صبح دم ارديبشهتگان زيباي شهرم است و من چون هر روز با نجواي عاشقانه پرندگان شهرم كه هنوز در ميان اين ويرانه آهن و فولاد و دود مي توانند حس بودن در زندگي را نثارم كنند از خواب برخيزم نفسي عميقي كشم و به انديشه هاي دور و نزديك شبانگاهانم مي انديشم به رويائي كه ديده ام باز گردم رويائي كه برايم طعم شيرين داشت باز يار بود و لبخندش و رسواي زمانه اي كه سالها من داشتم و دل نامش گذاشته ام دل به لبخندش در ميان روياهايم داده ام باورم نيست كه از دنياي شلوغي كه بهر تنهائي ها و سكوت غرقه در آن شدم اين گونه فاصله گرفته ام در رويايم صداي پرندگان رساتر بود چشمان مردمان بي دغدغه تر نجواي آدميان به طعنه و استهزاو غيبتهاي بي حاصل به ترنم نمي آمد و هرچه بود نواي مهر و يا حداقل بي تفاوتي بود در ميان خوابم شجاع بودم شجاعتي كه به چشمهائي او اعتماد كنم و بگويم
آري ترا و تنها ترا دوست دارم
دستهايش را گيرم
آغوش گشايم و در ميان بازوانم او را نگاه دارم
خبرش دهم كه امن ترين جاي دنيا است
دستهايش را بوسه زنم
و لبهايمان وعده گاه باور مهر كنم
نگاهي به خود كند ذهنم بي تحمل كار كند دچار وسوسه غرقه شدن در روزمرگي ها شده است حرفها و طعنه ها و مجادله ها به سراغم مي آيد و ذهن به حركت خود ادامه دهد و دوران دارد بر من مي تازد و نفس هايم را به شماره مي اندازد و نمي بينم و نمي شنوم و ناگهان عطرش به سراغم آيد بوي ياس سپيد است همان عطر ياسي كه ياد آور آرام گرفتن در كنار مادر بزرگي است كه در محفلش به همراه يزدان دعايم مي خواند دلم مي لرزد آرامشي گرفتم بوي عطر ياس سپيد برايم ديگر نجواي شاعر دور و نزديكي را ندارد كه مرتب برايم مي خواند "مي رند آدمها از آنها فقط خاطراهاشون به جا مي مونه " نه نمي خواهم نجواي ترس باشد بي كران خواسته ام كه ترسي نباشد هر چه باشد غرقه شدن در يار باشد وصل باشد با جهان هستي از ياد بردن حسرتي كه شايد به سادگي ديدن يار در خواب شيرين بهاري باشد و تمناي بوسه زدن بر دستهايش كه گونه هايم را نوازش كند ياري كه گرمايشي دهد گرمم كند گوئي چون فروغ سرما را حتي در ميان ارديبهشتگان لمس كنم و باورم باشد كه عفريت ترس به سراغم آمده است اما نگاهي به بوته گل ياس مي كنم و رو به ُآسمان آبي نمايم و نفس عميقي كشم و شجاعت و كودكي و ديوانگي را باز خواهم و زير لبم باز نجواي سالهاي دور و نزديكم را كنم
من نتر سم و نگو یم ز ترس
ترس کجاست؟زمانیکه من حامل عشق و دوستی انسانها هستم.
من نفر ت را به دو ر خو اهم افکند
نفرت کجاست؟وقتی که من حامل بخشش و گذشت هستم.
من به کلام و ر فتار شک نخو اهم کرد
شک و تردید کجاست ؟زمانیکه قلب من جایگاه ایمان است.
ایمان دار م با ایمان گو یم که اشتباه نکنم
اشتباه کجاست؟وقتی که من حامل حقیقت هستم.
ز حقیقت گو یم که نو میدی بر من کار گر نشود
نومیدی کجاست؟زمانیکه من دنیایی از امید هستم.
آنگه که ز امید پر گشتم من ز تار یکی نباید تر سید
تاریکی کجاست؟وقتی که من حامل زیباترین ستاره های پر نور هستم
نو ر در بر گیر م و فر یاد ز نم که عشق خو اهم و ر زید
عشق کجاست ؟ آنجا که همه نیت و خیر م بر ای او نه بهر تمنای خو یش باشد بی ز مان و بی مکان
آنجا که گو یم " اگر عشق همان عشق باشد ز مان مقو له بی معنی است"
آری پسر م تا بی کر ان تا بی ز مان
عشق " تا " ندار د
آری باور این است
باورم اين است
كودكي باشم
شجاعتي كنم
ديوانه باشم
ديوانه