دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: سوره تماشا(1)

  1. #1
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض سوره تماشا(1)

    سوره تماشا(1)


    توجه عمیق و باطنی برخی شاعران به قرآن کریم و تأثیر‌پذیری آنان از ساختار و صورت و معنای این کتاب آسمانی، تازگی ندارد و در دیوان اغلب شاعران اهل معرفت این مرز و بوم، خصوصاً مولوی و حافظ ، تأثیر‌پذیری از قرآن، به‌خوبی مشهور است. سهراب سپهری نیز در یکی از شعرهایش به قدری متأثر از قرآن بوده که هم در ساختار و هم درون‌مایه، تأثیر‌پذیری او را از این کتاب جاودانه، به‌وضوح می‌توان دید. شعر «سورة تماشا» از واژه‌ها و تعابیر قرآنی است و در برخی قسمت‌های این شعر، تغییر لحن و تغییر ضمیر فاعلی مفرد به ضمیر فاعلی جمع که متأثر از ساختار قرآن است به‌خوبی پیداست. شعر «سورة تماشا» را می‌خوانیم و سپس به تماشای درون‌مایة این شعر، در آیینة تأویل می‌نگریم.

    به تماشا سوگند
    و به آغاز کلام
    و به پرواز کبوتر از ذهن
    واژه‌ای در قفس است
    حرف‌هایم مثل یک‌تکه چمن، روشن بود
    من به آنان گفتم:
    آفتابی لب درگاه شماست
    که اگر در بگشایید به رفتار شما می‌تابد
    و به آنان گفتم:
    سنگ، آرایش کوهستان نیست
    همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ
    در کف دست زمین، گوهر ناپیدایی‌ست
    که رسولان، همه از تابش آن خیره شدند
    پی گوهر باشید
    لحظه‌ها را به چراگاه رسالت ببرید
    و من آنان را
    به صدای قدم پیک، بشارت دادم
    و به نزدیکی روز، و به افزایش رنگ
    به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن‌های درشت
    و به آنان گفتم:
    هر که در حافظة چوب، ببیند باغی
    صورتش در وزش بیشة شور ابدی خواهد ماند
    هر که با مرغ هوا دوست شود
    خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود
    آنکه نور از سرِ انگشت زمان برچیند
    می‌گشاید گره پنجر‌ه‌ها را با‌ آه
    زیر بیدی بودیم
    برگی از شاخة بالای سرم چیدم، گفتم‌:
    چشم را باز کنید
    آیتی بهتر از این می‌خواهید؟
    می‌شنیدم که به هم می‌گفتند:
    سِحْر می‌داند، سِحْر!
    سر هر کوه، رسولی دیدند
    ابر انکار به دوش آوردند
    باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بردارد
    خانه‌هاشان، پُر داوودی بود
    چشمشان را بستیم
    دستشان را نرساندیم به سر‌شاخة هوش
    جیبشان را پُر عادت کردیم
    خوابشان را به صدای سفر آینه‌ها آشفتیم

    در این شعر، گویی شاعر، محو شده است و این او نیست که سخن می‌گوید. در حقیقت، منِ متحول‌شدة شاعر که از زمین، فاصله گرفته و به آسمان نزدیک شده است، در این شعر، نمود شفافی دارد و تقریباً خبری از سهراب سپهری جز در بخش کوتاهی از شعر نیست، همان‌طور که بیدل هم در بسیاری از شعر‌هایش، بیدل نیست، خصوصاًَ در ابیاتی که درشت‌نمایی و خودستایی، به بی‌نهایت می‌رسد و می‌گوید: «عرش اگر باشم، زمینِ آسمانِ بیدلم!» کاملاً پیداست که بیدل در این شعر، حقیقت مطلق است، نه شاعری فناپذیر که متخلص به بیدل است و جز آیینه نیست.
    در شعر «سورة تماشا» نیز شاعر، خود نیز مخاطب سخنِ و پیامی آسمانی است که از زبان و قلم‌ «او» جاری شده است. 21 سوره از 114 سُوَر قرآن با قسم آغاز شده و سپهری نیز که در این شعر، جز کاتبی تماشاگر نیست و آنچه استاد ازل گفت بگو می‌گوید، سورة زمینیِ تماشا را با سوگند‌های پی‌در‌پی آغاز می‌کند؛ سوگند به تماشا، آغاز کلام و پرواز کبوتر از ذهن.
    همه می‌دانیم که قسم، با درونی‌ترین اعتقاد و احساس الهی انسانی، یعنی ایمان و حسِّ حقیقت‌خواهی، پیوندی ناگسستنی دارد. در فرهنگ ادیان توحیدی، قسم خوردن، آخرین دست‌آویز انسان برای اخذ باور و اعتماد دیگران، دربارة موضوعی است که صدق و کذبِ آن ثابت نشده است.
    در قرآن با سوگند‌هایی روبه‌رو می‌شویم که به‌سادگی درک‌پذیر نیستند. بدیهی است که سوگند به «عصر» و «روز موعود» و «شاهد و مشهود»، حاکی از ارزش و اهمیت آن‌هاست و شاعر در «سورة تماشا» به تماشا سوگند می‌خورد، چرا؟
    در هشت کتاب، به ضرورت و اهمیت نگاه کردن یا تماشا، اشاره‌های متعددی شده است:

    چشم‌ها را باید شست
    جور دیگر باید دید.
    بهترین چیز رسیدن به نگاهی‌ست که از حادثة عشق‌، تر است
    و من در شکوه تماشا
    فراموشیِ صدا بودم
    سپهری، نام یکی از کتاب‌هایش را نیز «ما هیچ، ما نگاه» نهاده است، پس چندان عجیب نیست که در ابتدای «سورة تماشا» به تماشا سوگند می‌خورد و نام این شعر را «سورة تماشا» می‌گذارد. این عقیده که ما موجودات ناشناخته‌ای هستیم که درک و مشاهده می‌کند و واکنش نشان می‌دهد، عقیدة تازه‌ای نیست و تمام «حیرتْ‌دمیدگان» و «نظربازان» ساحت معرفت، در این سخن، متّفق‌القول‌اند. عطار می‌گوید:

    نی در حذرم یک دم و نی در سفرم

    نه خواب و خورم هست نه بی‌ خواب و خورم

    نه با خبرم ز خویش و نه بی‌خبرم

    چون حیرانی، نشسته‌ام می‌نگرم


    و بیدل می‌گوید:



    خواهی به خلق رو کن، خواهی خیالِ او کن در عالم «تماشا»، بر خود نظر نباشد

    تماشا کردن، معنایی منطبق بر کشف و شهود است و تنها در حیطة عمل و پس از برگذشتن از حواس ظاهری، درک‌پذیر می‌شود. در فرهنگ عرفانی، مشاهده کردن یا تماشا، با آنچه ما از ظاهر آن درک می‌کنیم، تفاوتی ژرف دارد. وقتی انسانِ اهلِ تأمّل، در سیری باطنی و پیوسته، تلاش کند تا آگاهی عادی و سطحی خود را که محدودة بسیار کوچکی از تمامی‍ّتِ هستی اوست، تحت سیطرة خویش درآورد، استفاده از ساحت بی‌کرانة نگریستن، تماشا، مشاهده کردن و یا دیدن، امکان‌پذیر می‌شود. در قاموس عارفان، مشاهده کردن یعنی شاهد عوالم باطنی بودن و حقیقتِ پدیده‌ها را دیدن و در جهان تجرید، نفس کشیدن. به این ترتیب، این کشف شگفت و درکِ عظمت بی‌انتهای جهان‌ها و عوالم بی‌شمار، تسلّی‌بخش نیست و معمولاً وقتی که اهلِ شهود، در‌می‌یابند که جهان، به گونه‌ای درک‌ناشدنی و هولناک در هم تنیده و پیچیده و لایتناهی است و مکانیزم تعبیر و تفسیر آدمی نیز به این آتش سرکش دامن می‌زند، به هیچ بودن خود، ایمان می‌آورند و طالب رهایی مطلق می‌شوند.

    در این محفل، به امید تسلّی، خون مخور بیدل بیا در عالم دیگر رویم اینجا نشد پیدا
    اما شاعران اهلِ حضور، به دنبال راحتی و آسایش نیستند و خطر کردن در اعماق ناشناخته را به زندگی کسالت‌بار در هجوم «من»‌های رنگارنگ، ترجیح می‌دهند و تماشا کردن نیز که تأمّل و تعمیق را در خود نهفته دارد، خطر کردن و تلاش برای رهیدن از عالم شکل و رنگ و حجم است. تماشا کردن، انفعالِ محض نیست، زیرا در اوج این سیر درونی است که فاصلة کاذب میان «بیننده» و «دیده‌شونده»، محو می‌شود و فعال و فعل و منفعل، یگانگی خود را درمی‌یابند. ناظر و منظور، پس از فرو‌ریختن آیینة دو‌بینی، یگانه می‌شوند و فقط «نظر» می‌ماند و بس؛ و به قول حافظ: در نظر‌بازی ما بی‌خبران، حیران‌اند.
    سوگندی که در ابتدای شعر «سورة تماشا» آمده است، جایگاه حیاتی مشاهده را متذکر می‌شود و خداوند نیز، به شاهد و مشهود، سوگند یاد می‌کند تا ارزشِ بدیل تماشا و شهادت را تذکر دهد.
    ادامه دارد...
    نویسنده: سعید یوسف نیا





  2. #2
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : سوره تماشا(1)

    سوره تماشا (2)



    بخش دوم:


    در ادامة شعر «سورة تماشا» به سوگند ديگري برمي‌خوريم که همچون فضاي کلي شعر، درک‌ناپذير و نامأنوس است؛ سوگند به‌ آغاز کلام.
    آغاز کلام چيست؟ انساني را تصوّر کنيد که بي‌هيچ پيش‌زمينة ذهني و با فطرتي پاک و نيالوده به آلودگي‌هاي ذهن خودانديش، ناگهان چشم باطن خود را در اين جهان شگفت، مي‌گشايد و اين‌همه پديده را مي‌بيند و آسمان و ستاره‌ها مجذوبش مي‌کنند.
    بي‌ترديد، اولين واکنش شهودي او در نتيجة اين مواجهه، جز اين نخواهد بود که هر آنچه مي‌بيند و مي‌شنود، از قدرت مطلقي مافوق تصوّر و ادراک او ناشي شده است و اينجاست که اگر اندکي هوشيار باشد، نخستين کلامي را که به لب خواهد آورد، اشهد‌ان‌لااله‌الاالله خواهد بود و آن‌گاه، به سجده خواهد افتاد و يکتاي بي‌همتا را خواهد ستود.
    اولين کلام، مقدس است، زيرا‌که بازتاب حيرت انسان و درک موجوديت خويش در جهاني بيگانه و ناآشناست. تمام واژه‌ها، برخاسته از يک هدف و يک انديشه‌اند و خاستگاه همة آنان، آغاز کلام و اولين کلمه است، همه‌چيز براي فنا شدن در هستي مطلق، خلق شده است و بازتابي از اراده و دانش بي حد و حصر يگانة بي‌همتاست. کسي که به ژرفاي اين معناي پاردوکسيکال نفوذ کرده باشد، در‌مي‌يابد که بي‌سويي، همان يک سو نگريستن است و اين ويژگي ذاتي و فطري همة پديده‌هاي آفرينش است، جز آنکه انسان، به اين سير، آگاه است و خود را فروتنانه بر جريان آن مي‌سپارد و دل به تماشا مي‌سپارد. به همين علت است که کيفيت سرنوشت محتوم آدمي را ايمان و عمل او رقم مي‌زنند. انسان بايد برود، امّا چگونه رفتن را خود برمي‌گزيند و مي‌تواند تسليم قدرتمند‌ترين احساس بشري يعني عجز و تسليم شود و يا ناراضي از رفتن باشد و به اجبار، تن به سفر نهايي دهد.
    ايمان داشتن به آغاز کلام و سوگند ياد کردن به تقدس آن، بيانگر عشق به حقيقتي است که اگرچه در همة جهات، عميقاً امتداد دارد، آن‌سوي جهات است و اين، حقيقتي است که در يک واژة بي‌انتها و ناشناختني متبلور مي‌شود؛ خدا!
    سومين و آخرين سوگند «سورة تماشا»، قسم به پرواز کبوتر از ذهن است. ذهن، قفسي است که کبوتر روح و جان را در خود اسير کرده و خوشا لحظه‌اي که اين کبوتر زنداني، آزاد شود و در بي‌کرانگي، بال و پر بگشايد و سوگند شعر «سورة تماشا»، سوگند به همان لحظة رهايي مطلق و پرواز از قفسِ موهوم ذهن است. پرواز کبوتر از ذهن، پرواز اوج و رها شدن جان از حصار توهّم و تخيلات باطل است و نيز تداعي‌کنندة روز موعود، يعني مرگ، روزي که خداوند به آن سوگند ياد کرده است؛ و اليوم‌الموعود.
    سهراب در شعر صداي پاي آب مي‌گويد که مرگ، پايان کبوتر نيست، بلکه پرواز کبوتر به فراسوي مرز‌هاي جهانِ ذهني است که عيني مي‌نمايد و ما را در چنبرة خودبيني و خودستايي و خودپرستي، اسير کرده است. اگر کبوتر روح پيش از لحظة موعود، بميرد و آن‌سوتر از «من» را ببيند براي رهايي مطلق، آماده خواهد بود. طوطي محبوسي که مولوي در مثنوي از آن سخن مي‌گويد، پس از مرگ مجازي خويش است که از قفس، آزاد مي‌شود.

    اين سوگند‌هاي پي‌در‌پي براي چيست؟ اين سوگند‌ها براي اثبات کدام واقعيت است که تجل‍ّي کرده‌اند؟ اثبات اين واقعيت که واژه‌اي در قفس است. يايِ نکره‌اي که در انتهاي «واژه‌» آمده است، ماهيت آن را براي ما نامعلوم کرده است؛ کدام واژه در قفس است؟ اين پرسش، فراتر از توانايي ادراک عقلاني ماست و پاسخ آن را حتي در ساحتِ شهود و ادراک باطني نمي‌توان دريافت. سهراب مي‌داند که همة پديده‌ها در حوزة ادراک ما واژه‌اي بيش نيستند و ميانِ حقيقت پديده‌ها و درکِ شهودي ما فاصله مي‌اندازند. به همين علّت است که مولانا در مثنوي معنوي مي‌‌گويد:

    حرف و گفت و صولت را بر هم زنم
    تا که بي‌اين هر سه با تو دم زنم

    و سپهري نيز، از شستن واژه‌‌ها و نفوذ در معنا و معنا شدن مي‌گويد و بر آن است که:
    واژه را بايد شست
    واژه بايد خود باد
    واژه بايد خود باران باشد
    انسان، گمان کرده است که با نام‌گذاري به روي اشيا و موجودات انتزاعي يا محسوس و مادي، به کُنه وجود آن‌ها پي برده و راز موجوديتشان را دريافته است. نام‌گذاري باعث مي‌شود که او همه‌چيز را آشنا ببيند و به سادگي از کنار همه‌چيز عبور کند. اينکه فورماليست‌ها مي‌گويند وظيفة شعر و ادبيات براي مقابله با راز‌زدايي، آشنايي‌زدايي است، از همين انديشه، نشئت گرفته است؛ امّا فورماليست‌ها به قشر اين ماجرا مي‌نگرند و اين معناي باطني را در ساحتِ زبان‌شناسيِ شعر، جست‌وجو مي‌کنند نه در تماميّتِ ادراکِ اسرارآميز انسان. هر آنچه ما مي‌دانيم، در واژه‌ها متبلور و محبوس‌اند و کلمات نيز در بافتِ معمولي خود، به ما احساس امنيت و دانايي مي‌دهند، امّا اگر هوشمندانه و دل‌آگاهانه به ابديت پيرامون خود بنگريم و به اعماق ناپيداي آسمان، نظري بيندازيم، نارسايي و ناکارآمد بودن واژه‌ها و دانش و معرفت خويش را در مواجهه با بي‌کرانگي، در‌خواهيم يافت.
    نامعلوم بودن واژه‌اي که در قفس است و رمز يکتايي است، خود دليل واضحي بر ناداني عظيم انسان در برابر دانسته‌هاي ناچيزي است که دارد و دانش او نيز در روند رشد خود، عظمت جهل او را مي‌نماياند. به قول بيدل:
    معرفت، کز اصطلاحِ ما و من، باليده است غفلت است امّا تو آگاهي توهّم کرده‌اي!
    شاعر «سورة تماشا» که مجازاً، نقش واسطه را در اين شعر بر عهده دارد و راوي پيام حقيقت است در ادامة شعر مي‌گويد:
    حرف‌هايم، مثل يک‌تکّه چمن، روشن بود
    من به آنان گفتم
    آفتابي لب درگاه شماست
    که اگر در بگشاييد، به رفتار شما مي‌تابد.
    سهراب، حرف‌هايش را به يک‌تکّه چمن، تشبيه مي‌کند. يک‌تکه چمن، براي کسي که با چشم باطن مي‌نگرد، کلام واضح و روشني است که او را به سر کشيدن از خاک و سبز شدن، بشارت مي‌دهد. شاعر نيز ساده و روشن سخن مي‌گويد امّا جز با گوش جان، کلام واضح او را نمي‌توان نشيند. براي کسي که از خود، برآمده است، تماشاي يک‌تکه چمن کافي است تا او را با حقيقت رُستن و رَستن، آشنا کند. به بيان ديگر، براي کسي که به ساحت مشاهده قدم نهاده است، هر ذرّه‌اي، «طور» است و به قول بيدل:
    ذرّاتِ جهان، چشمة انوار تجلّي‌ست هر ذرّه که آيد به نظر، طور ببينيد!

    شاعر، دريافته است که با آفتاب حقيقت، فاصله‌اي ندارد، امّا همة در‌ها به روي اين آفتاب يگانه، بسته است و همه آدميان در تاريکي سير مي‌کنند و علم و شناخت آن‌ها نيز که نشئت‌گرفته از حضور مطلق و بي ‌چون و چراي حواس ظاهري است، آميخته با اختلاف آرا و شک و ترديد است، درست مثل آن مدّعياني که در خانه‌اي تاريک، دربارة ماهيت موجودي به نام فيل بحث مي‌کردند و هر‌کس به ظنّ خود، فيل را تشبيه به چيزي مي‌کرد که با حقيقتِ امر، فاصلة زيادي داشت. شاعر، رفتار آدميان را رفتار کسي مي‌داند که در تاريکي راه مي‌رود و دائماً نگران افتادن و زخمي شدن و مُردن است، امّا اگر درِ دل را به روي آفتابِ حقيقت بگشايد، آن‌گاه خود را در روشنايي و نور باطن خواهد يافت و رفتار و اعمالش مطمئن و متين و هدفمند خواهد شد. پس، آفتابي لب درگاه شماست که اگر در بگشاييد، به رفتار شما مي‌تابد.
    شاعر در ادامة «سورة تماشا» به معنا‌دار و هدفمند ‌بودنِ مشاهدة پديده‌ها اشاره مي‌کند و مي‌گويد:
    و به آنان گفتم: سنگ، آرايش کوهستان نيست
    همچناني که فلز، زيوري نيست بر اندام کلنگ
    در کف دست زمين، گوهر ناپيدايي‌ست
    که رسولان، همه از تابش آن خيره شدند
    پس گوهر باشيد
    لحظه‌‌ها را به چراگاه رسالت ببريد
    طبيعت، در تمام صور خويش، با‌شکوه و بي‌رحم و ترسناک و زيباست، امّا زيبايي، زينتِ طبيعت نيست، حقيقت طبيعت است، امّا فقط چشم دل است که مي‌تواند ماهيت زيباي پديده‌هاي هستي را درک کند، پديده‌هايي که تجلّي زيبايي مطلق‌اند و بازيچه آفريده نشده‌اند. در سورة انبيا، به وضوح و بدون هيچ تعقيد و استعاره‌اي با اين واقعيت راهگشا روبه‌رو مي‌شويم که: «و آسمان و زمين و آنچه را که ميان آن‌هاست، بازيچه نيافريديم.» مگر آدمي، چيزي را بيهوده ساخته است که پروردگار او چنين کرده باشد؟ فلز براي کلنگ، زيور نيست، بلکه عضو اساسي آن و وسيله‌اي براي رسيدن به مقصود است و سنگ هم آيتي است که انسان نظرباز و جمالْ‌بين را به جوهر کوه بشارت مي‌دهد و ماهيت زيباي کوه را که آيينة جمال مطلق است، در‌مي‌‌يابد.
    همچنان که آيات حق، از حضور حقيقت بي‌انتهايي و‌راي ادراکِ بشر، سخن مي‌گويد، سورة تماشا نيز از گوهري ناپيدا در کفِ دست زمين سخن مي‌گويد که از صدف کون و مکان، بيرون است:
    گوهري کز صدف کون و مکان، بيرون است طلب از گم‌شدگان لب دريا مي‌کرد
    ادامه دارد...





  3. #3
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : سوره تماشا(1)

    سوره تماشا(3)



    بخش سوم


    رسولان و اولیای حق، انسان‌های برگزیده و آزموده‌ای هستند که تابش این گوهر ناپیدا را دیده‌اند و در زیبایی و عظمت آن، خیره مانده‌اند. گوهری که شاعر از آن سخن می‌گوید، نماد آرمانی‌ترین تمایلات انسان یعنی آرزوی کشف حقیقت و رستگاری و جاودانگی است. گوهر، همان جوهر است و هر‌چه غیر آن، عَرَض است و شاعر از آدمیان می‌خواهد که پیِ گوهر باشند و لحظه‌ها را به چراگاه رسالت ببرند. رسولان، چوپانِ گلّه‌هایی هستند که بی‌راهنمایی آنان، در ظلمت گمراهی، هلاک خواهند شد. رسولان، پیام‌آورانِ رستگاری‌اند و آمده‌اند تا بگویند هدف از آفرینش انسان، فراتر از خور و خواب و خشم و شهوت است و باید از چراگاه خود، فراتر بروند و دست از چون و چرا بردارند و تسلیم فرمان شوند.
    شاعر در ادامة شعر «سورة تماشا» ما را به نور مطلق، بشارت می‌دهد و می‌گوید:
    و من آنان را؟ به صدای قدم پیک، بشارت دادم
    و به نزدیکی روز
    و به افزایش رنگ
    به طنین گل سرخ
    پشت پرچین سخن‌های درشت.
    شاید صدای قدم پیک، صدای گام‌های نیستی است که نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شود. امّا مگر نه اینکه مرگ و نیستی، حادثه‌ای تلخ و ناگوار تلقی می‌شود، پس چرا شاعر، بشیر صدای پای مرگ است و نه، نذیر آن؟ زیرا که به زعم او، مرگ، آغاز هستی حقیقی و دریچه‌ای به بی‌کرانگی و جاودانگی است و از همین رو است که می‌گوید:
    و نتر‌سیم از مرگ
    مرگ، پایان کبوتر نیست
    بیدل نیز سروده است:
    جز مرگ نیست چارة آفات زندگی چون زخم شیشه‌ای که گداز التیام اوست
    مرگ برای آنانی هولناک است که به وجود مَجازی خود بال و پر داده‌اند و تا توانسته‌اند، انباشته‌اند، پس طبیعی است که در اضطرابی‌ کشنده و نگرانی عمیق از نیستی، لحظه‌های خود را به دار آویزند. فروغ می‌گوید:
    در اضطراب دست‌های پُر
    آرامش دستان خالی نیست
    خاموشی ویرانه‌ها زیباست
    این را زنی در آب‌ها می‌گفت
    انگار در ویرانه‌ها می‌زیست
    مرگ در نگاه انسانی که مرگْ‌آگاهانه و مؤمنانه و هوشمندانه زیسته است، لحظة شکستن پوستة توهّمات و رها شدن در حقیقت بی‌کرانة هستی است، حقیقتی که رسیدن در آن معنایی ندارد. عطار می‌گوید:
    گفتی برسم در او و باقی گردم چون کس نرسد در او، در او چون برسی؟
    شاعر ما را به نزدیکی روز، بشارت می‌دهد و از ما می‌خواهد که در پشت سخن‌های درشت و عتاب‌آلود، طنین گل سرخ را بشنویم تا به درک این سخن مولانا نائل شویم که می‌فرماید:
    عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد ای عجب! من عاشق این هر دو ضد
    شاعر می‌داند که ظلمت این هستیِ سایه‌وار، دوامی ندارد و صبح موعود خواهد دمید و روز، جلوه خواهد کرد. سخن شاعر،
    «از روز است و پنجره‌های باز
    و هوای تازه
    اجاقی که در آن
    اشیا بیهوده می‌سوزند.»
    شاعر، در ادامه از باغی در حافظة چوب سخن می‌‌گوید و از آرام‌ترین خواب جهان:
    و به آنان گفتم: هر که در حافظة چوب، ببیند باغی
    صورتش در وزش بیشة شور ابدی خواهد ماند
    هر که با مرغ هوا دوست شود
    خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود

    چوب، انسان جدا‌مانده از باغ است و حافظة او سرشار از خاطرات باغ عدم و کسی که در پدیده‌های طبیعی ظاهراً ناچیز، جلوه‌ای از عظمت حقیقت را ببیند، شور ابدیت را در جان خود خواهد یافت و مشتاق گلزار نیستی خواهد شد.
    دوست شدن با مرغ هوا یعنی پریدن و از خاک پر کشیدن و آن‌که از آن سوی زمین، زمین کوچک را دیده است که به همراه اَجرام آسمانی، در دوری مقدّر، می‌گردد و هیچ تکیه‌گاهی جز ارادة حق ندارد، آرام‌ترین خواب جهان را تجربه خواهد کرد، زیرا‌که که در‌خواهد یافت:
    پشتِ این پنجره، یک نامعلوم
    نگران من و توست
    انسان، در این راه بی‌پایان، تنها نیست و اراده‌ای مقتدر و مطلق، حامیِ آفریده‌های خویش است و هیچ چیزی را به عبث، خلق نکرده است. در نتیجة چنین ادراکی است که بیدل می‌گوید: جهان، شعور طلب می‌کند، تو خواب طلب! و صائب نیز با آگاهی از ارادة مطلق است که می‌سراید:
    خوابی که بِهْ از دولت بیدار توان گفت خوابی است که در سایة دیوار تو باشد
    شاعر، در «سورة تماشا» از آیات روشن حق سخن می‌گوید و از آدمیان می‌خواهد که روزنِ دل را بگشایند و آفتابی شوند. امّا آنان، از او طلب نشانه‌ای روشن از حقانیت سخنانش طلب می‌کنند:
    زیر بیدی بودیم
    برگی از شاخة بالای سرم چیدم
    گفتم: چشم را باز کنید
    آیتی بهتر از این می‌خواهید؟
    می‌شنیدم که به هم می‌گفتند: سحر می‌داند، سحر!
    جهان و همة پدیده‌های دیدنی و نادیدنی آن، معجزه‌اند و نشانه‌هایی روشن برای آدمیانی که به خود، خیره نشده‌اند و درگیر نبرد بیهوده‌ و فرسایندة ذهن خود‌اندیش نیستند.
    شاعر که در صف کبریا پس از پیامبران ایستاده است، به نزدیک‌ترین آیه‌ای که در کنار او است اشاره می‌کند و به دور‌ها نمی‌رود. فروغ نیز می‌گوید: «ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم.»
    برگ بید، همچون دیگر آیات حق، گواه روشنی است بر صحّت آنچه شاعر می‌گوید، امّا انکار‌گران که گویی فقط برای انکار و مخالفت و مخالفت‌خوانی آفریده شده‌اند، او را ساحر می‌نامند، چون نمی‌خواهند بپذیرند؛ زیرا به قول بیدل:
    بیدل! از شب‌پره، کیفیتِ خورشید مپرس حق، نهان نیست، ولی خیره‌نگاهان کورند
    پس چگونه از خیره‌نگاهان خود‌شیفته می‌توان خواست که آیات حقیقت را ببینند و به آغاز فصل سرد، ایمان بیاورند؟
    در ادامة شعر سورة تماشا، لحن شاعر، تغییر می‌کند و ضمیر تبدیل به ضمیر فاعلی جمع می‌شود تا من و ما فقط یگانگی را تداعی کنند و بس:
    سرِ هر کوه، رسولی دیدند
    ابر‌انکار به دوش آوردند
    باد را نازل کردیم
    تا کلاه از سرشان بردارد
    خانه‌هاشان، پُر داوودی بود
    چشمشان را بستیم
    جیبشان را پُر عادت کردیم، دستشان را نرساندیم به سرشاخة هوش
    خوابشان را به صدای سفر آینه‌ها آشفتیم.

    اقرار یا انکار انسان، به عمل او بستگی دارد و نه صرفاً به گفتارش. کسانی که پس از تجلی صد و بیست و چهار هزار پیامبر و این همه نشانة شگفت، باز هم اسیر ذهن ساده‌لوح خویش‌اند و با کلاف انکار، منفی‌بافی می‌کنند، نمی‌توانند به آفتاب حقیقت، ایمان بیاورند، چرا‌که از تماشا بی‌بهره‌اند و به خود، نظر دوخته‌اند و ابر انکار به دوش دارند.
    انسانی که باید بار امانت سنگین الهی را به دوش بکشد، سبک‌ترین و فانی‌ترین چیز‌ها یعنی ابر را برگزیده است و ابر، حجابی تاریک، میان او و خورشید است، امّا ارادة مطلق، باد را فرا‌می‌خواند تا ذهن ابریِ آنان را طوفان‌زده کند و کلاه از سرشان برباید تا در مکری که خود آن را شعله‌ور کرده‌اند بسوزند. در قرآن نیز خداوند از عذاب قوم عاد با نازل کردن باد سخن گفته و به ابرانکار به دوشان، هشدار داده است که انکار، عذاب به دنبال دارد.
    آنانی که از دیدن داوودی‌های جان خویش، ناتوان‌اند، کورند و خود نیز نمی‌خواهند به نور بینش دست یابند و امنیت غفلت را به شکوه خطیر هوشیاری و تماشا ترجیح می‌دهند، زیرا از آزادی می‌ترسند.
    اعمال انسان به علت قوانین یکسان حاکم بر حیات، به دو نتیجة اجتناب‌ناپذیر می‌انجامد. به این معنا که اعمال او یا رستگارش می‌کنند یا نمی‌کنند، پس طبیعی است که اگر انسان، در حصار خودبینی و تفاخر، دست به عمل بزند، دست او به سرشاخة هوش باطنی نخواهد رسید و از قفس ذهن، رها نخواهد شد و رستگاری را در‌نخواهد یافت. راهی که از تولد، آغاز و به مرگ، ختم می‌شود، یا هوشمندانه است یا نیست. زندگی، راه‌های گوناگون و پیچ در پیچی دارد که در یک نقطه، به هم می‌رسند، نقطة مرگ، امّا چگونه رسیدن به این نقطه است که به فراسوی آن، معنا می‌بخشد یا آن را بی‌معنا می‌کند.
    اعمالِ از هم گسیخته‌ای که انگیزه‌ای جز رسیدن به هدف‌های شناخته‌شدة مادی ندارند، آدمی را تباه خواهد کرد، زیرا هدف‌های ذهنی که بر اثر پ‍ُررنگ شدن خودبینی، بسیار مهم جلوه می‌کنند، آدمیان را به چنگ عادت می‌سپارند تا فراموشی خود را فراموش کند و درگیر جنگ اضداد باشد، جنگی که ذهنی است و او را از نبرد اصلی‌اش، غافل می‌کند؛ اما این غفلت، دوامی نخواهد داشت، زیرا به گفته سهراب:
    زندگی چیزی نیست
    که لب طاقچة عادت
    از یاد من و تو برود
    انسان، تبدیل به موجودی مکانیکی شده است که بر طبق روندی که در نتیجة تکرار، تبدیل به عادت شده است، عمل می‌کند و به اعمال از هم گسیخته و تکراری‌اش، خودْ‌آگاهی ندارد، زیرا نگرش انسان به جهان، پس از طی کردن پروسه اجتماعی شدن، نگرشی فرو‌بسته در آیینه خود‌اندیشی می‌شود و به زندگی، عادت می‌کند، تا جا‌یی که زندگی تبدیل به خیابان درازی می‌شود که زنی هر روز با زنبیلی از آن می‌گذرد و باز‌می‌‌گردد و این عادت تباه‌کننده، تا لحظة بیماری و مرگ، ادامه می‌یابد. بیدل می‌گوید:
    چشمی به تأمّل نگشوده‌ست نگاهت بر وضعِ جهان، گر عجبت نیست، عجب نیست!
    آدمیان در دام خود‌ساخته‌ای که برآمده از ذهن خود‌بین آنان است، گرفتار شده‌اند و ناگزیر، ابر انکار به دوش دارند و به هر سخنی که مغایر با امنیتِ ذهنی آنان باشد، با دیدة تردید و انکار می‌نگرند.
    تصویری را که شاعر از عادت آدمیان ارائه می‌دهد، تصویری ظاهراً آشناست و در زمان‌های گذشته، بیش‌تر از امروز، معمول بوده است.
    برخی آدمیان عادت داشتند و دارند که تنقلات گوناگونی در جیب بریزند و دائماً دست در جیب کنند و دهان خود را مشغول کنند، که پس از مدتی تکرار، جیبشان به جای تنقلات از عادت پُر می‌شود. شاعر با ارائه این تصویر، حرف بزرگ‌تری دارد و زندگی را شبیه جیب کوچک و محدودی می‌بیند که آدمیان دست در آن می‌کنند و هنگام جویدن، دندان‌هایشان، سرود می‌خواند!

    امّا خوابِ عادتْ‌پیشه‌گان، که به اعماق آگاهی آنان راه دارد، با شنیدن صدای سفر آیینه‌ها، آشفته می‌شود. آدمیان در ژرف‌ترین زوایای وجودشان می‌دانند که سفری خطیر در پیش دارند و باید از قید عاداتی که آنان را دچار تو‌ّهم فناناپذیری کرده است، رها شوند اما نمی‌توانند و فقط خوابشان، آشفته می‌شود و آنان را به موقعیت متزلزلی که دارند، هشدار می‌دهد.
    آیینه‌هایی که جز خود مجازی آدمیان را به آنان نشان نداده‌اند و مکارانه، نیستی را هستی جلوه داده‌اند، فرو‌می‌ریزند و حقیقت، آشکار خواهد شد. فقط در آن لحظه است که خود‌بنیان و خدا‌بنیان، به مؤثر بودن یا بی‌تأثیری اعمال خود، آگاه خواهند شد، زیرا به قول بزرگی، کامل‌ترین و شجاع‌ترین انسان‌ها، زمانی مشخص خواهند شد که در گوشة دیوار، قرار بگیرند و لبة تیز تیغ را بر گلوی خویش، حس کنند.
    نیست بیدل! هیچ راهی از تو تا دامان خاک
    بر سرِ مژگان، چو اشک استاده‌ای، هُشیار باش!
    نویسنده: سعید یوسف نیا





اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. فضایل بعضی سوره های قرآن کریم
    توسط MR_Jentelman در انجمن احادیث و آیات قرآنی
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: 13th October 2013, 05:42 PM
  2. رموز ایات قران
    توسط سکوت شب در انجمن مذهبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 5th April 2010, 04:45 PM
  3. تفسیر تاریخ گذاری سوره محمد
    توسط ارمين در انجمن علوم قرآن ، تفسیر
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 19th December 2009, 10:47 AM
  4. رمز و رازهاي قرآن
    توسط matrix در انجمن مقالات مذهبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th November 2009, 10:25 PM
  5. معجزات ریاضی قران که هر کافری را مسلمان میکند
    توسط moji5 در انجمن سایر موضوعات
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 2nd October 2009, 11:36 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •