شبلخبی از كتاب درة الاصداف نقل می كند: روزی بهلول ، امام عسگری (ع ) را كه كودكی بیش نبود ، گریان دید و دیگر كودكان مشغول بازی بودند. بهلول تصور كرد ، او در آرزوی داشتن وسایلی است كه كودكان برای بازی دراختیار دارند ؛ لذا بدو گفت: آیا دوست داری برایت وسیله بازی بخرم؟ امام حسن عسگری (ع ) با همان زبان كودكی پاسخ داد:
- ای بهلول ، ما برای بازی آفریده نشده ایم!
- پس برای چه آفریده شده ایم؟
- برای كسب دانش و عبادت
- این را از كجا می گویی؟
- از فرموده خدای متعال" أفحسبتم أنّما خلقناكم عبثاً و أنّكم إلینا لا ترجعون" ( آیا می پندارید كه شما را بیهوده آفریده ایم و به سوی ما باز نخواهید گشت؟)
بهلول از او خواست وی را پندی دهد. كودك با اشعاری او را پند داد و سپس از هوش رفت. آن گاه كه به هوش آمد ، بهلول به وی گفت: این چه حالتی بود كه بر تو رفت ، در حالی كه كودك بی گناهی هستی؟
فرمود: ای بهلول ، بدان من با چشم خود دیدم ، مادرم آتشی را با هیزم های بزرگ برافروخت كه برفروزنده آنها هیزم های كوچك بود و من بیم آن دارم كه ازهیزم های كوچك جهنم باشم.