3-5-تأثير هرمنوتيك بر شكلگيري نمايشنامة "قربانيان وظيفه"
نمايشنامه قربانيان وظيفه تأويلي مدرن است از كهن الگوي وظيفه و عشق به دانايي كه در آثار فراواني تكرار شده است. از كهنترين اين آثار ميتوان به پرومته در زنجير اثر اشيل اشاره كرد. در اين نمايشنامه پرومته آتش را كه نشانة دانايي است از زئوس ميدزد و محكوم ميشود تا بر فراز كوههاي قفقاز هر روز عقابي (كركسي) سينة او را بدرد و جگر او را بخورد و هر روز از نو...اين الگو بعدها در آثار ادبيات نمايشي تكرار ميشود. در اين الگو حقيقت در بالاست و جويندگان دانايي در پائين. آيندة جهان در اين الگو نا منتظم مينمايد و دانش موجود دانش رهانندة بشر نيست و او را راضي نميكند، پس به سوي دانايي با همة خطراتش قدم برميدارد."در روزهاي نخستين حكومت زئوس انسانها از پيش ميدانستند چه روزي خواهند مرد و تا روز پسين و پس دادن حساب خويش هنوز زنده ميبودند... حيوانات ساعت مرگشان را ميدانند. پرومته آدميان را از وضعيت حيواني به درآورد. او خرد حيواني را از آنان برگرفت و خرد انسانيشان عطا كرد. او آدميان را از هراسيدن رهانيد و اميدهاي كور به آنان بخشيد..."اين الگو توسط يونسكو به نحو ديگري تأويل شده است، به طوري كه كلية مفاهيم شكلي ديگر مييابند. در ابتداي نمايشنامه شرايط عادي موجود است، اما از گفتگوي شوبر و مادلن برميآيد كه دانش موجود نحوة زيست آنها را (كه نماد مردمند) سامان بخشيده است تا اين كه پليس (كه الگوي نيروي قاهره) است از در داخل ميشود و شوبر را به جستجو واميدارد، عملي كه در الگوي كهن، قوة قاهره كه ميتواند زئوس يا هر نيروي ديگر باشد، فرد را از رسيدن به دانايي بازميدارد. اما اينجا پليس خود محرك در راه دانايي است، پس اولين تأويل مدرن نيروي قاهره است، اما اين تأويل نيز خوشبينانه نيست، آنچنان كه موقعيت گروتسكوار پليس بيشتر رقتانگيز است، وقتي كه كشته ميشود و ميگويد: " من قرباني وظيفهام" و براي خود تقاضاي ارتقاء درجه ميكند. در تأويل يونسكو از نيروي قاهره اينجا اين نيرو خود در چنبرة ديگري اسير است، چنبرهاي كه خود خرد ايجاد كرده است. خرد ساختاري ساخته است كه انسان در آن اسير شده و همة هويت او مسخ شده است و اين امر چقدر نزديك است.به دلايلي كه نيچه با تكيه بر آن بر دموكراسي و ليبراليسم ميتازد و آنها را روشهايي براي زيست گلهوار انسانها ميداند. تأويل ديگر كه متعلق به اوژن يونسكو است، جايگاه حقيقت است،حقيقت در كهن الگوي اين درام در بالاست چرا كه جايگاه خدايان در بالاست. اما در تأويل يونسكو حقيقت به واسطة علم متكثر شده است. خردورزي ابزاري كه از ويژگيهاي دوران مدرن است، باعث شده تا هر آنچه خارج از حوزة آزمايش ماست غيرقابل فهم تلقي شود. اين امر تا شيء فينفسه در تفكر كانت پيش ميرود. اما تأويل يونسكو حقيقت در فراز و فرود جستجو ميشود:پليس : (به شوبر) بيشتر بايد پايين بري.مادلن : برو پايين عشق من! برو پايين... برو پايينشوبر : تاريكهپليس : به مالو فكر كن. چشمهات رو باز كن، مالو را پيدا كن...مادلن : (با صداي آهنگين) مالو رو پيدا كن، مالو، مالو...شوبر : مثل اينكه توي گل راه ميروي، به كف كفشم گل چسبيده... پاهام سنگين شده...پليس : نترس، برو پايين، اهت رو پيدا كن، برو دست راست، دست چپ.مادلن : (به شوبر) برو پايين... برو پايين عزيزم... پايين، بيشتر...پليس : برو پايين... به راست، به چپ، راست، چپ، (شوبر مثل كساني كه در خواب راه ميروند دستورات پليس را اجرا ميكند. مادلن كه پشت به تماشاگران ايستاده و شالي روي شانههايش انداخته، ناگهان كمرش را خم ميكند و از پشت خيلي پير به نظر ميرسد.شانههايش بر اثر هق هق آرامش تكان ميخورد) مستقيم، جلوي روت...اما اين جستجو در بالا و پائين لايههاي ذهني در نهايت به كشف دانايي نميرسد، چرا كه در تأويل يونسكو از مفهوم دانايي به نام علم از بين رفته است. آنچه از پس اين همه به دست ميآيد، نكبت بشر است در پس دو جنگ كه آبروي حيات را لكهدار كرده است و فقر و فساد و تباهي و هيچ:شوبر : تويي مادلن؟ واقعاً تويي؟ چه مصيبتي! چطور اين اتفاق افتاد؟ چطور ممكنه؟ما نفهميديم، كوچولوي پير بيچاره، عروسك شكستة بيچاره. ولي اينخودتي! چقدر عوض شدي! كي اين اتفاق افتاد؟ چرا جلوتو نگرفتن؟ امروز گلهاي قشنگي سر راهمان بود. خورشيد همه جا را روشن كرده بود، صورتت با مهرباني ميدرخشيد، لباسهامون كاملاً نو بود و دوستانمان دور و برمون بودن. هيچ كس نمرده بود. اصلاً تا اون موقع گريه نكرده بودي. اما يك دفعه زمستون شد و ما توي برهوت گم شديم. بقيه كجان؟ توي تابوت، كنار جاده.من همون شاديها رو ميخوام. ما رو دزديدن و همه چيزمون رو گرفتن.افسوس. افسوس. يعني دوباره آسمونمون رو پيدا ميكنيم؟ مادلن، باور كن،من نبودم كه تو رو پير كردم! قسم ميخورم، نه... نميخوام، باور نميكنم،عشق هميشه جوون ميمونه، هيچ وقت نميميره... من عوض نشدم، تو هم همين طور. تو تظاهر ميكني كه پير شدي، اما من نميتونم به خودم دروغ بگم. تو پير شدي، چقدر هم پير شدي! كي تو رو به ابن روز انداخته؟ پير، اينهمه پير، مثل يه عروسك پير. جوونيمون تو راه موند. مادلن دختر كوچولوي من، برات لباس نو ميخرم، جواهر ميخرم و گلهاي زرد بهاري. ميخوامصورتت دوباره شادابياش رو پيدا كنه. دوستتت دارم، خواهش ميكنم. وقتي آدم بتونه كسي رو دوست داشته باشه، پير نميشه. دوستت دارم. دوبارهجوون شو. نقابت رو بينداز دور، به چشمهاي من نگاه كن... بايد خنديد. بخند كوچولوي من، بخند تا چينهاي صورتت محو بشه.خدايا، اگه ميتونستيم بدويم، چقدر خوب ميشد. من جوونم، ما جوونيم. (شوبر پشت به تماشاگران ميايستد. دست مادلن را ميگيرد و با تظاهر به دويدن، هر دو بسيار ضعيف ميخوانند. صدايشان بريده بريده و با هق هق درآميخته است.)در اين ميان آنچه "پرومته" و ديگر جويندگان را پشت گرم كرده است همانا عشق است."عشق اگر نيستهرگز هيچ آدمي زاده راتاب سفري اينچنيننيست."اما در تأويل يونسكو اين عشق نيست. چرا كه در زمانة تحليل پوزيتويستي مفاهيم ديگر عشق مفهوم جديدي تلقي نميشود. اگر هم احساسي است سوء تفاهم سردي است كه راه به جايي نميبرد و ادعاي عشق هم حتي در اين فضا ممكن نيست، چرا كه اين چارچوب منحوس اجازة آن را نميدهد و به قول فوكو "ساخت قدرت" تعيين ميكند كه شما در چه جايگاهي قرارداريد:شوبر : (مادلن او را همراهي ميكند) سرچشمههاي بهاري... برگهاي با طراوت... باغ سحرآميز در تاريكي فرو رفته، در گل و لاي فرو غلتيده... عشق ما در ظلمت شب در گل و لاي، عشق در ظلمت شب، در گل و لاي... جواني از دست رفتة ما،اشكها، چشمهها پاك ميشوند... سرچشمههاي زندگي، سرچشمههاي ابدي... آيا شكوفهها در گل و لاي به گُل مينشينند...پليس : نه، نه، موضوع اين نيست. داري وقت تلف ميكني، "مالو" رو فراموش كردي...دير ميجنبي، تنبل... راهت درست نيست. اگر توي بيشهزار يا توي آب چشمه،"مالو" رو نميبيني، معطل نشو، به راهت ادامه بده. ما وقت نداريم. اما اون درتمام اين مدت، معلوم نيست به كجا ميره. و تو مضطربي و درجا ميزني.اصلاً نبايد دچار ترديد بشي. نبايد هم بايستي (به تدريج با صحبتهاي پليس، مادلن و شوبر از آواز خواندن دست ميكشند. پليس خطاب به مادلن كه حالا صورتش را برگردانده و راست ايستاده) هر وقت مضطرب ميشه ميايسته.شوبر : آقاي بازرس كل، من اصلاً مضطرب نيستمپليس : خواهيم ديد. برو پايين، برو پايين، بپيچ.و اين همه تا آنجا پيش ميرود كه يك آنارشيست (چقدر شبيه نيچه است با اشارهاي كه بهعنوان شاعر به او ميشود) از در وارد ميشود و پليس را ميكشد.اينجا يك آنارشيست بر ضد ساخت قدرت قد علم ميكند و قوه قاهره را نابود ميكند، اما خود دوباره بدل به نيروي قاهره ميشود. در انتهاي نمايشنامه همگي خود به رنج دادن يكديگر كمر ميبندد. اينجا ديگر كركسي نيست كه جگر جويندة دانايي را بدرد، بلكه در تأويل يونسكو ساختار مدرن آنچنان فراگير است كه هر كس خود به شكنجة خود مينشيند و نمايشنامه در يك اوج تراژيك تمام ميشود. جايي كه همه به يكديگر اشاره ميكنند تا به رنج خود بنشينند و نان خشكي كه غيرقابل خوردن است (كه اشارهاي مستقيم به ساختار اقتصادي پس از جنگ جهاني دوم است) بخورند، كما اينكه اين جبر در جاي جاي نمايش آمده است:شوبر : آه نه! ديگه حاضر نيستم از نو شروع كنم!مادلن : (به شوبر) مگه قلب نداري! بالاخره ما بايد يه كاري براش بكنيم(به پليس اشاره ميكند)شوبر : (چون كودكي ناراضي گريهكنان پا به زمين ميكويد) نه، نميخوام دوباره شروع كنم!مادلن : من شوهر حرف نشنو دوست ندارم! اين كارها يعني چي؟ خجالت نميكشي!(شوبر همچنان ميگيرد، اما به نظر ميرسد قانع شده است.)نيكلا : (در جايي كه پيش از اين پليس نشسته بود مينشيند و تكه ناني به شوبر ميدهد) خيليخب. بخور، بخور تا حفرههاي ذهنت پر بشه!شوبر : گشنهم نيست!مادلن : مگه قلب نداري؟ به حرف نيكلا گوش كن!شوبر : (نان را برميدارد و گاز ميزند) حالم بد مي...شهنيكلا : بده! بجو! قورت بده، بجو!شوبر : (با دهاني پر) منم قرباني وظيفهام!ميبينيم كه يونسكو به يك تأويل مدرن از يك الگوي كهن دست ميزند. اينجا تأويل از صافي بزرگترين تئوريسينهاي هرمنوتيك گذشته است و به وضوح ميتوان اين تأويل را در ديگر آثار ديد. فقط كافي است تاريخ علم هرمنوتيك و اصول كلي اين دانش لحاظ شود، آنگاه به روشني ميتوان تأثير اين دانش را بر درامنويسي مدرن تشخيص داد. آنچه در اين مجال اندك آمد، فقط اشاراتي اندك بود، اما ميتوان دهها الگوي ديگر را مورد تحليل قرار دارد. پس چنانكه ميبينيم هرمنوتيك به صراحت موجب باززائي مفاهيم كهن شده است و از "قربانيان وظيفه" سربرميآورد كه پس از خواندن آن آدم نميداند بر قرباني بودن خويش بگريد يا بر وظيفة مضحك خود در عالم خيال بخندد؟صداي پليس: بله، تو به سختي از عدم نجات پيدا كردي و من احساس ميكردم كه بيسلاحم و از نفس افتاده، خوشبختم و بدبخت. قلب سنگم مهربونتر و نرمتر. از اين كه دلم نميخواست نسلي از خودم جا بگذارم، از اين كه ميخواستم مانع تولدت بشم سرم گيج رفت و پشيموني گنگي به سراغم اومد. تو ميتونستي نباشي،ميتونستي نباشي! وقتي به گذشته فكر ميكردم ميترسيدم و تأسفميخورم، براي ميلياردها كودكي كه بايد به دنيا وي اومدن اما نيومدن، براي اون آدم كه هيچ وقت دست نوازشي به صورتشون كشيده نشد، دستهاي كوچولويي كه تو دست هيچ پدري جا نگرفت و لبهايي كه به هيچ حرفي باز نشد. ميخواستم خلائي رو كه دور و برم را گرفته بود با "زندگي" پر كنم. سعي داشتم همة اون موجودات كوچكي رو كه بايد زندگي ميكردن پيش چشمم مجسم كنم. ميخواستم اونها رو تو ذهنم به دنيا بيارم تا بتونم در مرگشون اشك بريزم، مثل گريه كردن بر مزار مردگان واقعي.شوبر : (با همان وضعيت پيشين) اون تا ابد ساكت ميمونه...صداي پليس: ولي در همون موقع، شادي بيحد و مرزي من رو تو خودش غرِق كرد. چون تو، فرزند عزيزم، تو وجود داشتي. تو اي ستارة پريده رنگ دريا، دريا ظلمت،تو اي جزيرة هستي كه اقيانوس نيستي احاطهات كرده بود. تويي كه با زندگيت مرگ رو انكار ميكردي. گريه كنان چشمهات رو ميبوسيدم. زمزمه ميكردم: "خداي من، خداي من" خدا رو شكر ميكردم، چون اگه خلقتي در كار نبود، اگه جهان تاريخي نداشت، اگه قرنها سپري نميشدند تو پسرم، تو هم نبودي. تو كه ميوة رسيدة هر درخت تاريخي. اگه پيوستگي تموم نشدني علت و معلولها نبود، اگه تمام جنگها، انقلابها، توفانها، همة فجايع بشري رخ نميداد، اگه زمينشناسي و كيهانشناسي وجود نداشت تو هم الان اينجا نبودي. چون جهان چيزي نيست جز رشتههاي علت و معلولي كه در هم تنيده شدن. براي تمام بدبختيهام خدا رو شكر ميكنم، براي تمام رنجهاي بشريدر طول قرون، براي همة بدبختيها و همة خوشبختيها، براي ترسها، شرمها، اضطرابها و براي اين همه غم و اندوه خدا رو شكر ميكنم، چون اين راه طولاني به تولد تو ختم شد و فاجعههاي تاريخ رو در نظرم توجيه كرد. جهان رو به پاس عشق تو بخشيدم. دنيا با تو به رستگاري رسيد. چون ديگه هيچي نميتونست اصل تولدت رو از جهان هستي محو كنه. به خودم ميگفتم: حتيوقتي كه تو در اين دنيا نباشي هيچي نميتونه بودنت رو انكار كنه. تو اين جابودي، ثبت شده در دفتر جهان، محكم و استوار، جاي گرفته در خاطرة ابدي پروردگار.
علاقه مندی ها (Bookmarks)