فصل ۹





از کندی حرکت لحظه ها حرص می خوردم . کاش این قدرت را داشتم که می توانستم به آنها شتاب بدهم تا سریعتر بگذارند . پاورقی " شهر آشوب " را در مجله " تهران مصور " که قبلاً با علاقه دنبال می کردم ، چندین بار خواندم ، اما نتوانستم کلمات را در کنار هم بچینم و از مطالب آن سر در بیاورم .
جملات به راحتی از مغزم می پرید و برایم مفهوم نبود . در ظاهر گوش به سخنان مامان رخی می دادم که داشتند با هم در مورد اسم نویسی روشنک و ژیلا در مدرسه انوشیروان دادگر یا نوربخش بحث می کردند . نظرشان متفاوت بود و نمیتوانستند باهم به توافق برساند .
بالاخره کار به جایی رسید که تصمیم گرفتند نظر مرا که سال گذشته از دبیرستان انوشیروان دادگر دیپلم گرفته بودم و از آنجا خاطرات خوشی داشتم بپرسند .
مادرم چندین بار جمله اش را تکرار کرد تا توانستم افکارم را جمع و جور کنم و پاسخ جمله اش را بدهم .
_ حواست کجاست .. مگر نشنیدی که چه گفتم ؟
_ نه حواسم نبود . نشنیدم چه گفتید ؟
یه حالت اخم پیشانی اش را پر چین ساخت و گفت :
_ یعنی چه ؟! عاشقی ؟ پرسیدم انوشیروان دادگر بهتر است یا نوربخش ؟
با بی تفاوتی سر تکان دادم و گفتم :
_ فرقی نمی کند هر دو خوب است .
ژیلا به طعنه گفت :
_ به خودش زحمت فکر کردن نمی دهد. انگار از سر سیری حرف می زند . دوست های من و روشنک همه در انوشیروان دادگر اسم نویسی کرده اند . ما هم دلمان میخواهد این سه سال آخر را همانجا ادامه تحصیل بدهیم .
نمی دانستم عیب از حس شنوایی ام است ، یا اینکه افکارم مغشوش شده و بین من و آنچه در اطرافم می گذشت فاصله انداخته . انگار ژیلا تصمیم داشت جواب را که می خواست از من بگیرد این بار با سماجت تکرار کرد:
_ راست بگو اگر هنوز شاگر مدرسه بودی ترجیح می دادی کجا ادامه تحصیل بدهی ؟
فرار از کلاس جبر و هندسه ، پنهان شدن در زیر پله ها در گوشی حرف زدن ها و نجواها درد دلهایی که پایانی نداشت . نامه های عاشقانه ای که هم خواندنش لذتبخش بود و هم شنیدنش از زبان سایر همکلاسی ها . زنگ ورزش ،زنگ خاصی بود ، زنگی که می شد به جای آبشار زدن در زمین والیبال به بهانه دل درد و سر درد توی حیاط مدرسه یا پشت اتاق فراش گوشه دنجی یافت و از نظر بازی های پسر همسایه گفت و از نامه های رونویسی شده جوان هایی که انگار فتوکپی برابر اصل بود .
آن خاطرات را کول کردن و به دنبال خود کشیدن درست به اندازه به کول کشیدن طفل عزیزی به گرده مادر شیرین و لذت بخش بود .مگر می شد از لذت یاداوری شان گذشت و آرزوی تکرارشان را نداشت .
کلمه انوشیروان دادگر به راحتی بر زبانم جاری شد و این همان پاسخی بود که ژیلا منتظر شنیدنش نبود.
باز هم ماند دوران کودکی منتظر رسیدن پنج شنبه بودم . اما این بار دامن مادرم را نمی گرفتم که مرا به بوت کلاب ببرد بلکه انتظار رسیدن لحظه ای را می کشیدم تا به آنجایی بروم که احساسم مرا به آن سود می کشاند . نسیم ، بوی نم باران را به داخل پشه بند کشاند . سرخوشی مطبوعی وجودم را فرا گرفت .
سحرگاه پنج شنبه بود ، انتظاری شیرین رایحه سکر آور و دلپذیرش را درون وجودم میپراکند ، بی دلیل احساس سر خوشی میکردم .
ژیلا در بستر کناری زیر ملافه مچاله شده بود و متکای زیر سرش را در بغل داشت . قطرات باران چون زمزمه عاشقانه ای نجوا کنان بی صدا و آرام سنگفرش حیاط را لمس می کردند و بر روی آن می نشستند . به غیر از من هیچ کدام از خفتگان در بستر حرکتی نداشتند .
کوچه ساکت بود . انگار مسافرین مزاحم که دائم با بوق زدن بی موقع سکوت شب را می شکستند ، اعتصاب کرده اند و اسب های خسته درشکه ها نای حرکت ندارند .
لابد شبگرد محل هم خسته از گشت شبانه روی پله در حیاط یکی از خانه ها به چوبدستی اش تکّیه داده و به خواب رفته است .
جیک جیک گنجشک بر روی شاخه درخت سیب اولین صدائی بود که سکوت را شکست .
ژیلا زبان دار بود و بزرگ و کوچک سرش نمی شد . همین که یکی دو بار در رختخواب غلت زدم بی آنکه سر از زیر ملافه بیرون بیاورد ، با توپ و تشر گفت :
_ چت شده ؟ چرا نمیگذاری بخوابم ؟ این قدر وول نخور .
تظاهر به نشنیدن کردم و جوابش را ندادم .
باید در رختخواب می ماندم تا بقیه بیدار شوند . کم کم جنب و جوش در کوچه افتاد . بوق اتومبیل ها به صدا در آمد و حرکت سم اسب درشکه ها در کوچه و خیابان به گوش رسید .
آقا جان داشت کنار حوض وضو می گرفت ، مامان رخی درون پشه بند خمیازه می کشید و بدنش را کش و قوس می داد .
شب به صبح رسیده بود و دوباره به شب می رسید و در پایان حسرت گذاشتنش را به دل می گذاشت .
جای بی بی خالی بود که به قول خودش با هزار و یک جمله کلفت و زمخت و متلک های جانانه تنبلی ما را به رخ مان بکشد و از خواب ناز بیدارمان کند .
نبودنش به راحتی حس می شد و نرفته دلتنگش بودم . صدای حرکت آب حوض در زیر دستان پدرم و بوی عطری که گل های یاس درون گلدان ها به اطراف پراکنده بودند فضا را لبریز از هوای زندگی می ساخت .
روز نه نور آفتاب بعد از بارانش به چهره ام خندید . بی دلیل احساس سرخوشی می کردم . شاید هم بی دلیل نبود و علتش مهمانی پاگشای آن شب می شد .
مادرم کنار حوض به آقا جان پیوست و همراه او وارد زیرزمین شد. نرگس آماده به خدمت از مطبخ بیرون آمد تا وسایل صبحانه آن دو را آماده کند . عادت سحر خیزی نداشتم ، اما دیگر نمیتوانستم در رختخواب آرام بگیرم . پدرم داشت آماده بیرون رفتن که می شد که از پشه بند بیرون آمدم ، پا به روی اولین پله ایوان که گذاشتم مرا دید و با تعجب پرسید :
_سحر خیس شدی دختر ؟ مادرت جیب من را خالی کرده و خرج سلمانی خودش و دخترهایش را از من گرفته . هر وقت یک جا دعوت می شوم باید تا ته جیبم را هم جلویش بتکانم . آن مال عروسی روزبه ، این هم پاگشایش .
تکه کلامهایش یاد بی بی را در دلم زنده می کرد . با وجود این که در مقابل همسرش خلع سلاح بود و از هیچ خرجی دریغ نداشت ، ولی نیش زبان هایش مغایر با گشاده دستی اش بود .
مامان رخی از زیرزمین صدایم زد و گفت :
_ دست و رویت را بشو بیا اینجا صبحانه ات را بخور . به حرف آقا جانت گوش نده . او از این حرف ها زیاد میزند . پنج شنبه ها آرایشگاه شلوغ است . هر چه زودتر برویم بهتر است .
سپس رو به نرگس کرد و افزود :
_ برو ژیلا را هم بیدار کن آماده شود . موهایش زیادی بلند شده . میخواهم بدهم یک کمی کوتاهش کند که عین دم است پشت سرش آویزان نشود . این بچه هم کم کم باید یاد بگیرد چطور به سر و وضع اش برسد .
به نظر میرسید او هم چون من برای مهمانی آن شب هیجان زده است . عطا از داخل پشه بند سر بیرون کرد و با غیظ گفت :
_ این هم از تابستان ما ، هر روز صبح کله سحر سر و صدای یک کدامتان بیدارم میک ند . برای من خواب حمام و سلمانی نبینید چون خیال ندارم به خانه کسی که نمی شناسم بیایم . قرار است با بچه محله مهران برویم سینما .
مامان از زیرزمین بیرون آمد ، روی آخرین پله ایستاد و با لحن تندی گفت :
_ باز تو خرجت را از ما جدا کردی ؟
_بیایم اونجا که چه ؟ میدانم که خوش نمی گذارد . پس برای چه باید برنامه شب جمعه را خراب کنم ؟
ته دلم دعا می کردم مادرم کوتاه بیاید و عطا حرفش را به کرسی بنشاند . از خدا میخواستم که او در این مهمانی غایب باشد و من از شر فضولی های بی جایش در امان بمانم .
دست و صورتم را شستم و با حوله ای که نرگس به دستم داد خشک کردم . مامان رخی حالت تسلیم به خود گرفت و گفت :
_ من نمیدانم ، هر کاری دلت میخواهد بکن . فقط جواب پدرت را خودت بده .
انگار ساعت زمان نیروی حرکت را از دست داده بود و نیاز به هل دادن داشت . وقت به کندی می گذشت .
نرگس از گرمابه محل برایمان نمره گرفته بود که زیاد معطل نشویم . پشت سرمان وسایل حمام را حمل می کرد . به سر کوچه که رسیدیم اشکان را دیدم که اصلاح کرده و آراسته از آرایشگاهی که در آن حوالی قرار داشت بیرون می آمد . از نوازش نگاهش بر روی چهره ام ، حرارت مطبوعی را در وجودم احساس کردم . انگار با زبان بی زبانی میخواست به من بفهماند ، باز هم یک بر خورد اتفاقی دیگر .
قلبم بی وقفه و بی امان سینه ام را هدف ضربات پی در پیاش قرار داد . پاهایم همانجا میخکوب شدند و قدرت پیشروی را نیافتند . مادرم و ژیلا چند قدم جلو تر از من در حرکت بودند و متوجه این برخورد نشدند .
به نزدیکم که رسید ، زیر لب گفت :
_ باور کن انتظار دیدنت را نداشتم . به گمانم شانس با من یار است . چون تردید داشت دیوانه ام می کرد . مرتب از خودم می پرسیدم :" نکند پنج شنبه شب به منزلمان نیایند ؟" و حالا میتوانم این سوال را از خودت بکنم .
بقیه داخل کوچه شده بودند و فقط من آنجا ایستاده بودم . اگر مادرم به عقب بر می گشت و مرا در حال گفتگو با او میدید ، چه می گفت ؟ انگار دستی قلبم را گرفته بود و داشت توی سینه ام مشت می کرد .
با صدای آهسته ای گفتم :
_ می بینی که آماده رفتن به مهمانی می شوم .
با شوق آشکاری پرسید :
_ منظورت این است که می آیی ؟
_ مگر قرار بود نیاییم ؟
_ چرا ، اما می ترسیدم نخواهی دوباره مرا ببینی .
با تعجب پرسیدم :
_ برای چه این فکر را کردی ؟!
_ بعد از این که پته زندگی ام را روی آب ریختم و از سیر تا پیازش را برایت تعریف کردم ، به این فکر افتادم که شاید به این نتیجه برسی که بین ما فاصله زیاده .
_ من این فاصله را حس نمی کنم و باید میدانم وجود داشته باشد . از دیدنت خوشحال شدم . بهتر است تا قبل از اینکه مادر و خواهرم از تاخیرم نگران شوند و به دنبالم بیایند به آنها ملحق شوم . خداحافظ تا شب .
حرف هایی که نباید گفته می شد ، بی اختیار بر زبانم جاری شده بود . احساسم زبان دراز بود ، حد خود را نمیدانست و دلیلی نمیدید با کلمات بازی کند .
لبخند رضایت آمیز اشکان شور و شوق را به همراه داشت . قبل از اینکه به او فرصت پاسیخ بدهم روی برگرداندم و با قدم های پر شتاب داخل کوچه شدم .


از دیدن موهای پوش داده ام در آینه وحشت برم داشت . درست عین یک قابلمه بزرگ بالای سرم سنگینی می کرد .از مدل های عجیب و غریب خوشم نمی آمد . ترجیح می دادم موهای بلندم صاف و بدون چین و شکن بر روی شانه هایم افشان باشد نه اینکه به این شکل بالای سرم به شکل یک قابلمه جمع شود .
سنجاق هایش را باز کردم . طره های درهم گره خورده اش را از لا به لای شانه عبور دادم و زیر لب گفتم :
_ حالا شلک آدمیزاد شدم . آن طوری بیشتر شبیه ال شده بودم تا آدم .
پیراهن حریر گلداری را که زمینه شیری داشت به تن کردم و همان کفش های پر ماجرا را به پا کردم .
مادرم از بر باد رفتن زحمات آرایشگر ماهرش دلخور شد و با تعجب پرسید :
_ یعنی چه ! پس چرا موهایت را صاف کردی ؟!
با بی اعتنایی شانه بالا افکندم و گفتم :
_این طوری قشنگ تر است . از مدل های دیگ قابلمه ای خوشم نمی آید .
چشمهایش را به حالت اخم تنگ کرد و گفت :
_ سلیقه نداری . از مد چیزی سرت نمی شود . بیچاره مادام این همه زحمت کشید موهایت را پوش داد . حالا انگار نه انگار که به سلمانی رفته ای .
_ من که نمیخواهم پز سلمانی رفتن بدهم ، این جوری بیشتر احساس راحتی میکنم .
با تأسف سر تکان داد و گفت :
_ حیف آن ده تومانی که خرج آرایشگاه تو کردم .
بوسه ای بر گونه اش زدم و گفتم :
_ این مدل بیشتر به شما می آید تا من .
آقا جان به محض ورود به خانه و دیدن موهای پوش داده همسرش به حالت اخم به پیشانی اش چین افکند و گفت :
_ پس چرا خودت را این شکلی کردی ؟!
همراه لبخند چشمکی به مادرم زدم و او در جواب پدرم گفت :
_ مدل جدید است .
_ لعنت به مدل جدید ، پول بی زبان را همین جوری دور میریزید .
دوباره یاد بی بی کردم و دل تنگش شدم . اولین بار بود که به منزل خانم فرشچی میرفتیم . پدرم سبد گلی سفارش داد و توسط غلام به همراه چرخ خیاطی به منزل آنها فرستاد .
در عین شادی دلهره داشتم با نمیدانستم چه پیش خواهد آمد .. بیشتر مهمانها قبل از ما آمده بودند . در حیاط باز بود و کرمعلی پیشخدمت آقای خلج تازه واردین را به داخل سالن دعوت می کرد .
بوی عطر برنج دم کشیده و کباب بره از اجاق هایی که در حیاط پشتی بر پا بود به مشام می رسید . اشکان در ایوان سر تا سری جلوی ساختمان ایستاده بود و چشم به در داشت . همین که ما را دید ، به استقبالمان آمد . آقا جان نجوا کنان با صدای آهسته ای خطاب به مادرم گفت :
_ پسر مودبی است . افسوس که پدر مرحومش گول یک مشت آدم نابکار را خورد . سرمایه اش را از دست داد و از غصه سکته کرد .
صدایش گرم و آرامش بخش بود .
_ خوش آمدید ، قدم رنجه فرمودید . خانه بی نور ما را روشن کردید .
سپس یک لحظه نگاهش بر روی کفش های من مکث کرد و لبخند شیطنت آمیزی بر لب آورد .
پدرم دستش را فشرد و در کنار او به راه افتاد . مامان رخی کنار گوشم زمزیه کرد :
_ کاش یک کم از ادب این پسر را عطا داشت . همیشه انگار از مردم طلبکار است .
حرف دل مرا میزد . با لحن آمیخته به شوخی گفتم :
_ عزیز دردانه شما و آقا جان است دیگر مامان جان .
استقبال خانم فرشچی گرم و صمیمانه بود . لب هایش را به گرمی روی گونه ام فشرد و گفت :
_ چقدر خوشگل شدی عزیزم .
مهمانان در گوشه کنار تالار سرگرم گپی زدن بودند . مرجان دست مرا گرفت و کنار خود نشاند و گفت :
_ هیچ فکر نمی کردم برادرم این قدر خوش سلیقه باشد .
سپس تن صدایش را پایین آورد و افزود :
_ بدجوری دلش را بردی .
اشکان به موقع خود را به ما رساند . دستش را به حالت تهدید به طرف خواهرش تکان داد و با خنده گفت :
_ داری پشت سر من حرف میزنی چشمم را دور دیدی ، دور برداشتی بلند تر بگو من هم بشنوم .
سپس اشاره به کفش هایم کرد و همراه با تبسم معنی داری گفت :
_ مبارک است .
این پسر دست بردار نبود . چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
_ وقتی مبارک بود که به موقع به دستم میرسید نه بعد از عروسی مرجان جان .
در صندلی کنار خواهرش نشست و خطاب به من گفت :
_ در هر صورت مناسبتی برای استفاده اش پیدا شد .
مرجان به بهانه استقبال از اقوام شوهرش به طرف در ورودی تالار رفت . تنها که شدیم اشکان گفت :
_ من دوست ندارم مثل بقیه همسالانم سر کوچه و گذر در کمین دخترهای محل باشم و متلک بارانشان کنم . دوست ندارم به دروغ به آنها وعده بدهم و قصد فریبشان را داشته باشم . راستش را بخواهی دلم نمیخواست به این زودی گرفتار کسی بشوم . ولی شده ام . اصلاً نمیدانم چرا این طوری شد . همیشه به خودم میگ فتم تا وقتی مادرم به من نیاز دارد زن نمی گیرم . حالا به جایی رسیدهام که نیازهایم با صدائی بلند تر از صدای خودم به این گفته ام می خندند . دیشب تا صبح خوابم نبرد . خیالت لحظه ای آسوده ام نمی گذارد . بهترین دوستم که همسایه مار بزرگ توست ، وقتی فهمید در دلم چه میگذارد به من گفت که تو شیرینی خورده پسر دائی ات هستی ، راست می گوید یا نه؟
از جا در رفتم و پاسخ دادم :
_ نه ، این طور نیست . من شیرینی خورده کسی نیستم و هرگز زن پسر دائی ام نمی شوم . از تو چه پنهان از ریختش بیزارم .
_ خیالم را راحت کردی . چیزی نمانده بود از غصه دق کنم . میخواهم بیایم خواستگاری ، قبول میکنی ؟ تا از تو جواب نگیرم قدم پیش نمی گذارم ، چون نمی خواهم سنگ رو یخ شوم و خانواده ات جوابم کنند . لابد در دل خودت میگویی چه مرد خودخواهی . موضوع این نیست این اختلافات وقتی ریشه دار می شوند که از ابتدا جدی گرفته نشوند . به پدرم قول داده ام مواظب مادرم باشم . باید بدانی که عزیز جزئی از وجود من است و نمیتوانم تنهایش بگذارم . خوب فکرهایت را بکن ببین میتوانی با او زیر یک سقف زندگی کنی یا نه ؟ مجبور نیستی الان جوابم را بدهی . منتظر می شوم تا تصمیمت را بگیری . همان طور که میدانی قباله این خانه به نام عزیز است و این ما هستیم که باید در منزل او زندگی کنیم .
با صدای آرامی گفتم :
_ از وقتی خودم را شناختم مادر بزرگم بی بی با ما زندگی می کرد ، هیچ وقت ندیدم بین مادر شوهر و عروس اختلافی پیش بیاید .
لبهایش متبسم شد و نگاهش خندید . شوق صدایش را لرزاند :
_ منظورت این است که پیشنهادم را قبول میکنی ؟
_ من بزرگتر دارم ، شرطش این است که آنها قبول کنند .
_ برای من مهم این است که تو مرا بخواهی . آن موقع دیگر همه چیز قابل حل است .
غوغایی که در قلبم بر پا بود داشت رسوایم می کرد . دلم نمی خواست به این سادگی در مقابل احساسم تسلیم شوم . حرفهایی که نسنجیده از زبانم بیرون پریده بود . این تصور را به وجود می آورد که من دختر سهل الوصولی هستم . باید به او می فهماندم که این طور نیست ، اما چطور ؟ بعد از اینکه پته خودم را به روی آب ریخته بودم کتمان ثمری نداشت .
سکوت طولانی شده بود . با بی قراری انتظار پاسخم را می کشید . سر به زیر افکندم تا از نگاهش بگریزم . شب به سر می رسید و معلوم نبود چه موقع دوباره همدیگر را خواهیم دید . چه بسا اگر غرورش را می شکستم ، دیگر هرگز دوباره نمیدیدمش . احساس مزاحم چون زالویی از درون خون شادی هایم را می مکید و یاس و ناامیدی را به جایش می نشاند .
زیر چشمی حاضرین در تالار از نظر گذراند . مادرم داشت در حین گفت گو با خانم خلج بلند میخندید . آقا جان در جمع دوستان و آشنایان گرم صحبت بود . ایراندخت خانم در حال خوش و بش کردن با مهمانان ، با نگرانی چشم به ما داشت. در دل گفتم :" من نمیتوانم فقط پاسخم را از قلبم بگیرم . هنوز به آن حدی نرسیده ام که آستین سر خود بدون دخالت بزرگترها خودم را پای بند قولی که داده ام کنم ."
فقط کافی بود حرفی برخلاف میل پدرم در خانه زده شود . آن موقع بالافاصله آن روی آقا جان بالا می آمد و صدای فریادهایش در و دیوار خانه را می لرزاند . عطا دمار از روزگارم در می آورد و پوستم را می کند . مادرم و بی بی هر کدام به نحوی مقابلم می ایستادند . از همه بدتر از کینه توزی های انوش می ترسیدم . اگر بفهمید پای رقیب در میان است ساکت نمی نشست . از فکر این که آسیبی به اشکان برساند دلم میلرزید . مظلوم وار چشم به من داشت . شاید نصف بیشتر افکارم را در نگاهم می خواند . فشار انگشتانش پوست دستش را می خراشیدند . پنج شنبه شب بود ، ولی نه " ماریا منتز " هنرپیشه فیلم با مار کبری اش می رقصید و نه " سیما بینا " با صدای گرم و کودکانه اش درون قایق همراه با دست زدن بچه های شاد و بی خیال آواز می خواند . اما انگار شعبده باز آنجا بود و با همان اره ای که بدن آن دختر بچه را از وسط به دو نیم کرد ، قلبم را نشان گرفته بود تا از وسط نصفش کند . اشکان متوجه التهابم شد و گفت :
_ خودت را ناراحت نکن . معلوم می شود هنوز آمادگی پاسخ را نداری . شاید اشکال از من است که برای گرفتن جواب بی صبرم . یکی نیست به من بگوید مگر این دختر چند وقت است تو را می شناسد چطور به فکرت رسید به همین راحتی تو را به هواخواهان دیگرش ترجیح میدهد .
صدای شکستن سکوت را بر روی لبانم شنیدم :
_ موضوع این نیست .
_ پس موضوع چیست ؟ راستش را بگو ! شاید میان من و تصوراتت خیلی فاصله است.
_اصلاً بین موضوع فکر نکردم .
صدایش آرام و پر نوازش بود .
_ به کدام موضوع به من یا تصوراتت ؟
شهامتم را به دست آوردم و گفتم :
_ تو مرا گیج می کنی . هر چه از پاسخ می گریزم ، باز از راه دیگری وارد می شوی و با حرکتی دورانی دوباره به همان حرف اولت میرسی و سوالت را تکرار میکنی . دوست ندارم نقش بازی کنم و احساسم را وارانه جلوه دهم . همین که خانواده ام اجازه دادند در کنارت بنشینم و باهات حرف بزنم دلیل بر آن است که تاییدت می کنند . اما فراموش نکن صحبت یک عمر زندگیست و نباید بی گدار به آب زد .
از یاد برده بود که میزبان است و باید به مهمانان دیگر برسد . انگار به غیر از من کس دیگری را در آن مجلس نمیدید . تنها هدفی که از ضیافت آن شب داشت گرفتن جواب از من بود . بدون لحظه ای تامل گفت :
_اگر منظورت این است که مرا بهتر بشناسی ، پس نباید به امید دیدارهای اتفاقی بنشینم .
_ قرار است هفته دیگر مادرم مرجان را پاگشا کند ، آن موقع دوباره همدیگر را خواهیم دید .
با بی قراری گفت :
_ نه شهلا. من نمیتوانم یک هفته انتظار بکشم و چشم به عقربه های ساعت بدوزم که در مقابل بی صبری ام خونسرد و بی تفاوت میگذرند . به مرجان میگویم اجازه ات را بگیرد تا یکی از همین شبها با آنها به سینما برویم .
چهره غضب الود پدرم در مقابل دیده گانم مجسم شد و گفتم :
_ خواهش میکنم این کار را نکن . چون آقا جان در این موارد خیلی سخت گیر است و اجازه نخواهد داد. بهتر است صبر کنی تا در مهمانی پاگشای مادرم همدیگر را ببینیم .
پشت دست آرزوهایم را داغ کردم تا بال و پر نگیرند و حد خودشان را نگاه دارند . حرف دلم را که نوک زبانم رسیده بود قورت دادم و راه گلویم را بستم تا سدی باشد در مقابل فشارش برای جاری شدن بر زبانم .
ترانه تک درخت از خواننده ای که آن روزها صدایش با نام مستعار " ناشناس " { پوران شاپوری } گل کرده بود بر روی صفحه گرامافون پخش میشد .


تک درختی بی پناهم که در سکوت شب ها
فریاد من شکسته در گلویم



از ایوان صدای کرمعلی و دستیارانش در حال چیدن میز شام به گوش می رسید . اشکان این پا آن پا میکرد و به دنبال راهی می گشت تا به طریقی جواب را که می خواست از من بگیرد . به اشاره مادرش به او و مرجان به پا خواست و برای نزارت به کار خدمه به ایوان رفت .
رایحه خوشی که بعد از رفتنش به جای ماند وجودش را قابل لمس می ساخت . نگاهم را به تعقیبش فرستادم و او را دیدم که در حال پیچ پیچ کردن با مرجان وارد ایران شد .
حرکت دستها تکان آنها و هر مژه بهم زدنش دلم را می لرزاند . با خود گفتم :
_ یعنی به همین زودی گرفتار شدم ؟
منتظر نشدم جوابم را از قلبم بگیرم . چون جوابش را میدانستم .
اصلاً نفهمیدم چه موقع مادرم آمد کنارم نشست . فقط صدایش را شنیدم که می پرسید :
_ این پسر چی داشت در گوش تو زمزمه می کرد ؟
برای پاسخ تامل کردم . دیروز انوش و امروز اشکان به تفاوتی که بین آن دو بود اندیشیدم و به طرز بیان احساسشان .
لزومی نداشت در مقام مقایسه برایم ، چون تفاوت ها به راحتی خود را نشان می دادند . یک بار دیگر جمله اش را تکرار کرد تا بالاخره ناچار به پاسخ شدم :
_ موضوع ورشکستگی پدرش بود و این که چطور همه چیز را از دست داده اند و چطور او دوباره همه چیز را از نو ساخته .
ترجیح دادم در مورد خواستگاری حرفی نزنم . چون میدانستم اگر بفهمد این پیشنهاد برخلاف رسوم آن زمان که دختر حق انتخاب را نداشت قبل از مطرح شدن با خانواده ام به من شده به شدت عصبی خواهد شد . فکرم را نخواند و پی به پنهان کاری ام نبرد و گفت :


_ اتفاقا ایراندوخت خانم مو به مو همه چیز را برایم تعریف کرد . زن بیچاره روزهای سختی را پشت سر گذاشته . خدا برای هیچ کس نیاورد ، اما الهی شکر توانسته اند گوشه ای از آنچه را که از دست داده اند به دست بیاورند . خب دیگر چه گفت ؟
_ هیچ چی !
زبانم از بیان این کلمات سوخت . عادت به دروغ گفتم نداشتم . شاید اگر در همان لحظه به سر میز شام دعوت مان نمی کردند پی به واقعیتی که پشت این دروغ پنهان بود می برد .
همین که برخاستم گفت :
_ بعد از شام بیا پیش خودم بنشین . صورت خوشی ندارد تمام مدت ور دل این پسر بنشینی و گوش به درد دلش بدهی . ممکن است مردم پشت سرت هزار حرف در بیاورند . خدا رحم کرد سر آقا جانت با دوستانش گرم بود وگرنه از کوره در می رفت .
ژیلا هیجان زده خود را به ما رساند و گفت :
_ مامان رخی ، رابعه هم میخواهد اسمش را در دبیرستان انوشیروان دادگر بنویسد .
به طعنه گفت :
_ او همیشه شاگرد اول است ، تو چی که چند تا تجدیدی آوردی و مایه آبروریزی هستی ؟!
خط آرزوهایم پر از انحنا بود . انحناهایی که راه عبورشان را می بستند و تحققشان را زیر سوال می بردند .


در راه مراجعت از خانه بود که تازه فهمیدم چرا مادرم ناگهان تغییر اخلاق داد و از نشستن من در کنار اشکان دلخور شد .
چشمان خمار ژیلا پر از خواب بود و یک بند غرولند می کرد که چرا آقا جان اتومبیل نیاورده و ما مجبوریم مسیر کوتاه راه تا منزل را پیاده طی کنیم . از تفاوتی که میان من و خواهرم کم تحرکم وجود داشت همیشه در عجب بودم . در زمستان ها بزرگترین لذت زندگی اش لم دادم در زیر کرسی بود که به محض ورق زدن اولین صفحه کتاب درسی ، پلک چشم هایش بر روی هم فرو می افتادند و بالافاصله به خواب عمیقی فرو می رفت و درس و مدرسه را فراموش می کرد ،و در پاییز دراز کشیدن در کنار پنجره و خواب خوشی که گرمای نور آفتاب لذتبخش ترش می ساخت .
مادرم اهمیتی به غرولندش نداد . به نظر میرسید در رویاهای شیرینی غوطه ور است . لبهایش به نشانه لبخند باز و بسته می شد و بتق نگاهش حکایت از سر خوشی اش داشت .
همین که اطمینان یافت سایر از سایر مهمانان فاصله گرفته ایم و هیچ آشنایی دور و برمان نیست ، قدام آهسته کرد ، شانه به شانه پدرم قرار گرفت و با شور و هیجان خاصی خطاب به او گفت :
_ خبر داری پسر آقای خلج قرار است همین چهارشنبه از فرانسه به ایران بیاید ؟ گلی خانم می گفت خیال دارد این بار نگذارد قصر در برود و دختران فرنگی از راه بدرش کنند و می خواهد هر طور شده برایش زن نگیرند ، خبر داشتی یا نه ؟
_ خودم میدانم ، مگر خلج حرفی را ناگفته می گذارد . یک بند داشت سنگ پسرش را بسینه میزد و از او تعریف می کرد . انگار می خواست دختر ترشیده اش را شوهر بدهد .
مادرم با ناز و غمزه خاصی که مناسب سنش نبود چشمکی به همسرش زد و با لحن معنی داری گفت :
_ لابد دلیلی دارد که این حرفها را به من و تو میزنند !
_ باز تو تفسیرش کردی خانم ؟!
_ حالا خواهی دید که حدسم درست است و اشتباه نمی کنم .
قلبم هیچ حرکتی نداشت و مات شده بود این یک فاجعه بود ، فاجعه ای که اگر به وقوع می پیوست همه امیدهایم را بر باد می داد .
پس بی دلیل نبود که اشکان با این عجله می خواست زبان احساسم را وادار به اعتراف کند و جوابش را از من بگیرد . چه بسا او هم از طریق مرجان دانسته بود که خبرهایی هست . در حالت عادی عروس خانواده خلج شدن برای پدر و مادرم غرور آفرین بود . چه برسد به این که داماد در رشته مهندسی ساختمان در فرانسه مشغول تحصیل باشد .
نه این امکان نداشت . نباید بگذارم این اتفاق بیفتد . هر طور شده باید جلویش را می گرفتم ، اما چطور ؟
قلبم از حالت بهت خارج شد ، نفس هایش به شمارش افتاد و با حرکت تندی شروع به تپیدن کرد .
مادرم هنوز با حرارت سرگرم تکرار سخنان گلی خانم بود . چشمان نیمه خواب ژیلا همراه با خمیازه های مداوم باز و بسته می شد و گاه در
همان حالت با دست پلک هایش را مالش می داد .
شبگرد محل صدای پایمان را که شنید چوبدستی اش را به حرکت در آورد و آماده تهاجم شد. سپس در تاریک روشن کوچه به دنبال چهره نااشنایی گشت که در آن موقع شب با قصد قبلی به آنجا آمده .
همین که پدرم را دید چوبدستی اش را به آرامی پایین آورد و لب های نازکش را از زیر سبیل چخماقی پر پشت ، با لبخندی کش و قوس داد .
انگار غلام پشت در کمین کرده بود و منتظر ورودمان بود . چون همین که کوبه در را به صدا در آوردیم ، بالافاصله در را به رویمان گشود .
می دانستم که آن شب خواب از جزیره پر آب دیده گانم گریزان خواهد شد و به داشت خیال پناه خواهد برد . حتی چه بسا ناا آرامی در بستر ، خواهر خمارم را بی خواب می کرد و صدایش را در می آورد .
بالش پر قویم را از داخل پشه بند برداشتم و به اطاقم پناه بردم تا در خلوت تنهایی ام با غمی که بی خبر از راه رسیده تنها بمانم .
دیگر نمیتوانستم به این امید باشم که خانواده ام به خواستگاری اشکان جواب مثبت بدهند.
هوای اتاق خفه بود و از لای پنجره باز ، با د هیچ حرکتی به درون نداشت . قبل از این که تلاشی برای شکستن بغض گلویم بکنم ، مادرم داخل اتاق شد و در حالی که نگاه موشکافانه اش دلیل ناارامی ام را در تغییر حالات چهرهام جست و جو می کرد پرسید :
_ چرا توی ایوان نمیخوابی ؟ هوای اتاق دم کرده و خفه است . آدم عاقل آن هوای لطیف و روح بخش را نمی گذارد بیاید اینجا.
_ زیادی غذا خوردم . با شکم پر تا صبح توی رختخواب پر پر میزنم . دوست ندارم با ول خوردنم ژیلا را هم بد خواب کنم .
قانع نشد و با کنجکاوی پرسید :
_ چته شده ؟انگار سر حال نیستی ؟!
_ دلیلی ندارد سر حال نباشم .
_ شنبه صبح با هم میرویم خرید . میخواهم چند دست لباس دوخته برایت بخرم .
بالافاصله منظورش را فهمیدم، اما به رویم نیاوردم و گفتم :
_ چرا ؟! برای چه ؟ من که این همه لباس دارم .
_ هیچ کدام به درد نمی خوره و دمده شده . باید مطابق ژورنال پاریسی باشد که به چشم بیاید . از حرف های گلی خانم فهمیدم که خیال هایی برایت دارد . شانس در خانه ات را زد . باید حواست را جمع کنی که در مقابل مقایسه با دخترهای دیار فرنگ کفّه ترازو به نفع تو سنگین شود .
سعی نکردم مغزم را تحت فشار قرار دهم تا چهره برزو را به خاطر بیاورم ، خطوط چهره اش در ذهنم محو و بی رنگ بود .
با بیزاری سر تکان دادم و گفتم :
_ مفت چنگ همان دخترهای فرنگی .
_ خیلی بی عقلی دختر ، فکر نان کن که خربزه آب است . مطمئنم که همین حالا دوست و آشناهایی که دختر دم بخت دارند برای پسر خلج دندان تیز ارده اند . من نمی گذارم هیچ کدام به مراد دلشان برساند .
می دانستم بحث با او فایده ندارد. دلیلی نمیدیدم با مخالفتم باعث تحریک حس کنجکاوی اش شوم . به قول معروف هنوز نه به دار بود نه به بار.
در حالی که آماده رفتن به بستر می شدم گفت :
_ بچه که نیست . بیست و شش سال دارد برادر کوچکترش عروسی کرده ، چیزی نمانده درسش تمام شود . وضع مالی شان هم که خوب است . دیگر چه میخواهی ؟!
سرم را روی بالش فشردم تا به او بفهمانم که خوابم می آید .
نمی دانم صدای شبگرد محل بود یا صدای رهگذری که از آن حدود می گذشت و میخواند .



مرده بودم زنده شدم ، گریه بودم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت که دیوانه نشی ، لایق این خانه نشی
رفتم و دیوانه شدم ، سلسله بنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
شمع نیم ، جمع نیم ، دود پراکنده شدم



مادرم میرفت تا رویاهای نیمه تمامش را تمام کند و با تجسم یک شب پر خاطره دیگر در کفه شهرداری دل خوش کند و من می ماندم و لذت یاداوری خاطره خوشی در همان کفه حسرت تکرارش به دلم می ماند .


حوصله خرید را نداشتم . روز شنبه سر درد را بهانه کردم و در بستر ماندم . قرص مسکنی را که مادرم برای تسکین دردم آورد زیر فرش اطاقم پنهان ساختم . یکی دو بار به من سر زد و با این تصور که خواب هستم بالاخره از خیر خرید گذشت و راحتم گذاشت .
قلبم بیتاب و بی قرار با فشار بر قفسه سینه ام مرا وادار به مبارزه با آنچه که خواسته ام نبود می کرد .
به خودم نوید دادم " هنوز وقتش نیست ، از کجا معلوم اصلاً برزو تو را بخواهد !" تا چند سال پیش ، قبل از سفرش به فرانسه هیچ وقت ندیده بودم توجه خاصی به من داشته باشد . حتی شاید اصلاً مرا به یاد نمی آورد .
بر روی احساس بدم پرده سیاهی کشیدم و خوش بینی را به جایش نشاندم و با خودم گفتم :" بهتر است عکس العمل نشان ندهم و منتظر بمانم تا ببینم چه پیش خواهد آمد ."
اما اگر اشکان به طریقی سر راهم می ایستاد تا جوابش را از من بگیرد چه جواب برایش داشتم ؟
تصمیم گرفتم خانه نشین شوم تا فرصتی برای دیدار پیش نیاید . فردای آن روز مادرم در مقابل بدعنقی و گریزم از خرید تسلیم شد و گفت :
_ حالا که این طور است امروز بعد از ظهر خودم با رخساره می روم خرید . اگر لباسی چشمم را گرفت با شرط برایت می خرم که در مهمانی پاگشای مرجان بپوشی . اگر نپسندیدی عوضش می کنم . من هزار و یک نقشه برای مهمانی روز پنج شنبه دارم . کلی مهمان دعوت کرده ام ولی مهم برایم خانواده خلج هستند . اگر می خواهی لباس مطابق سلیقه ات باشد بلند شو بیا بریم .
به خوب و بدش فکر نمی کردم . مهم این بود که دست از اصرار بردارد و تنهایم بگذارد . به همین جهت گفتم :
_ هر چه شما بخرید قبول .
چرت بعد از ظهر به راه بود .هر کس با شکم پر یک گوشه سالن در زیرزمین لمید. ژیلا بالافاصله خوابش برد .مامان رخی که منتظر خواهرش بود ، در خواب و بیداری چشم به دق الباب در حیاط داشت تا به محض رسیدن او عازم خرید شوند .
بعضی وقت ها حق را به بی بی میدادم که در مقابل ریخت و پاش و ولخرجی های مادرم از کوره در می رفت .
در که زدند ، بالافاصله چرتش پاره شد . شتابزده برخاست تا آماده رفتن شود .
خاله رخساره با سر و صدای زیاد وارد زیرزمین شد و با توپ و تشر خطاب به من گفت :
_چرا حاضر نیستی دختر ؟! همه این کارها برای خاطر توست . پس چرا ناز می کنی ؟
مثل همّیشه در مقابل او کم می آوردم و زبانم بسته میشد . بی آنکه انتظار جوابم را بکشد ادامه داد :
_ زود باش آماده شو .
این بار ناچار به جواب شدم و گفتم :
_ من نمیایم خاله جان . هر چه شما و مامان رخی بخرید قبول . اصلاً حوصله خیابانگردی را ندارم .
زیر لب گفت :
_ دختر سرتق . همیشه حرف ، حرف خودته . خیلی دلت بخواد مادرت این قدر به فکرت باشد و هر چه دستش می آید خرج عطینایت کند . دخترهای هم سنّ و سال تو حسرت یک دست لباس نو را دارند .
برای اولین بار در مقابلش زبان دراز شدم و گفتم :
_ آن موقع بیشتر قدر همان یک دست لباس نو را میدانند خاله جان .
مامان ریخی با لحنی که حاکی از رنجیدگی بود گفت :
_ای نمک ناشناس .
ژیلا با چشمهای نیمه بسته سر از روی متکا بلند کرد و گفت :
_ تقصیر مامان است که این قدر لی لی به لالایش می گذارد و می خواهد با این ریخت و پاشها هر طوری شده یک جایی آبش کند تا از دست زبان درازی هایش راحت شود .
مامان رخی به او توپید و گفت :
_تو حق نداری در مورد خواهر بزرگت این حرفها را بزنی . فضولی موقوف ساکت باش .
دل شکسته تر از آن بودم که حوصله مشاجره و جدال با ژیلا را داشته باشم . دلم میخواست آن قدر با خواهرم احساس نزدیکی کنم که درد دلم را با وی در میان بگذارم ، اما افسوس که فاصله سنی بین افکار و خواسته هایمان فاصله افکنده بود .
خاله رخساره خطاب میمادرم گفت :
_ بیا بریم رخی . هوا ابری است . هر لحظه ممکن است باران بگیرد . بد روزی را برای خرید انتخاب کردی . یادت نرود حتما چترت را بردار .
_ چاره دیگری نداشتم چین از فردا باید به کار مهمانی پنج شنبه شب برسم . من حاضرم برویم .
آنچه که در اطرافم می گذشت ، راهی به اندیشه هایم نداشت . باید به اطاقم می رفتم تا شاید افکارم در تنهایی و خلوت مجالی برای تجلی یابند .
صدای باز و بسته شدن در حیاط را که شنیدم برخاستم و در حال بیرون آمدن از زیر زمین گفتم :
_ من میروم به اطاقم ژیلا خانم تا تو راحت باشی و تا بوق سگ بخوابی .
آسمان سیاه بود و آماده باریدن . نرگس کنار حوض نشسته بود و داشت لباس های شسته شده را توی تشت آبکشی می کرد . مرا که دید گفت :
_ آسمون مثل شب سیاهه . الانه که بارون بگیره . نمیدونم حالا رختامو کجا پهن کنم . یکی نیس به من بگه حالا چه وقت لباس شستن بود . اینم از شانس من .
پا به روی اولین پله ایوان نهادم که صدای دق الباب در برخاست . صدای زیرش قلبم را درون سینه شنیدم ." این دیگر کیست ؟! نکند باز انوش باشد ؟"
نرگس نیم خیز شد ، اما قبل از آنکه برخیزد ، غلام از مطبخ بیرون آمد و گفت :

_ تو کار خودتو بکن من در رو باز می کنم .
آن روزها هر لحظه ای آبستن یک اتفاق بود و همه چیز غیر مترقبه و بدون پیش بینی بوقوع می پیوست .
تنها کسی که میتوانست به راحتی خرده ریزهای سفره دلم را جمع کند و بر روی دل خود بتکاند ، پرتو بود .
با اشتیاق به استقبالش رفتم و با شوقی آمیخته با ملامت گفتم :
_ای بی معرفت ، هیچ معلوم است تو کجایی .
ابروان پیوستهاش به حالت اخم بر روی دیده گانش سر خرد و با دلخوری گفت :
_ بی معرفت تویی که اصلاً سراغی از من نمی گیری . معلوم نیست سرت کجا گرم شده که انگار نه انگار یک زمان مرا می شناختی .
_ معلوم نیست آفتاب از کدام طرف در آمده که تو هم آفتابی شدی . حالا بیا بریم تو اتاق من ، بعد سر گله را باز کن .
نرگس دست های خیسش را با گوشه چادرخشک کرد و گفت :
_ داره بارون میگیره . دیگه رخت شستن فایده ای نداره ، برم واستون خوراکی بیارم .
اولین قطره باران نوک بینی ام را نوازش داد . از پله های ایوان بالا رفتم . وارد اتاق که شدیم ، لبه لخت فنری نشست انگشتش را به حالت تهدید به طرفم تکان داد و گفت :
_ حالا دیگه ما غریبه شدیم ، شهلا خانم ؟!!
_ نمیدانم منظورت چیست ؟!
_ لازم نیست خودت را به آن راه بزنی . خودت میفهمی چه میگویم .
_ نه ، نمیفهمم .
_ چرا میفهمی . آخرین باری که همدیگر را دیدیم توی کفاشی جاییک بود . از آن روز به بعد دیگر سراغی از من نگرفتی . امروز تصمیم گرفتم بیایم اینجا پپوست از سرت بکنم و بگویم این بود رسم دوستی ؟ اما همین که سر کوچه تان رسیدم . یک نفر از پشت سر صدایم زد و گفت :" یک لحظه صبر کنید پرتو خانم ." با تعجب به عقب برگشتم و نگاهش کردم . صدایش آشنا نبود ، اما چهره اش خاطره مبهمی از یک دیدار را به یادم می آورد . کفاشی جاییک ، مادر و پسری که بهت زده چشم به ادعا و اطوارهای تو دوخته بودند . چه موقع آن جوان را تور زدی که من نفهمیدم ؟
_این حرفها را نزن که خوشم نمی آید .
_ منظورت این است که دروغ میگویم . چیزی که عیان است ، نیازی به حاشا ندارد . یک کار جلوی مرا گرفت و گفت " همان روز توی کفاشی وقتی تو صدایم می زدی اسمم را یاد گرفته ." اول فکر کردم چشمش مرا گرفته و دنبالم آمده . بعد فهمیدم این یکی را کور خواندم و خاطر خواه توست . حالا هم توی خیابان انتظام منتظر است و کار فوری باهات دارد .
اشکان آنجا بود . در چند قدمی ام . درست در لحظه ای که در چهار سوی زندگی همه درها را به روی خودم بسته میدیدم و راهی به بیرون نمی یافتم . قفل بسته اش داشت گشوده می شد و نور درخشانش چشمم را میزد . آرزوهایم چون غریقی در دریای متلاطم ناامیدی ها دست و پا میزد و فریاد کمک طلبی اش به جایی نمیرسید . با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_ چته ! چرا ماتت برده ؟! تا زیر باران موش آب کشیده نشده برو سراغش .
احساسم یدک کش قلبم شد تا مرا به دنبال بکشاند . پاهایم بی قرار و بیتاب ، وجودم را در محاصره خود گرفتند و با شتاب به حرکت در آمدند .
نرگس با ظرف شیرینی و شربت سینه به سینه ام قرار گرفت و پرسید :
_ کجا میرین ؟ دارم واستون شیرینی و شربت می ارم .
به جای من پرتو که پشت سرم در حرکت بود جواب داد :
_ بگذار توی اتاق الان بر می گردیم.