برگرفته از ساجد


اعزام به خاک

داشتم به عمق عملیات فکر می کردم هنوز کاملا متوجه ابعاد و عمق قضیه نبودم توجهم را افراد نظامی قرار گاه رمضان و راهنمایان کرد آنها جلب کرد که با تجهیزات و قاطر و لباس کردی داشتند آماده اعزام به نقطه ای در پشت ارتفاعی که در دامنه آن بودیم ، می شدند تا شب به خاک عراق اعزام شوند . فرصتی دست داد و از مسئول آنها پرسیدم اعزام بعدی چه زمانی است گفت حدود یک ماه دیگر و کمی دیگر نیز اطلاعات گرفتم . بعد در مورد مصوبات جلسه کمی فکر کردم . تضمینی وجود نداشت که تا یک ماه دیگر که نیروها را انتخاب و آماده کنیم عراق عملیاتی نکند تابستان داشت نزدیک می شد و در جبهه های غرب و کردستان تابستان یعنی تحرک و عملیات . چه برای ما و چه برای دشمن (کومله و دموکرات و منافقین ).
از طرفی توجیه و شناسایی منطقه برای نیروهای اعزامی نیز زمان لازم داشت . پس چاره ای نبود که نیروها سریعتر اعزام شوند ولی زمان کمی داشتیم ناگهان فکری به خاطرم رسید من خودم تجربه دو ساله دیده دبانی توپخانه داشتم . اگر می شد که بتوانم با همین گروه اعزامی امشب به عراق بروم برنامه را کلی جلو می انداخت و می توانستیم حداقل شناسایی منطقه و توجیه اهداف را سریعتر انجام دهیم و حتی از دیدگاهی ، بهترین راه ممکن همین بود . ولی چند مشکل کوچک داشت . اولا هماهنگی این قضیه که مسئولین قرار گاه این را بپذیرند . ثانیا خودم آمادگی بدنی و روحی و نظامی را برای این کار نداشتم . نیروهای اعزامی قبلا آموزشهای لازم را دیده بودند و برای شرایط فوق العاده و بحرانی توجیه شده بودند و این از حداقل ملزومات عملیات برون مرزی بود در حالی که من اصلا این آموزشها را ندیده بودم . به هر حال دل را به دریا زدم و به سراغ برادر صباغ رفتم با ایشان صحبت کردم و ایشان مخالفت کردند و گفتند هدف از این جلسه صحبت و هماهنگی مسئله بوده است و من نیز مجوزی ندارم که بتوانم به شما چنین اجازه ای بدهم برایم مسئولیت دارد . جواب حاج آقا احمدی و حاج آقا روح الله را چه بدهم .
مدت کوتاهی با ایشان بحث کردم و هدف از کل حضور در جبهه و جنگ و عملیات را بیان کردم و گفتم به نظر شما اگر این کار در سرنوشت منطقه تاثیر داشته باشد و دشمن زودتر از آمادگی ما عملیات کند جواب خدا را چه بدهم و بالاخره ایشان گفت باشد . خودت برو هماهنگ کن ، اگر توانستی برو بالاخره تو بسیجی هستی و بسیجی ها حرف گوش نمی کنند ؟!!این شوخی بود ولی اصطلاحا می گویند بسیجی ها در عملیات و نبرد بی ترمز هستند یعنی تا جایی که می توانند پیش روی می کنند .
حدس زدم موافقت او از روی اطمینان بود که از بابت عدم قبول این مسئله از طرف مسئولین قرار گاه رمضان داشت و به اصطلاح خواست مرا از سر خودش باز کند .
بعد به حاج احمد مسئول عملیات مراجعه کردم و تاریخ اعزام بعدی و هماهنگی جهت اعزام دیده بانان را پرسیدم و ایشان گفت:
- حداقل یک ماه دیگر اعزام به داخل عراق داریم و دیده بانان شما نیز باید آموزش های لازم را ببینند و آمادگی بدنی و نظامی خوبی نیز داشته باشند و مقداری صحبت دیگر بعد گفتم چنانچه ، دیده بانی آماده و با تجربه داشته باشیم امکان اعزام او با همین نیروها هست؟او کمی مکث کرد بعد گفت:
- اگر چنین فرضی که می گویند درست باشد ما نیز مشکلی نداریم و ایشان را اعزام می کنیم هر چند دیگر هیچ وقتی نمانده است و نیروها تا چند ساعت دیگر حرکت می کنند . ولی شما که کسی را ندارید. من گفتم :
- دیده بان ما آماده است و الان در اینجا حضور دارد . ایشان با تعجب گفت : ولی کسی همراه شما نبود من گفتم : الان جلوی شما ایستاده است و ایشان لبخندی زد و گفت:
-مگر شما دیده بان هستید؟ با غرور گفتم:
- من یکی از بهترین دیده بانان هستم و الان هم آمادگی کامل دارم و مقداری نیز از استدلال هایی که برای برادر صباغ در خصوص اعزام هر چه سریعتر دیده بانان به داخل آورده بودم را بیان کردم.
ایشان هم از این مسئله استقبال کرد و من خوشحال شدم و با لبخند و خوشحالی سراغ برادر صباغ رفتم . ایشان تعجب کرد گفتم : - برای خداحافظی آمده ام و بعد با ایشان خداحافظی کردم ولی مثل اینکه باورشان نمی شد که براستی دارم می روم سریعا به برادر حاج احمد مراجعه کردم و ایشان یاد داشتی داد جهت تحویل گرفتن سلاح و مهمات و لباس و کفش و من نیز به انبار رفتم و وسایل را تحویل گرفتم .