دیشب تا صبح یکی از اقواممون با هیئت همراه اومده بود خونه امون
حدود 40سالشه
هیئت همراه رفتن اتاق و من و اون هم در دیگر اتاق من خوابیدیم
تا وقت 7صبح خرناس کرد و خروپف نمود
7صبح دیگه اعصابم خورد شده بود
رفتم دم در و درو باز کردم
و میخواستم برم حیاط بخوابم
بیدار شده
با عصبانیت
میگه پسر جان بگیر بخواب چیکار میکنی اونجا
منم پتو بدریدم و از فرط عصبانیت پاهای خود را به سوی دیوار نشاه گرفته و خود را بر زمین کوباندم و به خوابی 10دقیقه ای فرو رفتم
چون پدرم آمد و گفت نان داغ بگیر
علاقه مندی ها (Bookmarks)