انساندوستى
يكى اينكه آن خويى كه معيار انسانيت است محبت است ، انساندوستى است و مادر همه خويهاى خوب ديگر، محبت است . پس اگر كسى خلق و خوى اش بر اساس انساندوستى بود و انساندوست بود انسان است : به سرنوشت ديگران همان قدر انديشيدن كه به سرنوشت خود و بلكه به سرنوشت ديگران بيشتر از سرنوشت خود انديشيدن .در منطق دين اسم اين را ايثار مى گذرند. در كتابى نوشته بود: يك دستور كه در تمام اديان جهان يافت مى شود اين : براى ديگران همان را دوست بدار كه براى خود دوست مى دارى و براى ديگران همان را مپسند كه براى خود نمى پسندى . در احاديث ما به اين عبارت است : احبب لغيرك ما تحب لنفسك و اكره له ما تكره لها (173) براى ديگران همان را بخواه كه براى خود مى خواهى و براى او همان را نپسند كه براى خود نمى پسندى ، اين منطق ، منطق محبت است . چنانكه مى دانيد در مكتب هندو هم در مكتب مسيحيت روى كلمه محبت زياد تكيه مى شود؛ مى گويند در همه موارد محبت كنيد. اصلا غير از محبت مساله ديگرى مطرح نيست . البته در اين دو مكتب يك انحرافى هست ؛ يعنى آنها مى گويند محبت ، ولى محبتى كه آنها مى گويند نوعى تخدير است . اين هم نظريه اى است و بعد بايد درباره آن صحبت كنيم كه آيا محبت به تنهايى براى معيار انسانيت بودن كافى است يا نه ؟
گفتيم در نظريه خلق و خوى ، اولين حرفى كه در معيار انسانيت مطرح است انساندوستى است . انسان اخلاقى يا انسان بالاتر، انسان فراتر، انسانى است كه انساندوست باشد. با اين معيار يك مقدار از مشكلاتمان حل مى شود، اگر از ما بپرسند؛ ابوذر را كه شما بر معاويه ترجيح مى دهيد تبراى چه ترجيح مى دهيد؟ ديديم با معيار اول يعنى ملاك برترى را دانش و آگاهى صرف دانستن ، اين ترجيح ما جور در نمى آيد ولى با معيار دوم يك مقدار اين مساله حل مى شود. مى گوييم : معاويه انسانى بود فقط در فكر خودش و براى خودش ، و انسانهاى ديگر را براى اشباع جاه طلبى هاى خود به زور استثمار كرده بود. پس او يك موجود خودخواه ، خود پسند و خود پرست بود. ولى ابوذر بر عكس ، با اينكه همه امكانات برايش فراهم بود و همين معاويه حاضر بود بهترين شرايط زندگى را براى او فراهم كند، به خاطر اينكه معاويه حقوق مردم را پايمال كرده بود و براى اينكه به سرنوشت ديگران مى انديشيد، با همه معاويه جبار مبارزه كرد تا آنجا كه جانش را بر سر اين كار گذاشت و در تبعيدگاه ربذه در غربت جان داد. پس اينكه ما ابوذر را انسان مى دانيم و معاويه را انسان نمى دانيم بلكه يك حيوان مى دانيم . به خاطر اين است كه معاويه فقط در فكر آخور خودش بود و ابوذر در فكر انسانهاى ديگر.
ما چرا على عليه السلام را يك انسان كامل مى دانيم ؟ براى اينكه درد اجتماع را حس مى كرده ، براى اينكه من او تبديل به ما شده بد، براى اينكه خود او خودى بود كه همه انسانها را جذب مى كرد. او به صورت يك فرد مجزا از انسانهاى ديگر نبود بلكه واقعا خودش را به منزله يك عنصر، يك انگشت ، يك عصب در يك بدن احساس مى كرد كه وقتى ناراحتى اى در يك جاى بدن پيدا مى شود، اين عضو ناآرام و بى قرار مى گردد. و اصلا اين تعبيرات مال خود اوست ؛ قبل از اينكه در قرن بيستم فلسفه هاى اومانيستى اين حرفها را بياورند على عليه السلام اينها را گفته است .وقتى كه خبردار مى شود كه عامل او (فرماندارى كه از ناحيه او منصوب است ) در يك مهمانى شركت كرده است ، نامه عتاب آميزى به او مى نويسد كه در نهج البلاغه هست . حال چه مهمانى اى بوده است ؟ آيا آن فرماندار در مهمانى اى شركت كرده بود كه در سر سفره آن مشروب بوده است ؟ نه در آنجا قمار بوده ؟ نه ، در آنجا مثلا زنهايى را آورده و رقصانده بودند؟ نه در آنجا كار حرام ديگر انجام داده بودند؟ نه پس چرا آن مهمانى مورد ملامت قرار مى گيرد و نامه تند نوشته مى شود؟ مى گويد: و ما ظننت انك تجيب الى طعام قوم عائلهم مجفو و غنيهم مدعو. (174) گناه فرماندارش اين بوده كه بر سر سفره اى شركت كرده است كه صرفا اشرافى بوده ، يعنى طبقه اغنيا در آنجا شركت داشته و فقرا محروم بوده اند، على عليه السلام مى گويد: من باور نمى كردم كه فرماندار من ، نماينده من پاى در مجلسى بگذارد كه صرفا از اشراف تشكيل شده است . بعد راجع به خود و زندگى خودش براى آن فرماندار شرح مى دهد. درباره خود مى گويد درد مردم را از درد خودش بيشتر احساس مى كرد؛ درد آنها سبب شده بود كه اساسا درد خود را احساس نكند. سخنان على عليه السلام نشان داده كه او واقعا دانا و دانشمند و حكيم بوده است . اما على را كه اينقدر ستايش مى كنيم نه فقط به خاطر اين است كه باب علم پيغمبر بوده كه پيامبر فرمود: انا مدينه العلم و على بابها (175)بيشر از اين جهت ستايش مى كنيم كه انسان بود، اين ركن از انسانيت را داشت كه به سرنوشت انسانهاى محروم مى انديشيد، غافل نبود، درد ديگران را احساس مى كرد، چنانكه ساير اركان انسانيت را هم داشت .
3 - اراده
مكتب ديگر مى گويد: معيار انسانيت اراده است ، اراده مسلط كننده انسان بر نفس خود. به عبارت ديگر معيار انسانيت ، تسلط انسان است بر خود، بر نفس خود، بر اعصاب خود، بر غرايز خود، بر شهوات خود، به طورى كه هر كارى از انسان صادر مى شود به حكم عقل و اراده باشد نه به حكم ميل . فرق است ميان ميل و اراده . ميل در انسان يك كشش و جاذبه است ، جنبه بيرونى دارد، يك رابطه اى است بين انسان و شى خارجى كه آن شى انسان را به سوى خودش مى كشد. يا مثلا تمايل جنسى يك جاذبه است ، يك ميل است كه انسان را به سوى خودش مى كشد. حتى خواب هم همين طور است ؛ خواب انسان را به سوى خودش مى كشاند، انسان به سوى آن حالتى كه نام خواب است كشيده مى شود. ميل به جاه و مقام ، شهوت جاه و مقام ، انسان را به سوى خودش مى كشاند و امثال اينها.
ولى اراده بيشتر جنبه درونى دارد. بر عكس ميل است ، انسان را از كشش اميال آزاد مى كند يعنى اميال در اختيار انسان قرار ميدهد. هر طور كه اراده مى كند كار مى كند نه هر طور كه ميلش بكشد، تابع تصميم و فكر بودن غير از هر ميل بودن است ، نوعى تسلط بر اميال است . اگر توجه كرده باشيد علماى اخلاق ، اخلاقيون قديم ما بيشتر تكيه شان روى مساله اراده بوده است ، اراده حاكم بر ميلهاى انسان ، مى گفتند معيار و ميزان انسانيت ، اراده است . حيوان موجودى است تابع غريزه كه همان ميلها باشد ولى انسان موجودى است كه مى تواند به حكم اراده و به حكم اختيار از جبر غريزه آزاد باشد، مى تواند اراده كند كه بر هر اندازه كه انسان بر خودش مسلط نباشد، از انسانيت به دور است . درباره تسلط بر نفس اماره ، در اسلام تاكيد فراوان شده است . داستان كوچكى را در اين زمينه - كه شايد شنيده باشيد - نقل مى كنم :
نوشته اند پيغمبر اكرم در مدينه از محلى عبور مى كرد. گروهى از جوانان مشغول زور آزمايى بودند به اين ترتيب كه سنگ بزرگى را بلند مى كردند (مثل اينهايى كه هالتر بر ميدارند) تا ببينند چه كسى بهتر مى تواند آن را بلند كند. اين هم مثل همه مسابقات احتياج به داور دارد، چون گاهى دو نفر وزنه را نزديك به يكديگر بر مى دارند، وقتى پيغمبر اكرم آمد از آنجا بگذرد، جوانان گفتند هيچ داورى بهتر از پيغمبر نيست : يا رسول ! شما اينجا بايستيد و ميان ما داورى كنيد كه كداميك از ما بهتر وزنه را بلند مى كنيم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قبول كرد، آنها مشغول شدند، آخر كار، پيغمبر فرمود: مى خواهيد بگويم از همه شما قويتر و نيرومندتر كيست ؟ بله يا رسول الله ! فرمود: از همه قويتر و نيرومندتر آن كسى است كه وقتى به خشم مى آيد، خشم بر او غلبه نكند بلكه او بر خشم خودش مسلط شود؛ و آنگاه كه از چيزى خوشش مى آيد، آن خوش آمدن او را به غير رضاى خدا نيندازد و بتواند بر رضاى خودش ، بر ميل و رغبت خودش مسلط شود. يعنى پيامبر آن زور آزمايى بدنى را فورا تحليل و تبديل به يك مسابقه روحى كرد و مساله قوت بازو را روى قوت اراده (تحليل نمود) گفت البته اين هم يك كارى است ؛ آن كه بازويش قويتر است مردتر است مردتر است اما مردى فقط به زور بازو نيست ، زور بازو يكى از نشانه هاى كوچك آن است . اساس مردى در قوت اراده است . ملاى رومى مى گويد:
وقت خشم و وقت شهوت مرد كو
طالب مردى چنينم كو به كو
ما على عليه السلام را كه شير خدا مى دانيم ، مرد خدا مى دانيم ، چون در جبهه را همه مردتر بود: يكى جنبه بيرونى ، اجتماعى ميدانهاى مبارزه كه هر پهلوانى را به خاك مى افكند و از آن مهمتر جنبه درون خودش كه بر خودش مسلط بود؛ اراده اش بر هر ميلى ، بر هر شهوتى ، بر هر انديشه اى حاكم بود. اين داستان كه مولوى آن را در مثنوى آورده ، چقدر از نظر مردى و قوت اراده ، فوق العاده است ! چه تابلوى عالى و لطيفى است كه يك جوان بيست و پنج ساله ، دشمن بسيار نيرومند خودش را به خاك افكنده است ، مى رود روى سينه اش مى نشيند تا سرش را از بدن جدا كند، او به صورت على عليه السلام تف مى اندازد. طبعا على ناراحت مى شود موقتا از بريدن سر او صرف نظر مى كند. چند لحظه قدم مى زند، بعد بر مى گردد دشمن مى گويد: چرا رفتى ؟ مى گويد: براى اينكه اگر در آن حال سر تو را از بريده بودم ، به حكم خشم خودم بريده بودم نه براى انجام وظيفه ام و در راه هدفم و در راه خدا اينقدر آدم بر خودش ، بر اعصاب خودش ، بر خشم خودش ، بر رضاى خودش مسلط باشد!
اين هم يك نظر و يك معيار انسانيت است . يكى دو معيار ديگر هم براى شما عرض كنم و به عرايض خودم خاتمه بدهم :
4 - آزادى
معيار ديگر براى انسانيت انسان ، آزادى است . يعنى چه ؟ يعنى انسان آن اندازه انسان است كه هيچ جبرى را تحمل نكند، محكوم و اسير هيچ قدرتى نباشد، همه چيز را خودش آزادانه انتخاب كند. مى دانيد كه در مكتبهاى جديد روى آزادى به عنوان معيارى از معيارهاى انسانى ، بيشتر تكيه مى شود؛ يعنى به هر اندازه كه فرد بتواند آزاد زيست كند، به همان اندازه انسان است . پس آزادى معيار انسانيت است . اين نظريه چطور است ؟ آيا اين نظريه درست است يا نه ؟ اين نظريه هم مثل نظريات پيش ، هم درست است و هم نادرست ! يعنى به عنوان جزئى از انسانيت انسان ، درست است ولى به عنوان جزئى از انسانيت انسان ، درست است ولى به عنوان اينكه تمام معيار انسانيت باشد، درست نيست ، از نظر اسلام همان طور كه محبت انسانها نسبت به يكديگر تشويق و ترغيب و تقديس و به آن دعوت شده است و همان طور كه تسلط انسان بر نفس خود تقديس و به آن دعوت شده است ، حريت آزادى هم تقديس شده است .
اسلام عجيب است ! در همه اين موارد حرفش را گفته است . در نهج البلاغه در وصيتنامه اى كه على عليه السلام به فرزندش امام حسن عليه السلام نوشته اند، آمده است : اكرم نفسك عن كل دنية خودت را، جان خويش را از هر كار پستى برتر بدار؛ تن به كار پست مده كه جان تو بالاتر از كارهاى پست است . فانك لن تعتاض مما تبذل من نفسك عوضا به جاى آنچه كه از جان خودت در مقابل شهوات مى پردازى ، چيزى دريافت نمى كنى . آنچه كه از شرف خودت ، از جان خويش در ازاى يك ميل و شهوت مى پردازى ، چيزى دريافت نمى كنى . آنچه كه از جان خويش در ازاى يك ميل و شهوت مى پردازى ، عوض ندارد، تا آنجا كه مى فرمايد: و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا (176) هرگز خودت را بنده ديگرى مساز كه خدا تو را آزاد آفريده است . نمى خواهد بگويد كه خدا تنها تو كه پسر من را كه امام حسن هستى ، آزاد آفريده است بلكه تو به عنوان يك انسان را مى گويد: چون مساله خلقت است . اين هم - كه معيار انسانيت آزادى است - نظريه اى است ، چنانكه در مكتب اگزيستانسياليسم در مورد معيار انسانيت ، بيشتر روى مساله آزادى تكيه شده است .
5 - مسؤوليت و تكليف
معيار ديگر براى انسانيت ، مسؤوليت و تكليف است كه البته اين بيشتر از كانت شروع شده ، بعد هم در زمان ما روى آن خيلى تكيه كرده اند، مى گويند انسان آن كسى است كه احساس تكليف كند، در مقابل انسانهاى ديگر احساس مسؤوليت كند (اين غير از محبت است ، اشتباه نشود)، احساس كند كه مسؤول جامعه خويش است و حتى مسؤ ول خودش است ، مسؤول عائله خودش است . مساله مسؤوليت در زمان ما ادامه وسيعى پيدا كرده است ، خيل هم روى آن تكيه مى شود بحث مى شود، ولى بحث است كه ريشه هاى مسؤ وليت چيست ؟ آزادى هم همينطور است . از كجا مى شود اينها را بدست آورد؟ انسان احساس مسؤ وليت را چگونه بايد به دست آورد؟ يعنى چطور مى شود كه يك انسان احساس مسؤوليت مى كند؛ ريشه اين احساس چيست ؟ آيا با گفتن درست مى شود؟ اينكه آدم بگويد من مسؤولم ، مسؤوليت در وجدانش به وجود مى آيد؟ اين وجدان مسؤ ول را چه نيروى مى سازد؟ اين هم خودش مطلبى است .
6 - زيبايى
به يك مكتب ديگر هم اشاره كنم . اين مكتب روى زيبايى تكيه مى كند، افلاطون اخلاق را بر اساس زيبايى توصيف كرده است ، مى گويد: آن چيزى انسانى است كه زيبا باشد، مثلا عدالت را همه مكتبها مى پسندند. يك مكتب عدالت را از روى محبت مى پسندد ديگرى عدالت را از روى ميزان اخلاقى آن مى پسندد. يكى هم چون بين عدالت و آزادى خويشاوندى قائل است آن را مى پسندد. ديگرى ممكن است عدالت را با ميزان مسؤوليت بسنجد. افلاطون عدالت را با عينك زيبايى مى بيند، مى گويد: عدالت كه خوب است (چه عدالت اخلاقى در فرد و چه عدالت اجتماعى در جامعه ) به اين دليل خوب است كه منشا توازن مى شد و ايجاد زيبايى مى كند. جامعه اى كه در عدالت باشد زيباست . و همان حسن زيبايى جويى بشر است كه او از عدالتخواه كرده است . انسان اگر بخواهد انسان باشد و به خصلتهاى انسانى برسد، بايد احساس زيبايى را خود تقويت كند؛ ريشه اش
زيبايى است . البته او توجه دارد كه زيباييهاى انسانى آن زيباييهاى معنوى است . اين هم يك مكتب .
در جلسه ديگر (177) مقدارى درباره اين مكتبها قضاوت خواهيم كرد تا ببينيم بالاخره چه مى شود گفت . معيار انسانيت كداميك از اينهاست ؟ آن حرف زيست شناسى كه ديديم دست نيست ؛ با معيار انسانيت بسازيم ، ببينيم درباره معيارهاى فلسفى ، اخلاقى و مذهبى چه مى توان گفت و اسلام در اين زمينه ها چه مى گويد.
و صلى الله على محمد و اله الطاهرين .
فصل هشتم : مكتب انسانيت
اين سخنرانى در دانشكده فنى دانشگاه تهران ايراد شده و تاريخ آن مشخص نيست .
مكتب انسانيت
موضوع بحث مكتب انسانيت است . انسانى كه خود يگانه موجود كاوشگر و محقق جهانى است كه ما مى شناسيم ، هميشه خودش يكى از موضوعات بحث و تحقيق خودش بوده است ؛ يعنى پيوسته يكى از مسائل مورد بحث انسان ، خود او بوده است .
مفهوم كلمه انسانيت همواره با نوعى قدس و تعالى همراه بوده است ، چنانكه شؤ ون خاص فوق حيوان انسان نظير دانش ، عدالت ، آزادى و وجدان اخلاقى به عنوان مقدسات شناخته مى شوند. پس انسان و انسانيت اجمالا به عنوان يك امر مقدس شناخته شده و مى شود؛ يعنى با آنكه درباره بسيارى از مقدسات بشر ترديد شده و حتى برخى از آن ها مردود انكار قرار گرفته اند، ظاهرا هنوز مكتبى در جهان پيدا نشده است . كه عملا شؤ ون خاص انسانيت را، جنبه هاى ما فوق حيوانيت انسان را تحقير كند و آنها را تقديس نكند. مولوى خودمان غزل معروفى دارد كه ذكر آن مناسب است :
بنماى رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشاى لب كه قند فراوانم آرزوست
يعقوب وار وا اسفاها همى زنم
ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست
زين همرهان سست عنصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
دى شيخ با چراغ همى گشت گرد شهر
كز ديو و دد دلم و انسانم آرزوست
گفتم كه يافت مى نشود گشته ايم ما
گفت آن كه يافت مى نشود آنم آرزوست (178)و سعدى در طيبات خودش خواسته استقبالى كرده باشد يا جوابى داده باشد؛ مى گويد:
از جان برون نيامده جانانت آرزوست
زنار نا بريده و ايمانت آرزوست
مر ديده اى و همت مردى نكرده اى
وانگاه حق سفره مردانت آرزوست
فرعون وار لاف انا الحق همى زنى
آنگاه قرب موسى عمرانت آرزوست
به هر حال قسمتى از ادبيات عمده بشر (چه ادبيات دينى و چه ادبيات غير دينى ) مساله انسانيت و تجليل از آن تشكيل مى دهد، مخصوصا در ادبيات اسلامى كه ما از آن اطلاع داريم (چه در چهره عربى و چه در چهره فارسى آن ) در اين زمينه مطالب زيادى موجود است .
سقوط انسانيت از مقام خود در قرون اخير
در قرون اخير با پيشرفت عظيمى كه علم كرد انسانيت از آن مقام قداستى كه بشر سابق براى آن قائل بود يك مرتبه سقوط كرد، سقوط بسيار بسيار خرده اى ؛ چون يك موجود هر قدر بالا رفته باشد، وقتى سقوط كند قهرا سقوطش خرده كننده تر است .
انسان درست به يك مقام نيمه خدايى رسيده بود. چقدر در ادبيات خودمان از اين مقام نيمه خدايى انسان سخن رفته است :
طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
كه در اين دامگه حادثه چون افتاده ام
و حافظ مى گويد:
تو را زكنگره عرش مى زد صفير
ندانمت كه در اين دامگه چه افتاده است
در دو سه قرن اخير اين بود انسان از اين مقام شامخ و عالى كه خود براى خود فرض كرده بود، يك مرتبه سقوط كرد، سقوط بسيار خرد كننده اى . اولين اكتشافى كه بشر كرد مساءله هياءت عالم بود كه آنچه كه سابق درباره زمين فكر مى كرد و زمين را مركز جهان مى دانست و افلاك ستارگان را سيار به دور زمين ، يكمرتبه عوض شد و زمين به صورت ستاره كوچكى درآمد كه گرد خورشيد بايد بچرخد، و تازه خود خورشيد اهميت زيادى در جهان ستارگان ندارد و آن وقت اينكه انسان مركز دايره امكان و هدف خلقت است ، سخت مورد ترديد و انكار واقع شد و ديگر كسى جرات نكرد از اين حرفها بگويد: اى مركز دايره امكان و اى مركز زبده عالم كون و مكان تو شاه و جواهر ناسوتى . خورشيد مظاهر لاهوتى . گفتند: نه ، پس آن جورها كه ما درباره انسان خيال مى كرديم ، نيست . انسان فكر مركزيت خودش در جهان را كه تواءم كرده بود با مركزيت زمين براى ستارگان و افلاك ، با اين ضربه علمى از دست داد. بعدا ضربه هاى بسيار بسيار خرده كننده ديگرى بر پيكر انسان وارد شد. يكى از آنها اين بود كه انسان خود را موجودى تقريبا آسمانى نژاد مى دانست . خليفة الله مى دانست . خود نفخه الهى مى دانست و بر اين اعتقاد بود كه روح خدا در اين كالبد دميده شده كه انسان به وجود آمده است . تحقيقات بيولوژى در مساءله تحول و تطور انواع ، يك مرتبه نسب و نژاد انسان را متصل كرد به همين حيواناتى كه انسان آنها را خيلى پست و حقير مى شمارد؛ گفت : اى انسان ! تو ميمون نژاد هستى و يا فرزا ميمون نژاد نباشى از نسل يك حيوانى مثل حيوانات ديگر و بالاخره با حيوانات هم نژاد هستى . آن جنبه به اصطلاح خدازادگى به اين شكل كه انسان گرفته شد، و اين ضربه ديگرى بود كه بر پيكره انسان و تقدس انسانى وارد شد.
يكى ديگر از آن ضربه هاى بسيار مؤ ثر، ضربه اى بود كه به سابقه و پرونده و عمليات ظاهرا درخشان انسان وارد شد. يعنى انسان وارد شد. يعنى انسان در فعاليت خودش نشان مى داد كه مى تواند فعاليتى داشته باشد پاك و منزه و خدايى كه جز عشق الهى انگيزه اى نداشته باشد، جز احسان و نيكى انگيزه اى نداشته باشد، هيچ جنبه حيوانى و عادى نداشته باشد. يكمرتبه فرضيه هايى پيدا شد و در آنها چنين وانمود گرديد كه خير، اين پرونده اى كه انسان براى خود درست كرده است . اينچنين مقدس و پاك پاكيزه ، اين جور نيست ؛ تمام عملياتى كه بشر به آنها نام دانش دوستى و دانش طلبى داده است ، نام هنر و زيبايى داده است ، نام اخلاق و وجدان داده است ، نام تسبيح و تقديس و تعالى داده است و به آنها جنبه ماوراء الطبيعى داده است ، از نوع همان فعاليتهايى است كه در حيوانات هم پيدا مى شود ولى در انسان با يك مكانيزم و شكل پيچيده ترى است . يكى گفت : سرچشمه همه اينها شكم است . سعدى ما هم گفته است : مايه عيش آدمى شكم است . ولى ديگران گفتند: نه تنها مايه عيش آدمى شكم است ، بلكه مايه فكر آدمى هم شكم است ، مايه دل آدمى هم شكم است . و بعضى ديگر، اين مقام را نيز براى انسان خيلى بالا و والا ديدند، يك مقدار پايين آمدند و گفتند: از شكم هم پايين تر!
پس پرونده انسان از نظر سوابق درخشان ، فعاليتهاى قابل تقديس و تمجيدى كه داشته است ، با ضربه هايى خراب شد و از ميان رفت . كم كم كار به جايى رسيد كه گفتند: اساسا بياييم اين موجود را بررسى كنيم اين موجودى كه يك روز خود را مركز عالم ، و جهان و خلقت را طفيلى خود مى دانست و در خود نمونه اى از روح الهى مى پنداشت ، اين موجودى كه براى اعمال خود احيانا قداست فوق العاده اى قائل بود، جنبه هاى مافوق حيوانى قائل بود، اصلا چيست ؟ او را چه تشكيل مى دهد؟ باز فرضيه اى بوجود آمد كه هيچ تفاوتى ميان اين موجود پر مدعا و گياهان و حتى جمادات از نظر تار و پود نيست . از نظر بافتمان ، از نظر نظم و شكل ، تفاوت هست ولى از نظر تاروپود و آن ماده اى كه اينها را به وجود آورده ، فرق نمى كنند. مثل تفاوت يك جوال با يك پارچه فاستونى است كه هر دو را از پشم بافته اند ولى جوال را با نخلهاى خيلى درشت تر و بى قواره تر و پارچه فاستونى را با نخلهاى بسيار ظريف . بله ، ميان انسان و گياه يا جماد تفاوتهايى در ظرافت و بافتمان و خيلى چيزهاى ديگر هست ولى در اصل ماده اى كه اينها را به وجود آورده ، فرقى نيست . ديگر، روح و نفخه الهى وجود ندارد، انسان يك ماشين است مثل ماشينهاى ديگر، يعنى از نوع ماشين است . البته ماشين با تفاوت مى كند. ساعتى كه در دست شما و بغل من است يك ماشين ما ماشين است ، يك اتومبيل هم يك ماشين است ، آپولو كه مى گويند پنج يا سه ميليون قطعه دارد هم يك ماشين است البته بسيار بسيار پيچيده تر و عظيم تر اما در اينكه يك ماشين است مثل همه ماشينها و جز جنبه ماشينى جنبه ديگرى ندارد، ترديدى نيست . به نظر مى رسد كه اين ، آخرين ضربه اى بود كه بر پيكر انسانيت وارد شد. ولى با همه اين حرفها، باز ارزشهاى انسانى صد در صد محكوم نشد مگر در پاره اى از فلسفه و سيستمهاى فلسفى كه مفاهيمى از قبيل صلح ، آزادى ، معنويت ، عدالت و ترحم را بكلى شوخى گرفتند.
علاقه مندی ها (Bookmarks)