5-1- نيچه
در پايان ابن بخش ضروري است از فيلسوف بزرگي نام ببريم كه از نظر "مايك ميتر" شارحآثار فلسفي مدرن "زلزلة عرصه تفكر" ناميده شده است.
بي شك فريدريش ويلهلم نيچه متفكري است كه دين بسياري بر گردن هرمنوتيك مدرندارد. او به عنوان انديشمندي كه به نقد عرصههاي مختلف تفكر بشري و حتي زيست اجتماعياو پرداخته است ساحتهاي جديدي را در عرصه تفكر بلازگشوده است. اما نيچه در آثار دهة آخردوران خلاِ زندگياش (1879-1889) پيش از جنون خود را يك اخلاِ ستيز ميشمرد.بسياري از مفسران و منتقدان نيچه نيز به تبع وي همين نام را به او دادهاند.
ميتوان گفت كه اخلاِ ستيزي نيچه بخشي از نظرية چشمانداز باوري اوست. به عبارتدقيقتر اخلاِ ستيزي نيچه نتيجة منطقي تعميم نظرية چشماندازباوري او به قلمرو اخلاِاست. او بر عليه مطلقگرايي مبارزه ميكند، و عرصههاي مختلف تفكر بشري را كه بر ايناساس شكل گرفتهاند به چالش ميگيرد به قول مايك ميتر: «نيچه مركزيت سوبژه را منتفيميداند و با اين نفي باب هر نوع تأويل را ميگشايد»
ميبينيم كه اين حركت نيچه به واقع به نفع هرمنوتيك تمام ميشود و هيدگر در مورد نيچهمينويسد: «من آثار او را بيش از 100 بار خواندهام، اما يك بار هم نفهميدهام» و فرويدمينويسد: «به نيچه حتي نميتوان نزديك شد چه رسد كه او را فهم كرد» بنابراين در اينبخش صرفاً قسمتهايي از آثار مختلف نيچه را كه در زمينه تأويلگرايي پيدا كردهام نقل ميكنم.اين بخشها از كتابهاي مختلف (چنين گفت زرتشت، فراسوي نيك و بد، تبارشناسي اخلاِ،دانش شاد، خواست قدرت) آورده شده است. همة اين قطعات، قطعات انتخابي آقاي بابكاحمدي در فصل مربوط به نيچه از كتاب هرمنوتيك مدرن ترجمه جمعي از مترجمان استفادهشدهاست.
«]...[ پس حقيقت چيست؟ لشكري متحرك از استعارهها، مجازيهاي مرسل، و انسانگونه- انگاريها، و در يك كلام، مجموعهاي از مناسباتِ انساني كه به طرزي شاعرانه و بليغ تقويت،دگرگون، و ارايش شده باشند، و پس از كاربرد بسيار، در نظر مردمان استوار، مرسوم، و اجباريجلوه ميكنند: حقيقتها ان پندارهايند كه از ياد بردهايم كه پندارند، استعارههايي كه فرسوده وبيخاصيت شدهاند، سكههايي كه نقش آنهااز ميان رفته، و ديگر نه چونان سكه، بل به عنوان فلزبه آنها نگريسته ميشود.»
«از نظر ما نادرستي يك حكم به هيچ وجه موجب رد آن نميشود؛ زبان تازهي ما در اين بابطنيني از همه شگفتتر دارد. مسئله اين است كه بايد ديد آن حكم تا كجا پيش برندهي زندگي ونگه دارندهي زندگي و هستيِ نوع است و چه بسا پرورندهي نوع؛ و گرايش اساسي ما به تصديقاين نكته است كه نادرستترين حكمها (از جمله حكمهاي تركيبيِ پيشين) براي هستي ماضروريترين چيزها هستند، زيرا انسان نميتواند زندگي كند مگر با اعتبار دادن به افسانههايمنطقي، با سنجش واقعيت با ميزانِ جهان به وسيلهي اعداد - پس رد حكمهاي نادرست بهمعناي رد و نفي زندگي است. دروغ را شرط زندگي شمردن، بيگمان، ايستادن در برابراحساسهاس ارزشي رايج است به طرزي خطرناك؛ و فلسفهاي كه چنين خطري كند، تنها ازاين راه است كه خود را فراسوي نيك و بد مينهد.»
«خاستگاه برداشت ما از "شناخت" - من اين توضيح را از كوچه و خيابان برگرفتهام. از ادميعامي شنيدم كه ميگفت: "او مرا فوراً شناخت". از خود پرسيدم: منظور عوام از شناخت چيست؟وقتي "شناخت" را ميخواهند، به راستي چه ميخواهند؟ ديدم چيزي بيش از اين نميخواهند كهمورد غريبه به چيزي آشنا بدل شود. و ما فيلسوفها - وقتي از شناخت حرف ميزنيم، راستي بهچيزي بيش از اين نظر داريم؟ امر آشنا يعني چيزي كه بدان عادت كردهايم و ديگر از آن بهشگفت نميآئيم. يعني داستان هر روزهي ما، يكي چند قاعدهاي كه به ياد سپردهايم، هر چيزيكه در آن احساس راحتي ميكنيم. ببينيد آيا اين نياز ما به شناخت، واقعاً همان نيازمان به امرآشنا نيست؟ همان خواستِ كشف چيزي آرامشبخش در پس هرز چيز ناآشنا، غيرعادي وسئوال برانگيز نيست؟ ايا اين غريزهي ترس نيست كه ما را به شناختي ميخواند؟ ايا سرمستيِآنان كه به شناخت رسيدهاند همان سرمستي از بازگشتِ احساس امنيت نيست؟»
«اينجا فيلسوفي را ميبينيد كه ميانديشد چون جهان را به "ايده" فروكاسته، پس جهان"شناخته شده" است. دليلش مگر جز اين است كه "ايده" براي او آشنا بود، و او حسابي به آن عادتكرده بود - چون ديگر به هيچ وجه، از آن نميترسيد؟»
«دانشي مردان چه زود و آسان متقاعد ميشوند! اين نكته را به ياد بسپاريد و تنها به اصول وراهحلهايشان دربارهي معماي جهان نگاهي بيفكنيد! وقتي در زير يا در پسِ چيزها، چيزكيميبابند كه متأسفانه ما با آن حسابي آشنا هستيم - مثل جدول ضربمان، منطقمان، خواستو اشتياِمان - چقدر زود خوشحال ميشوند! چون "آنچه آشناست شناخته شده است"، در اينمورد همهشان هم نظرند. حتي محتاطترينشان هم فكر ميكند انچه آشناست، دست كمآسانتر از امر آشنا قابل شناخت است. و براي مثال، اين روش منطقي مستلزم اين است كه ما از"جهان درون" و از واقعياتي دربارهي آگاهي بياغازيم. چرا كه اين دنيا براي ما آشناتر است؛ و آنچهما بدان عادت كردهايم - يعني ديدن آن به عنوان يك مسئله، امري غريب، چيزي دور و بيرون ازما - دشوارتر است.»
«يقين عظيمِ علوم طبيعي، در قياس با روانشناسي و سنجش عناصر آگاهي - كه ميتوانتقريباً آنها را علوم غيرطبيعي خواند - دقيقاً از اين واقعيت برميخيزد كه چيز ناآشنا را به عنوانموضوع كارشان برميگزينند. اما چه كار متناقض و مهملي است كه بكوشيم موضوع را چيزهايآشنا برگزنيم.»
«خواست من از فيلسوف آشكار است، اين كه جايگاهش را فراسوي نيك و بد ببرد، و توهمداوري اخلاقي را فروسوي خود بگذارد. اين خواست نتيجهي بينشي است كه نخست من بيانشكردهام: روي هم رفته، هيچ واقعيت اخلاقياي وجود ندارد. داوريِ اخلاقي در باور به واقعيتهاييكه واقعيت ندارند، با داوريِ ديني مشترك است. اخلاِ صرفاً تأويل برخي پديدارهاست - دقيقبگويم، گونهاي سوء تأويل است. داوريهاي اخلاقي، همچون داوريهاي ديني به مرحلهاي ازناداني تعلق دارند كه هنوز فاقد خود مفهوم واقعيت، و خيال است: بنابراين، در چنين مرحلهاي،"حقيقت" به معناي همهي ان چيزهايي است كه ما امروز "خيالات" ميخوانيم. از اين رو،داوريهاي اخلاقي را هرگز نبايد به معناي تحتاللفظي در نظر گرفت. چه در اين صورت همارهمهمل محض خواهند بود. اما، از ديدگاه نشانهشناسي، اينها ارزشمند باقي خواهند ماند. اينهادست كم براي آگاهان، با ارزشترين واقعيتها دربارهي فرهنگها و دروننگريهايي هستندكه آنقدر نميدانستند تا ]بتوانند[ خود را بفهمند. اخلاِ صرفاً زبان اشاره است، علامتشناسيمحض: بايد بدانيم كه اصلاً دربارهي چيست تا بتوانيم از آن بهره ببريم.»
«اگر آلمانيها اصلاً توانستهاند فيلسوفات را تاب آورند، به ويژه، معيوبترين عقب افتادهيذهنيِ تماميِ تاريخ فلسفه را، يعني كانتِ كبير را، اين موضوع تصور بدي از ظرافت آلماني بهدست نميدهد. زيرا نميشود رقص را، در هر شكلي از تربيت اصيل، كنار گذاشت. بايد ياد گرفتبا پاهاي خود رقصيد، با مفاهيم و با واژههاي خود: ايا باز هم نيازي هست كه بيفزايم با قلم نيزبايد بتوان چنين كرد؟ و اين كه نوشتن را بايد اموخت؟ ولي اينجا كه ميرسم، ديگر به چشمخوانندهي آلماني يكسر مرموز ميآيم.»
«تلاش من براي فهم داوريهاي اخلاقي به مثابهي علامتها و زبانهاي اشارهاي كه برفراشد سعادت يا ناكاميِ تنانه دلالت ميكنند، و نيز بر آگاهي از شرايط حفاظت و رشد، گونهايتأويلِ هم ارزِ اخترشناسي است با پيش داوريهاي برانگيختهي غرايز (دربارهي نژادها، جوامع،مراحل گوناگون زندگي، چون جواني و پيري و غيره)»
«داوريهاي اخلاقي ما، با كاربردش در مورد اخلاِ خاص مسيحي - اروپايي، نشانههايزوال، بي اعتنايي به زندگي، و تدارك بدبينياند.»
«حكم اصلي من: هيچ پديدهي اخلاقي وجود ندارد، فقط تأويل اخلاقي اين پديدهها وجوددارد. اين تأويل خود، سرچشمهاي برون اخلاقي دارد. اگر كه تأويلِ ما يك تناقض را به وجودآورده باشد، معنايش چيست؟ - نكتهاي است بس مهم: در پس تماميِ ارزشيابيها،ارزشيابيهاي اخلاقي در جايگاه فرادست ايستادهاند. فرض كنيم كه اين ارزشيابيها از ميانبروند، آنگاه ما بر چه اساس چيزها را بسنجيم و اندازه بگيريم؟ آن وقت دانايي چه ارزشي خواهدداشت و غيره و غيره.»
علاقه مندی ها (Bookmarks)