دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 16

موضوع: رمان مشق عشق

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : رمان مشق عشق

    فصل سیزدهم.
    .
    چشمانم ناخودآگاه به دو نفرافتاد که روی صندلی آن سوی ما نشسته بودن. یه پسر و دخترجوونی بودن که به ظاهردوست میومدن، قیافه ی پسره، خیلی برام آشنا بود، انگارکه قبلا دیده بودمش و میشناختمش، یه احساس نزدیکی به اون داشتم، بی درنگ دستم رو ازدست یاسی بیرون کشیدم و ازروی صندلی بلند شدم و به سمت اون دو نفررفتم.دستشون رو توی دست همدیگه قفل کرده بودن و هرلحظه برشدت فشار،می افزودن. وقتی چند گام به سمت صندلیشون برداشتم، ایستادم و کمی براندازشون کردم،آهان، درسته خودش بود،همون پسری که ادعا میکرد دوستم داره وعاشقم شده،بغضم گرفته بود. یاس، ازروی صندلی بلند شد و امد کنارم ایستاد، دستم رو دوباره توی دستش قفل کردش، ازاین کارش خیلی خوشم میومد، نشونه این بود که دوستم داره البته درحکم یه دوست...جلو رفتم، یاسی هم همقدم من میومد، وقتی بهش رسیدم، با دقت بیشتری نظاره اش کردم تا شاید اشتباه دیده باشم و تاری دیده گانم که بعضی اوقات رنج و عذابم میداد، دوباره عود کرده باشد و باعث اشتباه دیدنم شده باشد...با کنجکاوی بیشتری، صورت ان پسر رو براندازکردم، وقتی منو دید، صورتش رو پایین انداخت و زیرلبهاش، یه چیزایی گفت که شنیده نمیشد. دیگه اطمینان یافته بودم که حدسم درست بوده و اون پسرهمون کسی بود که میگفت دوستت دارم و میخوامت و...، زبونم تاب نیاورد و با خشمی حاصل ازدروغ که همیشه ازاون تنفرداشتم، گفتم :ـ آفرین، همیشه میگفتن پسرا وفادارن و اگه یه قولی بدن پاش تا دم مرگ میمونن، اما دقیقا برعکس گفتن، به من ابرازعشق میکردی و همش میگفتی دوستت دارم این بود دوست داشتنت...!؟واقعا برات متأسفم نمـ...دختری که کنارش نشسته بود، شروع کرد به دفاع کردن ازاون...ـ اگه یه باردیگه توهینی کنی، همچین میکوبم توی دهنت که پرخون شه ها...بی درنگ و معطلی گفتم :ـ زرشک...خود احمقش مگه زبون نداره یا اینکه ازخجالت زبونش رو موش خورده که توی فریب خورده داری ازش دفاع میکنی؟! بدبخت خودتم فریبشو خوردی، دیروز با من بوده، امروز با تو، فردا هم با یکی دیگه... توی اینو نمیشناسی که چه مارمولکیه...تا امدم پرونده ی سیاهش رو بریزم رو داریه، خودش شروع به حرف زدن کرد و مشغول دغاع کردن ازخودش شد...حرفهایی که زده بودم، به دهانش خوش نیومده بود وعین تازیانه، محکم به رگهای اعصایش خورده بود که اونجوری وبدون تأمل و فکر، حرف میزد. اصلا فکرنمیکرد، کلمات نامرتب و جمله های برهم ریخته که ازجلوی پرده ی چشمانش میگذشت رو بی درنگ به زبون میورد و میگفت...ـ دخترخانم من اصلا شمارو نمشناسم، چطوروانمود میکنید که با شما بودم و گشتم با تو!! برو مزاحممون نشو...با خنده ای که روی لبهام بود، گفتم :ـ تو اول برو حرف زدن یاد بگیر، جمله هات همش به هم ریخته س ...این بگو مگو برای مدت زیادی به طول انجامید و آخرسر هم به دعوایی دیدنی تبدیل شد. پسرکی که باعث و بانی این دعوای دیدنی بود، رو صندلی نشسته بود ومشغول دیدن دعوایمان بود، درست عین اینکه امده بود سینما و مشغول تماشای فیلمی بامزه و کمدی بود...کتک کاری شدیدی میکردیم. هردومون مقنعه و روس ری هم رو کشیده بودیم و به گوشه ای پرتاب شده بود، موهامون توی هوا و جلوی همه انظارعمومی، روهوا بود و میگشت، موهای هم رو میکشیدیم و مانتوهای هم رو میکشیدیم و درآخرهم یاسیمن رو به گوشه ای کشوند وگرنه این دعوا، معلوم نبود تا کی ادامه داشت،خیلی دوست داشتم با پاشنه ی کفشم یه دونه محکم میکوبیدم توی صورت هردوتاشون تا اثرش برای همیشه رو صورتشون میموند و این لحظه و این روز، توی ذهنشون هک میشد...
    ***
    ازپارک خارج شده بودیم وتوی راه خونه هامون بودیم،دیگه مسافت کمی مونده بودش تا برسیم.اثرات لگدها روی مانتووشلوارم خودنمایی میکرد، شیرآبخوری توی پارک بود اما به دلیلی که حتی خودمم نمیدونم، به سمتش نرفتیم و به سرعت وخیلی سراسیمه ازپارک خارج شدیم. اون دخترکی که کناراون عوضی نشسته بود هم پس ازرفتن و دورشدن ما رفت و پشت سرشم ندید، نمیدونم دلیل اینکارش چی بود، نمیدونم...!به اصرار یاسی، اول به خونشون رفتیم تا لباس های درغبارگرفتار شده وکثیف شده مو تمیزکنیم وازبند وگیرکثیفی و گرد وغباربرهانیم بد با ظاهری تمیزترازقبل به خونه مون برم،نمیدونستم اگه منوبا این وضع کثیف ولگد خورده میدیدن،چه چیزهایی میگفتن وچه فکرهای عجیبی درباره م میکردن و اون موقع بود که سیم جین ها شروع میشد، منم که طاقت سیم جین هاشون رو نداشتم...گرد وغبارهای نشسته روی لباسهام رو پاک کرده بودم و توی چندقدمی خونه مون بودم.کم کم داشتم همون حسی که یاسی نسبت به تموم پسرها داشت رو پیدا میکردم، نفرت و تنفرازپسرها، چیزخیلی بدی بودش، تنفرازموجوداتی که قراربود درآینده باهاشون زیریه سقف بری و باهاشون زندگی کنی، اصلا کی تحمل غر غراشون رو داشت؟! کی دوست داشت عاشق بشه، کی دوست داشت... ؟!مدام این سوالهای مسخره رو توی ذهنم تحلیل و بررسی میکردم، این سوال شده بود دغدغه ی اون لحظه ی من...
    ***
    چندین روزعین برق و باد گذشت و من بازهم درتبرد فرناز، ناکام موندم. هیچ وقت سابقه نداشتش که این قدرکم رو باشم که نتونم سر عشق نیما رو به زبون بیارم،واقعا مونده بودم که چه کارباید بکنم. تا به حال این قدرازگفت و شنود درباره ی عشق، خجالت نکشیده بودم امااین دفعه نمیدونم چه عاملی درمن حادث شده بود که خجالتی وکم رو بشم اونم به قدری که زبونم بند بیاد ونتونم حتی حرفی رو به زبونم بیارم...!؟حیران و سرگردان و البته کم رو و خجالتی داشتم توی خیابون های این شهردرندشت، قدم میزدم. تازه ازمدرسه تعطیل شده بودیم، یاسی با فرناز و ستاره، رفته بودن سینما تا فیلم جدید" اصغرفرهادی" رو ببین، خیلی خوشحال بودن. بلافاصله بعد ازاینکه زنگ مدرسه خورد، کوله پشتی شون رو برداشتن و به سمت سینما فرهنگ که توی زرگنده بود، رفتن...به من هم پیشنهاد دادن که باهاشون همراه شم اما به خودم گفتم بهتره کسی جزخودم و فرنازازاین قضیه باخبرنشه تا بعداً وسیله ی خنده و تمسخردوستان توی مدرسه نشیم که همه با انگشت های کج و ماوجشون ما رو به هم نشون بدن و بگن این همونی که عاشق شده و...، پس تصمیم گرفتم که نرم و بزارم که اونا خودشون برن و شادی کنن والبته جای من روهم خالی کنن.ستاره توی خبرپراکنی وخبرچینی استادی بی مثال بود، فقط کافی بود کنجکاوی کنه و سرازکاری یکی دربیاره یا یه چیزی رو بفهمه، اونوقت بود که عالم و ادم ازاون چیزبا خبر میشدن، بدترین خصوصیتی که ستاره داشت همین بود، مهربونی و شاد بودن توی خونش رفته بود اما با این صفت خبرچینی که داشت، اون مهربونی و شاد بودن هم کدر و کدرترمیشدن...
    ویرایش توسط بلدرچین : 14th February 2012 در ساعت 06:07 PM

  2. 3 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •