دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 87

موضوع: فرشته من

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #33
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : فرشته من

    جلوی اینه ایستادم.. یه کم سرو وضعمو مرتب کردم..صورتم هنوز از هیجان سرخ شده بود..چند تا نفس عمیق کشیدم و از اتاق رفتم بیرون..
    همه تو سالن بودند..ولی خبری از پرهام نبود..پس کجاست؟..
    روی مبل کنار خانم بزرگ نشستم..به بابا نگاه کردم..با نگاهی مهربون در حالی که لبخند دلنشینی رو لباش بود به من نگاه می کرد..من هم با لبخند جوابشو دادم.
    اروم گفت:اماده ای دخترم؟..
    وای خدا رسیدم به جای حساسش..حالا چی جواب بدم؟..
    هنوز صدای پرهام تو گوشم زنگ می زد (می دونم اینجا می مونی..من مطمئنم)..خدایا حالا باید چکار کنم؟..
    ولی به نظرم باید می رفتم..من هنوز نمی دونم رابطه م با پرهام در چه حده..بالاخره زنش هستم یا نه؟اگر هستم که خب موقتی هستم نه دائمی پس نمی تونستم روش حساب کنم..من باید می رفتم اون اگرهم منو بخواد میاد دنبالم..اینکه من به هر سازش برقصم و بذارم هر کار دلش می خواد بکنه اصلا درست نبود..ولی از طرفی هم نمی خواستم با غرورش بازی کنم..نه اینو نمی خواستم..پس باید باهاش حرف بزنم..
    رو به بابا گفتم:میشه کمی صبر کنید؟..
    کمی نگام کرد واروم سرشو تکون داد وگفت:البته دخترم..
    لبخند زدم و تشکر کردم..
    از جام بلند شدم و رفتم تو باغ..حتما اونجاست..حدسم درست بود..درست بین درختا وایساده بود و دستاشو کرده بود تو جیباش و سرشو گرفته بود بالا..با شنیدن صدای پاهام سرشو برگردوند و نگام کرد..
    کنارش وایسادم..سرمو انداختم پایین..سنگینی نگاهشو به خوبی حس می کردم..
    همه ی اون حرفایی که می خواستم بهش بزنم رو اوردم تو ذهنم و بهشون نظم دادم..
    سرمو بلند کردم و گفتم:فقط اومدم حرفامو بزنم و برم..تو از من میخوای بمونم و اینکه با پدرم زندگی نکنم اون هم به خاطر وجود شروین توی اون خونه..
    نفس عمیقی کشیدم وادامه دادم :ولی من میخوام با پدرم زندگی کنم..اون هم به 2 دلیل..دلیل اولم اینه که اون پدرمه و این حقه منه که در کنارش باشم..دلیل دومم هم اینه که..تو میگی من نرم اونجا ولی دلیلشو نمیگی..فقط میگی شوهرمی و این اجازه رو بهم نمیدی..ولی خودت هم خوب می دونی که شوهر موقت من هستی و خیلی راحت با خوندن یه خطبه ی ساده این عقد صوری باطل میشه که البته خودت از اول هم همینو می خواستی و جای انکار نداره..من نمی تونم تنها بر اساس این حرف تو که میگی توی شرایط فعلی شوهرم هستی ونباید برم خونه ی پدرم اینکارو بکنم چون بی پایه و اساسه..
    تو چشماش زل زدمو گفتم:این حرف تو زمانی برای من جنبه ی محکم تری داره که شوهر دائم من باشی..اون موقع من وظیفه دارم با جون و دل به حرفت گوش کنم ولی الان..
    نفسمو دادم بیرون و گفتم:من الان بلاتکلیفم..از اول هم این ازدواج صوری بود تا همین الان که عقد بین من و تو موقت و صوریه..پس می بینی؟به هیچ وجه نمیشه روش حساب کرد..
    نگاش کردم و گفتم: فقط یه راه می مونه که اون هم غیر ممکنه..خداحافظ.
    پشتمو کردم بهش وخواستم برم که صداش سرجام میخکوبم کرد..
    پرهام :تصمیمت رو گرفتی؟..
    تمام تلاشمو کردم که صدام و لحنم جدی باشه ونلرزه :اره..
    پرهام سکوت کوتاهی کرد وگفت:خیلی خب..پس حالا که اینطوره میشه بدونم اون یه راه چیه؟..
    قلبم بی قراری می کرد :برای چی می خوای بدونی؟..
    با لحن بی تفاوتی گفت:تو فکر کن همینجوری..
    پوزخند زدم وگفتم:همینجوری؟..ولی من زمانی اون یه راه رو میگم که تو هم تصمیمه خودت رو گرفته باشی..
    صداش پر از تعجب شد :چه تصمیمی؟..
    برگشتم و نگاش کردم..مستقیم زل زدم تو چشماش :اینو دیگه از خودت و..
    به سینه ش اشاره کردم و گفتم:از این بپرس..هیچ وقت دروغ نمیگه..خداحافظ.
    سریع پشتمو کردم بهش تا اشک رو تو چشمام نبینه..با قدم های بلند رفتم تو..جلوی در چند تا نفس عمیق کشیدم تا اروم بشم..رفتم تو سالن و با لبخند کمرنگی رو به بابا گفتم:من حاضرم..می تونیم بریم.
    بابا لبخند زد وسرشو تکون داد :بسیار خب دخترم..
    *******
    با همه خداحافظی کردم..خانم بزرگ رو بوسیدم و در حالی که تو چشمام اشک جمع شده بود گفتم: از اینکه تو این مدت بهتون زحمت دادم شرمنده..ازتون خیلی چیزا یاد گرفتم..خیلی دوستتون دارم..
    خانم بزرگ پیشونیمو بوسید وبا مهربونی توی چشمام نگاه کرد :قربونت برم عزیزم..خدا شاهده به اندازه ی ویدا برام عزیزی دخترم..فراموشمون نکن فرشته جان ..بیا و بهم سر بزن..خوشحالم می کنی دخترم..خدا پشت وپناهت..
    با بغض سرمو تکون دادم :حتما..خداحافظ..
    نگام به ویدا و هومن افتاد با لبخند نگاشون کردم و گفتم:امیدوارم خوشبخت بشین..شما دوتا لیاقت همدیگرو دارید..
    رو به هومن گفتم:ازت ممنونم..از اینکه این مدت بهم کمک کردی..چه اون شب جلوی اون اراذل و اوباش و چه اون شب از دست اون مزاحم و حتی توی اون گروگان گیری به خاطر من تیر خوردی..ازت واقعا ممنونم..
    هومن لبخند زد وگفت:ای بابا این حرفا چیه ..چوب کاریمون نکن توروخدا..باورکن همه ش از روی وظیفه بوده..همین.
    با لبخند سرمو تکون دادم و به ویدا نگاه کردم..اومد جلو و گونه مو بوسید و با مهربونی گفت:برات ارزوی موفقیت می کنم فرشته..میشه شماره ت رو بهم بدی؟..دوست ندارم ارتباطمو باهات قطع کنم..
    -البته عزیزم..چرا که نه..
    شماره ی شیدا رو نوشتم..چون فعلا همینو داشتم..شماره رو دادم بهش..
    ویدا :مرسی عزیزم..مواظب خودت باش..
    اروم سرمو تکون دادم..به اطراف نگاه کردم..نگام منتظر بود..منتظر حضورش..ولی اون اینجا نبود..نمی دونستم کجاست..همراه پدرم سوار ماشین شدم..ماشین حرکت کرد..برگشتم وپشت سرمو نگاه کردم..نبود..ندیدمش..خدایا ای کاش می تونستم برای اخرین بار ببینمش..ولی نبود..از همین الان حس دلتنگی داشت کلافه م می کرد..اینکه داشتم ازش جدا می شدم ..
    اروم برگشتم و به رو به رو نگاه کردم..
    چشمامو بستم و زیر لب زمزمه کردم:لازم بود..اینکاره من لازم بود..ما هر دوتامون باید امتحان بشیم..
    اروم چشمامو باز کردم :درسته..این دوری وجدایی برای هردوی ما لازمه..پس باید مثل همیشه خودمو بسپرم دست تقدیر و ببینم چی میشه..تا اینجاشو رفته بودم..بقیه ش رو هم می سپرم به خدا..از اینجا به بعدش دیگه به خود پرهام بستگی داره..من از ته دلم عاشقش بودم و اگر اون هم بهم علاقه داشته باشه تو این مدت متوجه میشه..اگر هم علاقه نداشته باشه که..
    نفس عمیقی کشیدم و اروم تو دلم گفتم:خدا نکنه..
    *******
    بابا جلوی یه خونه ی بزرگ و ویلایی نگه داشت..چندتا بوق زد تا اینکه در باز شد..ماشینو به داخل هدایت کرد وگوشه ای پارک کرد..
    بابا:پیاده شو دخترم رسیدیم..
    کوله مو برداشتم و پیاده شدم..هیچی از اون خونه با خودم نیاورده بودم فقط همون کوله ای که از روز اول باهام بود..
    به اطرافم نگاه کردم..وای خدا اینجا چقدر خوشگله..حیاطش پر بود از درخت و گل ..وسط حیاط یه فواره ی خوشگل گذاشته بودن و کمی که رفتیم جلوتر یه استخر بزرگ هم سمت چپ نمایان شد..ساختمون هم که همه چیز تموم بود..خیلی شیک و بزرگ بود..یعنی اینجا برای پدر منه؟..
    بابا دستشو گذاشت پشتم وگفت:به خونه ی خودت خوش اومدی عزیزم..
    نگاش کردم وبا لبخند تشکرکردم..رفتیم تو ..از همون جلوی در بابا با صدای بلند صدا زد:مریم..شروین..بیاید ببینین کی اومده؟..
    همونجا ایستادم..تا اینکه یه زن شیک پوش وزیبا که می خورد 45 ساله یا شاید هم کمتر باشه در حالی که لبخند رو لباش بود اومد جلو..
    با دیدن من به طرفم اومد و بغلم کرد..
    با صدای گرم وگیرایی گفت:سلام عزیزدلم..خوش اومدی.
    منو از خودش جدا کرد وزل زد تو چشمام :خدایا بزرگیتو شکر..عزیزم تو خیلی شبیه مادرت شبنمی..
    با لبخند سلام کردم و گفتم :ممنونم..شما باید مریم خانم باشید درسته؟..
    با لحن مهربونی گفت:درسته عزیزم...من مریم هستم..تو منو می شناسی؟
    -نه اما تعریفتون رو از خانم بزرگ و ویدا جان شنیدم.
    اروم خندید و گفت:خانم بزرگ و ویدا جان به من لطف دارن..
    دستشو گذاشت پشتم و گفت:بیا تو عزیزم..چرا دم در وایسادی..
    تشکر کردم و رفتیم تو سالن..
    نگام به پله ها افتاد..شروین داشت می اومد پایین..با دیدن من لبخند زد و اومد جلو..
    در حالی که نگاهش گرم و صمیمی بود گفت:سلام فرشته جان..خوش اومدی..
    با لبخند جوابشو دادم :سلام..ممنونم..
    بابا دستشو گذاشت پشتمو گفت:بشین عزیزم..
    روی مبل نشستم..بابا رو به مریم گفت:به خدمتکار سپردی اتاق فرشته رو اماده کنه؟..
    مریم:بله همه چیز اماده ست..خیالت راحت..
    بابا لبخند زد وگفت:خوبه..
    شروین رو به روم نشست و با لبخند نگام کرد..من هم به روش لبخند زدم..
    شروین :به خونه ی خودت خوش اومدی..خوشحالم خواهردار شدم..خدایش تنهایی تو خونه ی به این بزرگی خیلی سخته..ولی از این به بعد با وجود خواهر خوبی مثل تو دیگه تنها نیستم..
    راستش خیلی خوشحال شدم که اون منو خواهرخودش خطاب کرد..اینجوری خیالم راحت تر بود..گرچه من تو نگاه شروین جز مهربونی وپاکی چیز دیگه ای نمی دیدم که بخوام برداشت اشتباه بکنم..
    -من هم خوشحالم برادری مثل شما دارم..من هیچ وقت طعم داشتن برادرو نچشیدم ولی الان خدا یکیشو بهم داده..
    اروم خندید وگفت:میشه با من رسمی صحبت نکنی؟..اگر منو به عنوان برادرت قبول داری پس باهام صمیمی باش.. قبوله؟..
    با لبخند گفتم:قبوله..
    شروین:افرین دخترخوب..حالا شد..
    *******
    توی اتاقم روی تخت نشسته بودم..همه ی فکر و ذهنم پیش پرهام بود..اینکه الان داره چکار می کنه؟به چی فکر می کنه؟اصلا به یاد منم هست یا نه؟..کلا ذهنم درگیرش بود و نمی تونستم تمرکز کنم..
    تقه ای به در خورد..
    روی تخت نشستم و گفتم:بله؟..
    صدای بابا رو شنیدم :منم دخترم..
    با لبخند گفتم:بفرمایید..
    در اتاق باز شد و بابا اومد تو..با لبخند نگام کرد وبه طرفم اومد:مزاحمت نیستم دخترم؟..
    لبخند زدم وگفتم:نه بابا این چه حرفیه..
    روی صندلی نشست و نگام کرد: دخترم به چیزی احتیاج نداری؟..هر چی خواستی به مریم بگو برات فراهم می کنه..
    -نه بابا ..به چیزی احتیاج ندارم..ازتون ممنونم که به فکرم هستید..
    چشماش به اشک نشسته بود :قربونت برم دخترم..هر وقت نگام بهت میافته یاد مادرت میافتم..همون صورت..همون چشما..
    با بی قراری گفتم :بابا میشه عکس مادرمو ببینم؟..خیلی دوست دارم ببینم چه شکلی بوده..
    لبخند ماتی زد وگفت :البته دخترم..چرا که نه..
    از توی جیب پیراهنش یه عکس بیرون اورد و زل زد بهش..
    بعد از چند لحظه به طرفم گرفت وگفت:بیا دخترم..این عکس شبنم مادرته..
    عکس رو گرفتم و نگاش کردم..وای خدا..دیگران حق داشتن بهم بگن تو خیلی شبیه به مادرتی..این زنی که تو عکس بود فوق العاده شبیه به من بود..با تعجب بهش خیره شده بودم..
    بابا:دیدی دخترم؟..تو خیلی بهش شبیه هستی..شاید این هم خواست خدا بوده..چون در غیر این صورت من نمی تونستم پیدات کنم..
    با دیدن عکس دلم گرفت و بغض نشست تو گلوم..اشک توی چشمام جمع شده بود..ای کاش مادرم زنده بود..
    به بابا نگاه کردم..
    گفت:می دونی من ومادرت چطور با هم اشنا شدیم؟..خیلی ساده ولی در عین حال خنده دار ..تو یه مهمونی..سر میز شام بودیم..مادرت کنار من ایستاده بود ولی هنوز صورتشو ندیده بودم..داشت نوشابه می خورد که یکی از بچه های مهمونا که اونجا بازی می کردند خورد بهش و نوشابه پرید تو گلوش..افتاد به سرفه منم هل شده بودم..خم شده بود وسرفه می کرد..نمی دونستم دارم چکار می کنم..قصدم فقط نجات جونش بود تنها راهی که به ذهنم رسید این بود محکم بزنم پشتش تا راه تنفسش باز بشه..منم محکم با دست زدم پشت کمرش..سرفه هاش کم شده بود ولی از زور درد دستشو گرفته بود به کمرش...یه دفعه برگشت و نگام کرد..چشماش پر از اشک بود ولی با خشم زل زده بود به من..درست یادمه با حرص سرم داد زد :چه خبرته اقا؟..کمرمو شکوندی..
    من مات و مبهوته اون نگاه شده بودم..چشمان سبز وحشی..
    گفتم:ببخشید خانم..قصدم فقط کمک بود..
    گفت :کمک؟..اقا داشتی کمرمو می شکوندی اگر از سرفه خفه نمی شدم ..مطمئنا با ضربه هایی که شما می زدی پشتم قطع نخاع می شدم..
    از حرفش زدم زیر خنده که بیشترحرصش در اومد..اون شب تموم شد ولی اون نگاه سبز وحشی با من موند..رفتم خواستگاریش ولی جواب رد داد..انقدر رفتم و اومدم و اینور و اونور باهاش حرف زدم تا اینکه فهمیدم اونم خیلی وقته عاشقم شده ولی بروز نمیده..کارمون به ازدواج کشید..یه ازدواج رویایی و به یاد موندنی..
    به گذشته ی پدر ومادرم فکر می کردم..واقعا جالب بود..
    نفس عمیقی کشید واشکاشو پاک کرد..از جاش بلند شد وگفت : دخترم استراحت کن..اینو بدون از اینکه اینجا در کنارمن هستی واقعا خوشحالم..تنها ارزوم پیدا کردن تو بود و خدارو هزاران بار شکر می کنم که این ارزوم رو براورده کرد..
    با بغض نگاش کردم..گفتم:من تا همین امروز نمی دونستم هویتم چیه..وقتی فهمیدم سپهر پدرم نیست خیلی ناراحت شدم..کلا تو شوک بودم..ولی 2 چیز تصمیم گیری رو برای من اسون کرد..یکی اینکه سپهر منو از شما دزدیده بود ومن یه بچه ی سرراهی نبودم..دیگه نمی تونستم برگردم توی اون خونه..دوم اینکه الان پدر واقعیم رو پیدا کرده بودم و وقتی خانم بزرگ گفت شما منتظرمن هستید و توی این مدت هم خیلی خودتونو کنترل کردید که نیاید پیشم این تصمیم گیری رو برام اسون کرد که با شما بمونم..
    بابا :خوشحالم عزیزم..خیلی خوشحالم..دیگه هیچ ارزویی ندارم جز خوشبختی تو..شبت بخیر دخترم.
    اروم زمزمه کردم:شب بخیر بابا..
    تا لحظه ی اخر که از در رفت بیرون نگاه مهربونش به من بود..

    روی تختم دراز کشیدم..به گذشته ی بابا و لحظه ی اشناییش با مامان فکر می کردم..واقعا جالب بود..از اینکه اینجام و درکنارش هستم.. خوشحال بودم..
    باز فکرم رفت سمت پرهام..
    اه کشیدم..یعنی اونم الان داره به من فکر می کنه؟..
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  2. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •