2-4-ژان فرانسوا ليوتارو مانيفيست پست مدرن
ژان فرانسوا ليوتار در كتاب وضعيت پست مدرن (1979) به توصيف وضعيت علم، اخلاق و هنر در دنياي معاصر ميپردازد و در اين اثر نشان ميدهد كه ما وارد مرحلة جديدي شدهايم كه با مرحلة قبلي تفاوتهاي بنيادي دارد. به ادعاي او دوران مدرن به سررسيده است و آرمانهاي مدرن كشش و جذابيتشان را از دست دادهاند و ما امروز بايد در وضعيت جديدي كه او آن را وضعيت پست مدرن مينامد، زندگي كنيم.
«فرضية علمي ما اين است كه با ورود جوامع به مرحلهاي كه به عصر پساصنعتي موسوم شده است و با ورود فرهنگها به مرحلهاي كه به عصر پست مدرن موسوم شده است، جايگاه دانش دستخوش تغيير و تحول شده است. اين روندگذار حداقل از اواخر دهة 1950 در شرف وقوع بوده است، يعني از زماني كه براي اروپا بيانگر تكميل دوران بازسازي به شمار ميرود. اينگام، بسته به هر كشور سريعتر يا كندتر صورت ميگيرد، و در درون كشورها نيز مطابق با حوزةفعاليت فرِق ميكند: وضعيت عمومي نوعي گسست گذرا است كه ترسيم و ارائة هر نوع بررسي كلي را دشوار ميسازد. بخشي از توصيف و تشريح [اين وضعيت] ضرورتاً حدسي و فرضي خواهدبود. به هر روي، ميدانيم كه ايمان و اعتماد بيش از حد به آيندهشناسي عاقلانه نيست.
من به جاي ترسيم تصويري كه قطعاً و ناگزير ناقص خواهد بود، ويژگي يا بارزة واحدي رابه عنوان نقطة عزيمت كار خود قرار خواهم داد، بازرهاي كه فيالفور معرف موضوع مطالعة ماخواهد بود. دانش علمي نوعي گفتمان است و ذكر اين نكته به جاست كه طي چهل سال گذشتهعلوم و تكنولوژيهاي "برجسته" مجبور بودند با زبان سر و كار داشته باشند: واژهشناسي و نظريههاي زبانشناسي، معضلات ارتباطات و سيبرنيتيك، نظريههاي نوين جبر و انفورماتيك،كامپوترها و زبانهاي كامپيوتري، معضلات ترجمه و جستجو براي يافتن حوزههاي سازگاري ميان زبانهاي كامپيوتري، معضلات ذخيرهسازي اطلاعات و بانكهاي اطلاعاتي، تله ماتيك و تكميل پايانههاي هوشمند، پارادوكسشناسي. واقعيات نياز به توضيح ندارند (و اين فهرستجامع و مستوفا نيست)».
ليوتار در فصل ديگري از همين كتاب خود كاربردشناسي زبان پژوهشهاي علمي به ويژه در جريان پويش خود براي يافتن روشهاي جديد استدلال را بر پاية ابداع حركتهاي جديد و حتي قواعد جديد براي بازيهاي زباني (به قول ويتگنشتاين) تشخيص ميدهد. از نظر او فلسفة اخلاق و سياست و دانش مدرن كه با دكارت آغاز شد و از راه كانت و هگل به ماركس رسيد، مبناي شكلگيري نسخههاي مدرن روايت بزرگ است. به گمان او اما اين فلسفه بيانگر تجربههاي بشر امروز نيست و در دنياي معاصر ديگر كارايي ندارد.
منظور ليوتار از روايت بزرگ چيست؟ او هر كوششي براي يافتن اصل يا اصول كلي حاكم برهمة فعاليتهاي بشري و همة روابط اجتماعي (به قول خود او همة انواع گوناگون بازيهاي زباني)را روايت بزرگ ميشمرد. به گمان او در جهان پست مردن به دليل گوناگوني ماهوي بازيهاي زباني جايز براي اصل يا اصول كلي حاكم بر همة آنها نيست. پس هر كوششي براي يافتن روايتبزرگ محكوم به شكست است، در اينجا اصول كلي اين انديشه او از كتاب وضعيت پست مدرن عيناً نقل ميشود:
«توان بالقوة فرسايشي كه ذاتيِ ديگر روية مشروعيتبخشي است، يعني ذاتيِ روايت رهايي و آزاديِ نشأت گرفته از روشنگري، به هيچ وجه كمتر از توانِ فرسايش در حال عمل در گفتمان نظري نيست. ليكن به جنبة متفاوتي اشاره دارد. ويژگي بارز و مميزة آن اين است كه مشروعيت ِعلم و حقيقت را در گرو استقلال طرفين محاورة درگير در عمل هدفمند اخلاقي، اجتماعي و سياسي قرار ميدهد. همانطور كه ديدهايم، اين شكل از مشروعيتبخشي معضلات مستقيم و بلاواسطهاي در پي دارد: تفاوت بين يك گزارة مصداقيِ واجد ارزش ادراكي (شناختي) با يكگزارة تجويزيِ واجد ارزش علمي تفاوتي از نوع ربطي (تناسبي) و در نتيجه از نوع توانشي آن است. چيزي وجود ندارد كه ثابت كند اگر يك گزارة توصيفكنندة وضعيتي واقعي گزارهاي حقيقي باشد، در آن صورت بالطبع يك گزارة تجويزي مبتني بر آن (كه حاصل يا نتيجة آن ضروتاً ايجاد اصلاح يا جرح و تعديل در آن واقعيت خواهد بود) گزارهاي مناسب و عادلانه خواهد بود. برايمثال، يك در بسته را در نظر بگيريم. بين [گزارة ] "در بسته است" [گزارة] "در را بازكن" هيچگونهرابطة معلولي از نوع تعريف شدة آن در منطق گزارهاي وجود ندارد. اين دو گزاره به دو مجموعةمستقل قواعدِ تعيين كنندة انواع متفاوتي از ربط (تناسب) و به تبع آن انواع متفاوتي توانش،تعلق دارند. در اينجا نتيجه پيامد تقسيمبندي عقل به عقل ادراكي (شناختي) يا نظري از يكسو، و عقل علمي از سوي ديگر عبارت است از حمله و يورش به مشروعيت گفتمان علم. البته نهبه طور مستقيم، بلكه به گونهاي غير مستقيم با اشكار ساختن ابن نكته كه گفتمان مذكور نوعيبازي زباني است با قواعد خاص خود (كه شرايط پيشيني معرفت يا شرايط معرفت پيشيني كانتنخستين اشارة سريع و اجمالي به آنهاست) و اينكه گفتمان مذكور هيچگونه داعية خاصي براياعمال نظارت بر بازي عمل هدفمند [پراكسيس] (و نه حتي بر بازي زيباييشناسي) ندارد. ازاينرو بازي علم همتراز با ديگر بازيها قرار ميگيرد.
اگر اين نوع "مشروعيتزدايي" با بياعنتايي تمام دنبال گردد و اگر حيطة عمل آن گسترشپيدا كند (هانطور كه ويتگنشتاين به شيوة خاص خود اين كار را صورت ميدهد، و متفكراني چونمارتين بوبر و امانوئل لويناس نيز با شيوههاي خاص خود در آن صورت راه براي ظهور جريانمهمي از پستمدرنيته هموار ميگردد: علم بازي خاص خود را انجام ميدهد؛ و قادر بهمشروعيت بخشيدن به ديگر بازيهاي زباني نيست. براي مثال بازي تجويز از آن جان به درميبرد (ميگريزد). ولي مهمتر از همه اينكه حتي قادر به مشروعيت بخشيدن به خود نيز نيست،بر خلاف تأمل و تفكر (نظر) كه گفته ميشود قادر به اين كار است.
به نظر ميرسد خود سوژة اجتماعي نيز در جريان اين پراكشنِ بازيهاي زباني تجزيه و ازهم پاشيده گردد. پيوند اجتماعي امري زباني است، ولي با يك تار يا رشتة واحد و منفرد در همبافته نشده است. پيوند اجتماعي در واقع همانند بافتهاي است كه با در هم تنيده شدنِ حداقل دونوع (و واقعيت امر شماري نامعين و غيرقطعي) بازي زباني كه از قواعد متفاوتي پيروي ميكنند،شكل گرفته و ايجاد شده است.
ويتگنشتاين مينويسد: "زبانمان را ميتوان به منزلة شهري باستاني دانست؛ مجموعة پرپيچ و خمي از خيابانها و ميادين كوچك، منازل و خانههاي قديم و جديد و منازلي با مواردتكميل شده و اضافاتي از دورانهاي مختلف ؛ كه دور تمام اينها را شمار كثيري از قصبات ودهكدههاي جديد با خيابانهاي مستقيم و منظم و منازل يك شكل احاطه كردهاند." و به منظورتفهيم و رساندنِ دقيق اين مطلب كه اصل كليت واحد و همشكل - يا اصل سنتز و تركيب زيرنظر فراگفتماني از دانش - اصلي غيرعلمي و غيرقابل اجراست، وي با طرح اين پرسش كه "هرشهر قبل از آنكه به صورت شهر درآيد، بايد داراي چه تعداد منازل يا خيابان باشد؟" "شهر" زبانرا تابع پارادوكس قديمي دور و تسلسل منطقي قرار ميدهد.
زبانهاي جديد به زبانهاي قديمي اضافه كمي شوند، و به اين ترتيب حومهها و توابع شهرقديم را بنا مينهند. "نمادگرايي شيمي و نشانهگذاري ارقام و اعداد در حساب فاصله" سي و پنجسال ديگر ميتوانيم به اين فهرست موارد زير را اضافه كنيم: زبانهاي ماشيني، ماتريسهاينظرية بازي، نظامهاي جديد نشانهنويسي و نتگذاري در موسيقي، نظامهاي نشانهگذاري براياشكال منطق غير مصداقي (منطق زماني ،نطق اخلاقي، منطق شرطي) زبان علائموراثتي، نمودارهاي ساختارهاي واجي و نظاير آن.
ميتوانيم احساس يا تصوير بدبينانهاي از اين شكافتن و تجزيه كردن به دست دهيم: هيچكسي به تمام اين زبانها صحبت نميكند، آنها هيچ فرازبان عام و همگاني ندارند، پروژة نظام -سوژه يك شكست و ناكامي است، همة ما گرفتار پوريتيويسم اين يا آن نوع رشتة يادگيريهستيم، محققان وعالمان فاضل و متبحر به دانشمندان تبديل شدهاند، وظايف تقليل يافتةپژوهش و تحقيق بيش از پيش به قسمتهاي مختلف تقسيم و تجزيه شدهاند و هيچ كس بهتنهايي نميتواند از عهدة آنها برآيد. فلسفة نظري مجبور به كنار گذاشتن وظايفمشروعيتبخشي خود شده است، كه توضيح ميدهد چرا فلسفه هر جا كه بر ادعاي بيجا وتظاهر به بر عهده گرفتن چنين وظايفي پافشاري و اصرار ميورزد با بحران مواجه ميشود و بهسطح مطالعة نظامهاي منطق يا تاريخ عقايد تنزل مييابد، كه در اين موارد به اندازة كافيواقعگرا بود كه آنها را كنار بگذارد.
وين در آغاز قرن اين بدبيني را كنار گذاشت: نه صرفاً هنرمنداني چون موزيل، كراوس هوفمانشتال، لوس، شوئنبرگ، وبر، بلكه فيلسوفاني چون ماخ، و ويتگنشتاين نيز. آنان حامل آگاهي دربارة مشروعيتزدايي و تا حد امكان حاملِ مسئوليت نظري و هنري بابت آن بودند.امروز ما ميتوانيم بگوئيم كه فرايند ماتم و عزاداري تكميل شده است. ديگر نيازي نيست كههمه چيز را مجدداً از نو آغاز كنيم. نقطة قوت ويتگنشتاين اين است كه پوزيتيويسمي را كه ازسوي حلقة وين در حال بسط و ارائه شدن بود، اختيار نكرد، ولي در تحقيقات خود پيرامون بازيهاي زباني به ترسيم رئوس نوعي مشروعيتبخشي نه بر مبناي قابليت كاربرد زباني پرداخت. اكثر افراد فراق و دلتنگي بابت روايت گمشده را از دست دادهاند. اين نكته به هيچوجه بهمعناي آن نيست كه آنان به توحش و بربريت تنزل يافتهاند. چيزي كه آنان را از اين خطر حفظ ميكند وقوف و دانش آنان بر اين امر است كه مشروعيت تنها ميتواند از دل كاربست زباني و تعامل (كنش متقابل) ارتباطي و مفاهمهاي آنان برخيزد. علم "با به ريشخند گرفتن" هرگونه عقيدة ديگر سادگي و رياضت سختگيرانة واقعگرايي را به آنان آموخته است.
مهمترين ويژگي جامعة پست مدرن اين است كه دربرگيرندة بازيهاي زباني ناهمگون و در رقابت با يكديگر است. پيوندهاي اجتماعي همه در بستر زبان صورت ميگيرند. اما بافت اجتماعي تركيبي است از تار و پودهاي گوناگون. به همبن گونه جامعة پست مدرن نيز همچون مجموعهاي است از جامعههاي كوچكتر پراكنده با قوانين و اصول اخلاقي و اجتماعي گوناگون و ناهمگن و گاه حتي متضاد. خلاصه اينكه جهان پست مردن جهاني است بيكتاب و رها از هر نسخهاي از روايت بزرگ جهاني كه در آن نه فقط مذهب و فلسفه بلكه حتي علم نيز به عنوان مرجع نهايي براي مشروعيت بخشيدن به همة باورها و كنشها و نهاد گوناگون از اعتبار افتاده است.
پست مدرن چيست؟
خوب، پست مدرن چيست؟ در ارتباط با خيل سئوالات لجام گسيخته و بيدر و پيكري كه درخصوص قواعد تصوير و روايت مطرح شدهاند، چه جايگاهي را اشغال ميكند يا چه جايگاهي را اشغال نميكند؟ بيترديد پست مدرن بخشي از مدرن است. تمام چيزها، حتي اگر به تازگي و همين ديروز (پطرونيوس عادت داشت بگويد: اكنون modo ) دريافت شده باشند،بايستي مورد ترديد و سوءظن قرار بگيرند. سزان با چه حوزهاي به چالش برميخيزد؟ با امپرسيونيسم و امپرسيونيستها. پيكاسو و براك به چه موضوعي حمله ميبرند؟ موضوعات مورد نظر سزان. دوشان در سال 1912 با چه پيش فرضهايي قطع رابطه كرد؟ پيش فرضي كه ميگويد:آدم بايد نقاشي كند، ولو كوبيسم، باشد. وبورن از پيش فرض ديگري سئوال ميكند و حرف ميزند كه به عقيدة وي از شر آثار دوشان سالم و دست نخورده باقي مانده است: يعني جايگاه عرضة اثر. نسلها با شتابي خيرهكننده خود را به حركت درميآورند. هر اثر تنها زماني ميتواند مدرن بشود كه ابتدا پست مدرن باشد. بنابراين پست مدرنيسمي كه اينگونه فهم شده باشد،مدرنيسم در مرحلة پاياني آن نيست، بلكه در وضعيت آغازين رشد و رويش آن است، و اين وضعيت ثابت و پايدار است.
ليكن من نميخواهم در اين معناي نسبتاً مكانيكي (افزار وارانه) از جهان باقي بمانم. اگر اين نكته درست باشد كه مدرنيته با كنار رفتن يا عقبنشيني امر واقع و براساس رابطة والا بين "امرقابل عرضه" و "امر قابل تصور" صورت تحقق مييابد، پس در اين صورت در جريان اين رابطه امكان تشخيص دو ضرب آهنگ (به تعبير موسيقيدانان) وجود دارد. ميتوان بر فقدان قدرت ملكة عرضه، بر نوستالژي بابت حضور احساس شده توسط سوژة انساني، و بر ارادة مبهم و پوچي تأكيد ورزيد كه عليرغم هر چيزي موجب حضور وي [سوژة انساني] ميگردد. علاوه بر اينميتوان بر قدرت ملكة تصور، به قول معروف بر "بياحساسي" [غير انساني، بيعاطفگي] آنتأكيد ورزيد (اين همان ويژگي بود كه آپولينر از هنرمندان توقع داشت)، زيرا موضوع فهم ما ايننيست كه آيا حسپذيري يا قوة تخيل انساني ميتواند با آنچه كه به تصور درميآورد به وجوددرآيد يا نه. همچنين ميتوان بر افزايش وجود (مشغله) و سرور و شادماني ناشي از ابداع قواعدجديد بازي - خواه تصويري، هنري يا هر نوع ديگر - تأكيد ورزيد. اگر به طور نمونهوار معدودي ازاسامي موجود در صفحة شطرنج تاريخ جريانات آوانگارد را عرضه نمائيم، آنچه كه در ذهن درام روشنتر خواهد شد: در سمت ماليخوليا اكسپرسيونيستهاي آلماني، و در سمت نوآوري براك و پيكاسو؛ در سمت نخست مالويچ، و در سمت دوم ليسيتسكي؛ در يك سمت چيريكو و در سمت ديگر دوشان. اختلاف ناچيزي كه اين دو شيوة غالباً در يك قطعه يا اثر واحد به طور مشترك وجود دارند و تقريباً غيرقابل تفكيك از همند؛ و در عين حال حكايت از نوعي تفاوت يا افتراق دارند كه سرنوشت انديشه وابسته به آن است و تا مدتها بين تأسف و تقلا بدان وابسته خواهدبود.
آثار پروست و جويس به چيزي اشاره دارند كه به خود اجازة حضور نميدهد. تلميح يا اشاره،كه پائولو فابري اخيراً نظر مرا بدان جلب كرده شايد شكلي از بيان باشد كه لازمة آثاري است كه به زيباييشناسي امر والا تعلق دارند. چيزي كه در آثار پروست به عنوان بهايي كه ميبايست براي اين تلميح پرداخت ميشد، ناديده گرفته شده است، همانا هويت آگاهي است، قرباني بياعتدالي و افراط زمان( au trop de temps). ولي در آثار جويس، اين هويت نويسندگي(نوشتن) است كه قرباني فزوني و افراط كتاب(au trop de livre) يا ادبيات شده است.
پروست به كمك زباني كه تغييري در نحوه و واژگان آن ايجاد نشده است و به كمك نوعي نوشتن كه به لحاظ بسياري از ابزارها و تكنيكهاي آن هنوز به اثر روايت داستاني و رمانگونه تعلق دارد، امر غيرقابل عرضه را نشان ميدهد. نهاد ادبي، آنگونه كه پروست از بالزاك و فلوبر بهارث ميبرد، از اين نظر كه عنصر قهرمان، ديگر يك شخصيت (كاراكتر) نيست، بلكه آگاهي دروني از زمان است و از اين جهت كه ناهمزماني روايي يا داستاني، كه قبلاً از سوي فلوبراسيب ديده بود، در اينجا به خاطر لحن روايي آن به زير سئوال رفته است، مسلماً تصنيف گشته و از فعاليت افتاده است. مع ذلك، وحدت كتاب، منظومة آن آگاهي، حتي اگر فصل به فصل به تعويق افتد، مورد چالش جدي قرار نگرفته است: هويتِ نوشتن از طريق خودِ نوشتن در سراسر هزار توي روايتِ مطول و پايانناپذير براي بيان و دلالت بر اين وحدت، كه با وحدت ِپديدارشناسي ذهن مقايسه شده بود، كفايت ميكند.
جويس در آثار خود اين امكان را براي امر غيرقابل عرضه فراهم ميسازد تا در شكل دال،قابل ادراك و فهمپذير گردد. كل گستردة روايي موجود و حتي عاملهاي سبكگرايانه بدوندغدغه بابت وحدت كل به نمايش گذاشته ميشوند و حتي عاملهاي جديد نيز مورد محك قرار ميگيرند. گرامر و واژگان زبان ادبي نيز بيش از اين ديگر اموري قطعي و مسلم محسوب نميشوند، بلكه به عنوان اشكال آكادميك، و شعايري ظاهر ميشوند برخاسته از پارسايي يا قداستي (به تعبير نيچه) كه مانع ارائه غيرقابل عرضه ميگردند.
خوب، تفاوت در همين جا نهفته است: زيباييشناسي مدرن، زيباييشناسي امر والا، گرچه نوع نوستالژيك آن، اين نوع زيباييشناسي امكان ارائه امر غيرقابل عرضه را تنها در شكل محتواي مفقوده فراهم ميسازد؛ ليكن فرم و صورت، به خاطر استحكام و ثبات قابل تشخيص آن همچنان به خواننده يا بيننده (تماشاگر) موضوعي را براي آرامش و لذت ارائه ميكند. ولي ايناحساسات، احساس والاي واقعي را به وجود نميآورند، احساسي كه در تلفيق واقعي لذت او الم نهفته است: يعني اين لذت كه عقل بايد فراتر از تمام عرضهها باشد؛ و اين الم كه تخيل با حسپذيري نبايد معادل مفهوم باشد.
پست مدرن جرياني خواهد بود كه، در مدرن، امر غيرقابل عرضه را در نفس عرضه پيشنهاد و ارائه ميكند؛ جرياني كه از آرامش صورتهاي خوب و اجماع سليقهاي كه امكان تقسيم جمعي نوستالژي براي امر غيرقابل حصول را فراهم ميآورد، خود را محروم ميسازد؛ جرياني كه درجستجوي عرضههاي جديد است، نه به منظور بهرهبردن از آنها، بلكه به منظور بيان و رساندن مفهوم قدرتمندتري از امر غيرقابل عرضه. هر هنرمند يا نويسندة پست مدرن در مقام يك فيلسوف است: متني كه مينويسد، اثري كه خلق ميكند، از نظر اصول تحت هدايت قواعد از پيش تثبيت شده قرار ندارند، و نميتوان در مورد آنها مطابق با حكم ايجابي، با بكار بستن مقولات آشنا در متن يا اثر هنري در جستجوي آنهاست. بنابراين هنرمند و نويسنده، بدون قواعد، براي تدوين قواعدي براي آن چه كه انجام خواهد يافت، كار ميكنند. بر اساس اين واقعيت است كه اثر و متن واجد كاراكترهاي يك واقعه هستند؛ همچنين بر همين اساس براي مؤلف خود خيلي دير ميآيند، يا چيزي كه به نتيجه مشابهي ميانجامد، يعني به كار افتادن آنها تحقق آنها همواره بسيار زود شروع ميشود. پست مدرن را ميبايد براساس پارادوكس آيندهpost /پيشين modo درك نمود.
به نظر من كتاب مشهور مونتني موسوم به مقالات، اثري پست مدرن است؛ در حاليكه نشريه آتانوم، مدرن است. سرانجام اين نكته بايد روشن گردد كه وظيفة ما عرضة واقعيت نيست، بلكه ابداع تلميحاتي است در اشاره به امر قابل تصور كه نميتوان آنرا عرضه نمود و نبايد انتظار داشت كه اين وظيفه سبب آخرين مصالحه بين بازيهاي زباني (كه كانت، تحت نام ملكات يا قوا آنها را از هم متمايز ميدانست) خواهد شد، و اينكه تنها توهم استعلايي (هگلي) ميتواند اميدوار باشد كه آنها را در يك وحدت واقعي كليت ببخشد. ليكن كانت همچنين ميدانست بهايي كه قرار است براي اين توهم پرداخت شود، رعب و وحشت (ترور) است. قرن نوزدهم و بيستم به مراتب بيش از حد توان به ما رعب و وحشت ارزاني داشتهاند. ما بهاي نسبتاً گزافي براي نوستالژي بابت كل و واحد، براي آشتي بين مفهوم و محسوس، و بابت تجربة شفاف و قابلارتباط پرداختهايم. تحت لواي درخواست كلي براي سكون و آرامش، ميتوانيم زمزمههايي مبني بر تمايل بازگشت رعب و وحشت، تمايل به تحقيق يافتن غلبة تخيل بر واقعيت را بشنويم. پاسخ اين است: بياييد جنگي عليه كليت به راه اندازيم؛ بياييد شاهدي بر امر غيرقابلعرضه باشيم؛ بياييد تفاوتها را فعال ساخته و شرف نام را نجات بخشيم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)