاش مي‌کند مبتني بر واقعيات باشد، حقيقت وجود دارد.»
لسينگ به عمد خيالپردازي را در برابر حقيقت قرار مي‌دهد.

در‌حالي‌که سبک اتوبيوگرافيک لسينگ به او اجازه مي‌دهد تا به تکه‌تکه کردن رويدادهاي پراهميت، خاطرات و احساسات بپردازد، نوعي اختلال متني ميان دو روايت مشابه بروز مي‌کند؛ روايت مادرش و روايت خود او. به نظر من آگاهي او نسبت به لغزش حافظه، که مفهوم «خود» ـ در ديدگاه لسينگ ـ بر آن استوار است، منجر به نوعي حس از خودبيگانگي در نويسنده مي‌شود. از اين رو، آثار خود‌بازنما ي لسينگ و همچنين آثار اتوبيوگرافيک او، مانند وولف، آثاري نوستالژيک هستند؛ چراکه هر دوي اين نويسندگان در جستجوي تسخير چيزي هستند که هرگز قابل بازيافتن نيست. خنده آفريقا و چهار سفر به زيمبابوه به ميزان قابل توجهي، مرثيه‌هايي هستند براي گذشته و براي تحريف گذشته‌اي که توسط زمان به يغما رفته است. لسينگ و برادرش، که سالها يکديگر را نديده‌اند، اکنون سعي مي‌کنند وقتي به يکديگر رسيدند، در سطحي عميق‌تر از ظواهر و حرفهاي پيش پا افتاده با هم ارتباط برقرار کنند و اين از طريق درنورديدن سرزميني اسطوره‌اي است که به مزرعه و زندگي دوران کودکي او تبديل شده است. بدبختانه آنها درمي‌يابند که اين کار غيرممکن است؛ چراکه اين خاطرات به شکل غريبي براي آن دو متفاوت هستند، گو اينکه آنها در کودکي خيلي به هم نزديک بوده‌اند.
لسينگ و هري چاشني خاطرات را به گفتگوهاي خود مي‌زنند و هر يک سعي دارد تا آنچه را به ياد مي آورد به ديگري تحميل کند. با وجود اين اغلب فرياد «يادت مي‌آيد؟» بازتابي جز اين ندارد: «نه، يادم نمي‌آيد، متأسفم.» از اين رو ممکن است متون خودبازنماي لسينگ را ـ چه داستاني و چه غيرداستاني ـ به عنوان ابزاري متني ديد که او آن را به وجود آورده و با مهارت به کار مي‌برد تا بتواند از نو قدم به قلمرو گذشته بگذارد.

به نظر من، خنده آفريقا مانند تمام ديگر آثار خود‌بازنما يا اتوبيوگرافيک لسينگ دست‌کم تا حدي کوشش او براي شناخت خودهاي گذشته است؛ زيرا او از آنها شخصيتهايي خلق مي‌کند که به عنوان نويسنده قادر است به بازي با آنها بپردازد و آنها را تحليل کند.
هر دو نويسنده نسبت به حافظه سوءظني آشکار دارند. به گفته روبنشتاين: «لسينگ، بيش از وولف به گونه‌اي آگاهانه مي‌پذيرد که حافظه جزئي فرّار و بي‌ثبات است.»

متون خودبازنماي لسينگ به اعتقاد من، تلاش براي سر و سامان دادن به گذشته‌اند، تا او بتواند حقيقت را، آن گونه که در‌مي‌يابد، به نمايش بگذارد. اما حقيقت براي لسينگ مثل آدمهاي ديگر، دائماً در حال تغيير است، به گونه‌اي که رمانها و توصيفات او از وقايع گذشته براي هميشه در حال تکامل هستند؛ چراکه او تلاش مي‌کند تا اين حقيقت فرّار و ناموجود را به دام اندازد. وولف به حافظه و داستانهاي گذشته روي مي‌آورد تا به تبيين حال و همچنين خلق آن بپردازد. از اين رو، به نظر من، درحالي‌که هم وولف و هم لسينگ به خطاپذيري، سستي و ناموثق بودن حافظه آگاه‌اند، هر يک آن را درون متون خودبازنماي خود دستکاري مي‌کنند، تا به يک حس روانشناختي دست يابند. قطعاً شخصيتهاي وولف در موجها به منظور دستيابي به کمال مي‌نويسند. هر نويسنده‌اي، با آگاهي از داستانهاي زياد ناگفته‌اي که خاص زندگي خودشان، خاص زنان و خاص مردم به طور کلي است، به اين صورت شيوه «داستان‌بافي» خود را به وجود مي‌آورد تا گذشته خود را و همچنين حال خود را زنده کند. بسياري از شخصيتهاي وولف و لسينگ، به باور من، «خودهاي داستاني» نويسنده هستند و متني مملو از گذشته‌هاي چند‌لايه‌اي که هر يک حاوي حقيقتي شخصي بوده و در هر لحظه‌اي از زمان کاربرد دارند.

شول کند، معتقد است که وولف «گذشته را از صافي خودهاي زمان حال مي‌گذراند» و به صورتي مشابه، هرتا نيومن، رمان موجها را يک رمان روانشناختي مي‌داند که تعديل شده و چهره‌هاي خود را از بيخ و بن از نو به نظم درآورده است. او اشاره مي‌کند که منتقدان مختلفي شش شخصيت موجها را به‌ عنوان نخستين نمونه‌ها، الگوهاي هشياري و جنبه‌هاي منفرد و نمادين روان مي‌دانند. آلکس زوردلنيگ، که به وولف به عنوان پروتئوس اشاره مي‌کند، با چنين ديدگاهي درباره وولف موافق است.

در پايان بايد گفت، لسينگ و وولف، هر دو، متون خودبازنما يا اتوبيوگرافي چند شخصيتي و گفت و شنودي مي‌نويسند تا از ارائه حقيقتي يکتا يا واحد پرهيز کنند که در ديدگاه آنها اين حقيقت به خاطر حافظه عيني، نوستالژيک و مغشوش است. همان گونه که وولف مي‌نوشت و لسينگ همچنان به نوشتن آن ادامه مي‌دهد، گذشته و از اين رو حال، که در گذشته قرار دارد، دچار کثرت مي‌شود و غني مي‌گردد و در نهايت، براي هر زني، اين گذشته متکثر به حقيقت شخصي و داستان او تبديل مي‌شود.