روزگاری در مکانی دوردست
زندگی می کرد مردی ور شکست
در میان سفره اش نانی چو سنگ
کوزه اش هم پر ز آبی تیره رنگ
روز ها دست گدایی پیشه اش
شب که می شد درد و غم اندیشه اش
صبح تا شب پیش روی مردمان
سجده می کرد از پی یک قرص نان
تا که روزی بر در مسجد رسید
جیب هایش خالی و بی سکه دید
گفت شاید روزی ام در این سراست
آخر اینجا خانه دین و خداست
رفت و داخل شد که شاید تکه ای
نان به او روزی شود یا سکه ای
شیخ را دیدش که در وقت نهار
در کنار سفره و مشغول کار
گفت هستم من فقیر و بی نوا
درد دارم بسیار اما دوا ؟
از برایم زندگی بس مردگیست
آنکه که چون من بی کسی را دیده کیست ؟
لحظه ای شیخ از کنار سفره جست
بر لباس پیره مرد انداخت دست
تا که ارشادش کند بهر ثواب
خواست از او یک سری حرف و جواب
گفت خمست داده ای ای پیره مرد ؟
یا زکاتت را گدای دوره گرد ؟
هر چه در آورده ای ثلثش کجاست ؟
این که گفتم حکم و فرمان خداست !
پیره مرد تیره روز از جا پرید
راه بازارش گرفت و بس دوید
تا نفس در سینه بودش دور شد
از دویدن دیده اش بی نور شد
ناتوان افتاد بر تلی ز خاك
دیده پر اشك و دلش اندوهناك
آسمانش رو بكرد و لب گشود
غصه ها گفت از غم بود و نبود
هر چه در دل داشت آخر رو بكرد
برف غم از سینه اش پارو بكرد
گفت یا رب این چه دردی و بلاست ؟
بخت را آخر چه دردی مبتلاست ؟
هركه رو كردم مرا دشنام داد
جای سكه ناسزا انعام داد
سوختن ما را بگو آخر چه سود ؟
آفرینش را هدف از ما چه بود ؟
بهر این بیچاره ی بی آبروی
گر تو داری قدرتی کاری بجوی
کو عدالت گاه تو رب جلیل ؟
تا کرم بنمایی بر دست علیل
بهر ما نان و نمک با آب شور
بهر ملای دغل مرغ و تنور ؟
این که می گویی عدالت از چه روست ؟
کار سخت از آن ما نانش از اوست
ناز و نعمت را همه او برده است
مال مردم را همه او خورده است
پس چه خمسی ؟ این چه ظلمی بر من است ؟
قلب او از سنگ یا كز آهن است ؟
عده ای را رنج و سختی داده ای
جای طالع شور بختی داده ای
عده ای را تاج و تخت و سروری
عده ای را بهر آنان نوكری
مر نمی گویند ، قادر بس تویی
آگه از هر لحظه پیش و پس تویی
لطف خود شامل به حال ما بكن
لحظه ای رو بر من رسوا بكن
تا به كی دنیا به كام این و آن
ما مگر كم بوده ایم از دیگران
خود تو شاهد بوده ای بر حال من
بر همه روز و شب و احوال من
هر چه كردم مزد من حا صل نشد
این طلسم از كار من باطل نشد
من دویدم صبح تا شب ای خدا
بركت اما از من و راهم جدا
خود بگو آخر كجا باید روم
رهنمایی كن كه تا من چون شوم
همچنان با خویش شكوا می نمود
عقده های كهنه اش وا می نمود
بس كه نالید از غم این روزگار
خسته گشت و خواب بردش یك كنار
روز شب شد ، شب به سان باد رفت
غصه های روز قبل از یاد رفت
روز نو خورشید آمد در میان
هر نهان چون آشكارا شد عیان
در هوای صبح ناگه یك صدا
شهر را بنمود از خوابش جدا
شیخ را دزدی به خانش آمده ست
بهر سكه بهر جانش آمدست
او كه ثروت را به جانش وصل بود
در میان دین او زر اصل بود
دزد ها بردند مال از خانه اش
لخت و عریان شد كنون كاشانه اش
تا كه بشنید این سخن را پیره مرد
از گناه روز قبلش توبه كرد
گفت یا رب هر چه گفتم خود ببخش
هر چه بر لبهام جاری شد ببخش
گفتم اما نادم از كارم بدان
توبه ام را از دل زارم بدان
هرچه کردی حکمتی در آن بود
بهر مشکل راه حل ایمان بود
هر چه دادی شکرت ای یزدان پاک
گر تو را دارم ز اهریمن چه باک
ذکر حق گویم که آن آرامش است
یاد تو بهتر ز خلقی خواهش است