دیروز صبح بعد از یه شب بیداری اومدم شرکت همکارا هر کدوم منو میدیدن کمی مکث میکردن... متوجه شدم که کمی سر درون پیداست
یکیشون گفت مانتوت رو با چشمت ست کردی!؟ چه خبره؟
من هرچقدر فکر میکردم که منظورش چیه متوجه نشدم...بی حوصله هم بودم با لبخندی سر و ته صحبت رو هم اوردم...
دومین نفری که نتونست خودشو نگه داره و چشمام رو بهم متذکر شد...منو بر این داشت برم سمت آینه...
چشمام وحشتناک قرمزززززززززززززززززززززز ..... خندم گرفته بود همچین به چشم میومد..انگاری رنگ ریخته بودن تو چشمام ... ورررررمممم...زیر چشمامم سیاه شده بود...
هیچی دیگه پشیمون شدم چرا اومدم سر کار !چرا اینه نگاه نکردم!!!! چرا از قضا این مانتو رو پوشیدم!... اما خدایی تنها دلیلم این بود که نای بستن دکمه های اون مانتو ها رو نداشتم گفتم اینو بپوشم سریع برم..
و اومدم خودمو دلداری بدم که عیبی نداره همکارا از خودمونن.... اما..
ازون جایی که شانس من زبانزد هست..... دیروز عااااالم و ادم و تمام نماینده ها و خریدارا اومده بودن...یعنی در حدی بود که حدود یکساعتی خیلیا سرپا بودن...و جا برا نشستن نبود..تمام اتاقا هم پر....
همه هم با دیدن من ..... دیگه نگم بهتره...
اینم از شانس من...
ماه نشین دیر میگذره جوری که ذره ذره از وجودم کم میکنه... میدونم چیزی پشت این هست... چیزایی مرور میشه...فکرایی که یچیزی رو درونم فرو میریزه... اما سریع حواسمو پرت میکنمو و منتظر فردا میشم...
امروز روو تن تشنه ی این کویر بارون بارید...مطمئن بودم میباره.....بارون همیشه سریعترین پاسخ به این احساس منه..... خیلی حواسش بمن هست.....
علاقه مندی ها (Bookmarks)