دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 22 , از مجموع 22

موضوع: آزادى معنوى

  1. #21
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : آزادى معنوى

    انساندوستى
    يكى اينكه آن خويى كه معيار انسانيت است محبت است ، انساندوستى است و مادر همه خويهاى خوب ديگر، محبت است . پس اگر كسى خلق و خوى اش بر اساس انساندوستى بود و انساندوست بود انسان است : به سرنوشت ديگران همان قدر انديشيدن كه به سرنوشت خود و بلكه به سرنوشت ديگران بيشتر از سرنوشت خود انديشيدن .در منطق دين اسم اين را ايثار مى گذرند. در كتابى نوشته بود: يك دستور كه در تمام اديان جهان يافت مى شود اين : براى ديگران همان را دوست بدار كه براى خود دوست مى دارى و براى ديگران همان را مپسند كه براى خود نمى پسندى . در احاديث ما به اين عبارت است : احبب لغيرك ما تحب لنفسك و اكره له ما تكره لها (173) براى ديگران همان را بخواه كه براى خود مى خواهى و براى او همان را نپسند كه براى خود نمى پسندى ، اين منطق ، منطق محبت است . چنانكه مى دانيد در مكتب هندو هم در مكتب مسيحيت روى كلمه محبت زياد تكيه مى شود؛ مى گويند در همه موارد محبت كنيد. اصلا غير از محبت مساله ديگرى مطرح نيست . البته در اين دو مكتب يك انحرافى هست ؛ يعنى آنها مى گويند محبت ، ولى محبتى كه آنها مى گويند نوعى تخدير است . اين هم نظريه اى است و بعد بايد درباره آن صحبت كنيم كه آيا محبت به تنهايى براى معيار انسانيت بودن كافى است يا نه ؟
    گفتيم در نظريه خلق و خوى ، اولين حرفى كه در معيار انسانيت مطرح است انساندوستى است . انسان اخلاقى يا انسان بالاتر، انسان فراتر، انسانى است كه انساندوست باشد. با اين معيار يك مقدار از مشكلاتمان حل مى شود، اگر از ما بپرسند؛ ابوذر را كه شما بر معاويه ترجيح مى دهيد تبراى چه ترجيح مى دهيد؟ ديديم با معيار اول يعنى ملاك برترى را دانش و آگاهى صرف دانستن ، اين ترجيح ما جور در نمى آيد ولى با معيار دوم يك مقدار اين مساله حل مى شود. مى گوييم : معاويه انسانى بود فقط در فكر خودش و براى خودش ، و انسانهاى ديگر را براى اشباع جاه طلبى هاى خود به زور استثمار كرده بود. پس او يك موجود خودخواه ، خود پسند و خود پرست بود. ولى ابوذر بر عكس ، با اينكه همه امكانات برايش فراهم بود و همين معاويه حاضر بود بهترين شرايط زندگى را براى او فراهم كند، به خاطر اينكه معاويه حقوق مردم را پايمال كرده بود و براى اينكه به سرنوشت ديگران مى انديشيد، با همه معاويه جبار مبارزه كرد تا آنجا كه جانش را بر سر اين كار گذاشت و در تبعيدگاه ربذه در غربت جان داد. پس اينكه ما ابوذر را انسان مى دانيم و معاويه را انسان نمى دانيم بلكه يك حيوان مى دانيم . به خاطر اين است كه معاويه فقط در فكر آخور خودش بود و ابوذر در فكر انسانهاى ديگر.
    ما چرا على عليه السلام را يك انسان كامل مى دانيم ؟ براى اينكه درد اجتماع را حس مى كرده ، براى اينكه من او تبديل به ما شده بد، براى اينكه خود او خودى بود كه همه انسانها را جذب مى كرد. او به صورت يك فرد مجزا از انسانهاى ديگر نبود بلكه واقعا خودش را به منزله يك عنصر، يك انگشت ، يك عصب در يك بدن احساس مى كرد كه وقتى ناراحتى اى در يك جاى بدن پيدا مى شود، اين عضو ناآرام و بى قرار مى گردد. و اصلا اين تعبيرات مال خود اوست ؛ قبل از اينكه در قرن بيستم فلسفه هاى اومانيستى اين حرفها را بياورند على عليه السلام اينها را گفته است .وقتى كه خبردار مى شود كه عامل او (فرماندارى كه از ناحيه او منصوب است ) در يك مهمانى شركت كرده است ، نامه عتاب آميزى به او مى نويسد كه در نهج البلاغه هست . حال چه مهمانى اى بوده است ؟ آيا آن فرماندار در مهمانى اى شركت كرده بود كه در سر سفره آن مشروب بوده است ؟ نه در آنجا قمار بوده ؟ نه ، در آنجا مثلا زنهايى را آورده و رقصانده بودند؟ نه در آنجا كار حرام ديگر انجام داده بودند؟ نه پس چرا آن مهمانى مورد ملامت قرار مى گيرد و نامه تند نوشته مى شود؟ مى گويد: و ما ظننت انك تجيب الى طعام قوم عائلهم مجفو و غنيهم مدعو. (174) گناه فرماندارش اين بوده كه بر سر سفره اى شركت كرده است كه صرفا اشرافى بوده ، يعنى طبقه اغنيا در آنجا شركت داشته و فقرا محروم بوده اند، على عليه السلام مى گويد: من باور نمى كردم كه فرماندار من ، نماينده من پاى در مجلسى بگذارد كه صرفا از اشراف تشكيل شده است . بعد راجع به خود و زندگى خودش براى آن فرماندار شرح مى دهد. درباره خود مى گويد درد مردم را از درد خودش بيشتر احساس مى كرد؛ درد آنها سبب شده بود كه اساسا درد خود را احساس نكند. سخنان على عليه السلام نشان داده كه او واقعا دانا و دانشمند و حكيم بوده است . اما على را كه اينقدر ستايش ‍ مى كنيم نه فقط به خاطر اين است كه باب علم پيغمبر بوده كه پيامبر فرمود: انا مدينه العلم و على بابها (175)بيشر از اين جهت ستايش ‍ مى كنيم كه انسان بود، اين ركن از انسانيت را داشت كه به سرنوشت انسانهاى محروم مى انديشيد، غافل نبود، درد ديگران را احساس مى كرد، چنانكه ساير اركان انسانيت را هم داشت .
    3 - اراده
    مكتب ديگر مى گويد: معيار انسانيت اراده است ، اراده مسلط كننده انسان بر نفس خود. به عبارت ديگر معيار انسانيت ، تسلط انسان است بر خود، بر نفس خود، بر اعصاب خود، بر غرايز خود، بر شهوات خود، به طورى كه هر كارى از انسان صادر مى شود به حكم عقل و اراده باشد نه به حكم ميل . فرق است ميان ميل و اراده . ميل در انسان يك كشش و جاذبه است ، جنبه بيرونى دارد، يك رابطه اى است بين انسان و شى خارجى كه آن شى انسان را به سوى خودش مى كشد. يا مثلا تمايل جنسى يك جاذبه است ، يك ميل است كه انسان را به سوى خودش مى كشد. حتى خواب هم همين طور است ؛ خواب انسان را به سوى خودش مى كشاند، انسان به سوى آن حالتى كه نام خواب است كشيده مى شود. ميل به جاه و مقام ، شهوت جاه و مقام ، انسان را به سوى خودش مى كشاند و امثال اينها.
    ولى اراده بيشتر جنبه درونى دارد. بر عكس ميل است ، انسان را از كشش ‍ اميال آزاد مى كند يعنى اميال در اختيار انسان قرار ميدهد. هر طور كه اراده مى كند كار مى كند نه هر طور كه ميلش بكشد، تابع تصميم و فكر بودن غير از هر ميل بودن است ، نوعى تسلط بر اميال است . اگر توجه كرده باشيد علماى اخلاق ، اخلاقيون قديم ما بيشتر تكيه شان روى مساله اراده بوده است ، اراده حاكم بر ميلهاى انسان ، مى گفتند معيار و ميزان انسانيت ، اراده است . حيوان موجودى است تابع غريزه كه همان ميلها باشد ولى انسان موجودى است كه مى تواند به حكم اراده و به حكم اختيار از جبر غريزه آزاد باشد، مى تواند اراده كند كه بر هر اندازه كه انسان بر خودش مسلط نباشد، از انسانيت به دور است . درباره تسلط بر نفس اماره ، در اسلام تاكيد فراوان شده است . داستان كوچكى را در اين زمينه - كه شايد شنيده باشيد - نقل مى كنم :
    نوشته اند پيغمبر اكرم در مدينه از محلى عبور مى كرد. گروهى از جوانان مشغول زور آزمايى بودند به اين ترتيب كه سنگ بزرگى را بلند مى كردند (مثل اينهايى كه هالتر بر ميدارند) تا ببينند چه كسى بهتر مى تواند آن را بلند كند. اين هم مثل همه مسابقات احتياج به داور دارد، چون گاهى دو نفر وزنه را نزديك به يكديگر بر مى دارند، وقتى پيغمبر اكرم آمد از آنجا بگذرد، جوانان گفتند هيچ داورى بهتر از پيغمبر نيست : يا رسول ! شما اينجا بايستيد و ميان ما داورى كنيد كه كداميك از ما بهتر وزنه را بلند مى كنيم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قبول كرد، آنها مشغول شدند، آخر كار، پيغمبر فرمود: مى خواهيد بگويم از همه شما قويتر و نيرومندتر كيست ؟ بله يا رسول الله ! فرمود: از همه قويتر و نيرومندتر آن كسى است كه وقتى به خشم مى آيد، خشم بر او غلبه نكند بلكه او بر خشم خودش مسلط شود؛ و آنگاه كه از چيزى خوشش مى آيد، آن خوش آمدن او را به غير رضاى خدا نيندازد و بتواند بر رضاى خودش ، بر ميل و رغبت خودش مسلط شود. يعنى پيامبر آن زور آزمايى بدنى را فورا تحليل و تبديل به يك مسابقه روحى كرد و مساله قوت بازو را روى قوت اراده (تحليل نمود) گفت البته اين هم يك كارى است ؛ آن كه بازويش قويتر است مردتر است مردتر است اما مردى فقط به زور بازو نيست ، زور بازو يكى از نشانه هاى كوچك آن است . اساس ‍ مردى در قوت اراده است . ملاى رومى مى گويد:
    وقت خشم و وقت شهوت مرد كو
    طالب مردى چنينم كو به كو
    ما على عليه السلام را كه شير خدا مى دانيم ، مرد خدا مى دانيم ، چون در جبهه را همه مردتر بود: يكى جنبه بيرونى ، اجتماعى ميدانهاى مبارزه كه هر پهلوانى را به خاك مى افكند و از آن مهمتر جنبه درون خودش كه بر خودش ‍ مسلط بود؛ اراده اش بر هر ميلى ، بر هر شهوتى ، بر هر انديشه اى حاكم بود. اين داستان كه مولوى آن را در مثنوى آورده ، چقدر از نظر مردى و قوت اراده ، فوق العاده است ! چه تابلوى عالى و لطيفى است كه يك جوان بيست و پنج ساله ، دشمن بسيار نيرومند خودش را به خاك افكنده است ، مى رود روى سينه اش مى نشيند تا سرش را از بدن جدا كند، او به صورت على عليه السلام تف مى اندازد. طبعا على ناراحت مى شود موقتا از بريدن سر او صرف نظر مى كند. چند لحظه قدم مى زند، بعد بر مى گردد دشمن مى گويد: چرا رفتى ؟ مى گويد: براى اينكه اگر در آن حال سر تو را از بريده بودم ، به حكم خشم خودم بريده بودم نه براى انجام وظيفه ام و در راه هدفم و در راه خدا اينقدر آدم بر خودش ، بر اعصاب خودش ، بر خشم خودش ، بر رضاى خودش مسلط باشد!
    اين هم يك نظر و يك معيار انسانيت است . يكى دو معيار ديگر هم براى شما عرض كنم و به عرايض خودم خاتمه بدهم :
    4 - آزادى
    معيار ديگر براى انسانيت انسان ، آزادى است . يعنى چه ؟ يعنى انسان آن اندازه انسان است كه هيچ جبرى را تحمل نكند، محكوم و اسير هيچ قدرتى نباشد، همه چيز را خودش آزادانه انتخاب كند. مى دانيد كه در مكتبهاى جديد روى آزادى به عنوان معيارى از معيارهاى انسانى ، بيشتر تكيه مى شود؛ يعنى به هر اندازه كه فرد بتواند آزاد زيست كند، به همان اندازه انسان است . پس آزادى معيار انسانيت است . اين نظريه چطور است ؟ آيا اين نظريه درست است يا نه ؟ اين نظريه هم مثل نظريات پيش ، هم درست است و هم نادرست ! يعنى به عنوان جزئى از انسانيت انسان ، درست است ولى به عنوان جزئى از انسانيت انسان ، درست است ولى به عنوان اينكه تمام معيار انسانيت باشد، درست نيست ، از نظر اسلام همان طور كه محبت انسانها نسبت به يكديگر تشويق و ترغيب و تقديس و به آن دعوت شده است و همان طور كه تسلط انسان بر نفس خود تقديس و به آن دعوت شده است ، حريت آزادى هم تقديس شده است .
    اسلام عجيب است ! در همه اين موارد حرفش را گفته است . در نهج البلاغه در وصيتنامه اى كه على عليه السلام به فرزندش امام حسن عليه السلام نوشته اند، آمده است : اكرم نفسك عن كل دنية خودت را، جان خويش ‍ را از هر كار پستى برتر بدار؛ تن به كار پست مده كه جان تو بالاتر از كارهاى پست است . فانك لن تعتاض مما تبذل من نفسك عوضا به جاى آنچه كه از جان خودت در مقابل شهوات مى پردازى ، چيزى دريافت نمى كنى . آنچه كه از شرف خودت ، از جان خويش در ازاى يك ميل و شهوت مى پردازى ، چيزى دريافت نمى كنى . آنچه كه از جان خويش در ازاى يك ميل و شهوت مى پردازى ، عوض ندارد، تا آنجا كه مى فرمايد: و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا (176) هرگز خودت را بنده ديگرى مساز كه خدا تو را آزاد آفريده است . نمى خواهد بگويد كه خدا تنها تو كه پسر من را كه امام حسن هستى ، آزاد آفريده است بلكه تو به عنوان يك انسان را مى گويد: چون مساله خلقت است . اين هم - كه معيار انسانيت آزادى است - نظريه اى است ، چنانكه در مكتب اگزيستانسياليسم در مورد معيار انسانيت ، بيشتر روى مساله آزادى تكيه شده است .
    5 - مسؤوليت و تكليف
    معيار ديگر براى انسانيت ، مسؤوليت و تكليف است كه البته اين بيشتر از كانت شروع شده ، بعد هم در زمان ما روى آن خيلى تكيه كرده اند، مى گويند انسان آن كسى است كه احساس تكليف كند، در مقابل انسانهاى ديگر احساس مسؤوليت كند (اين غير از محبت است ، اشتباه نشود)، احساس ‍ كند كه مسؤول جامعه خويش است و حتى مسؤ ول خودش است ، مسؤول عائله خودش است . مساله مسؤوليت در زمان ما ادامه وسيعى پيدا كرده است ، خيل هم روى آن تكيه مى شود بحث مى شود، ولى بحث است كه ريشه هاى مسؤ وليت چيست ؟ آزادى هم همينطور است . از كجا مى شود اينها را بدست آورد؟ انسان احساس مسؤ وليت را چگونه بايد به دست آورد؟ يعنى چطور مى شود كه يك انسان احساس مسؤوليت مى كند؛ ريشه اين احساس چيست ؟ آيا با گفتن درست مى شود؟ اينكه آدم بگويد من مسؤولم ، مسؤوليت در وجدانش به وجود مى آيد؟ اين وجدان مسؤ ول را چه نيروى مى سازد؟ اين هم خودش مطلبى است .
    6 - زيبايى
    به يك مكتب ديگر هم اشاره كنم . اين مكتب روى زيبايى تكيه مى كند، افلاطون اخلاق را بر اساس زيبايى توصيف كرده است ، مى گويد: آن چيزى انسانى است كه زيبا باشد، مثلا عدالت را همه مكتبها مى پسندند. يك مكتب عدالت را از روى محبت مى پسندد ديگرى عدالت را از روى ميزان اخلاقى آن مى پسندد. يكى هم چون بين عدالت و آزادى خويشاوندى قائل است آن را مى پسندد. ديگرى ممكن است عدالت را با ميزان مسؤوليت بسنجد. افلاطون عدالت را با عينك زيبايى مى بيند، مى گويد: عدالت كه خوب است (چه عدالت اخلاقى در فرد و چه عدالت اجتماعى در جامعه ) به اين دليل خوب است كه منشا توازن مى شد و ايجاد زيبايى مى كند. جامعه اى كه در عدالت باشد زيباست . و همان حسن زيبايى جويى بشر است كه او از عدالتخواه كرده است . انسان اگر بخواهد انسان باشد و به خصلتهاى انسانى برسد، بايد احساس زيبايى را خود تقويت كند؛ ريشه اش
    زيبايى است . البته او توجه دارد كه زيباييهاى انسانى آن زيباييهاى معنوى است . اين هم يك مكتب .
    در جلسه ديگر (177) مقدارى درباره اين مكتبها قضاوت خواهيم كرد تا ببينيم بالاخره چه مى شود گفت . معيار انسانيت كداميك از اينهاست ؟ آن حرف زيست شناسى كه ديديم دست نيست ؛ با معيار انسانيت بسازيم ، ببينيم درباره معيارهاى فلسفى ، اخلاقى و مذهبى چه مى توان گفت و اسلام در اين زمينه ها چه مى گويد.
    و صلى الله على محمد و اله الطاهرين .
    فصل هشتم : مكتب انسانيت
    اين سخنرانى در دانشكده فنى دانشگاه تهران ايراد شده و تاريخ آن مشخص نيست .
    مكتب انسانيت
    موضوع بحث مكتب انسانيت است . انسانى كه خود يگانه موجود كاوشگر و محقق جهانى است كه ما مى شناسيم ، هميشه خودش يكى از موضوعات بحث و تحقيق خودش بوده است ؛ يعنى پيوسته يكى از مسائل مورد بحث انسان ، خود او بوده است .
    مفهوم كلمه انسانيت همواره با نوعى قدس و تعالى همراه بوده است ، چنانكه شؤ ون خاص فوق حيوان انسان نظير دانش ، عدالت ، آزادى و وجدان اخلاقى به عنوان مقدسات شناخته مى شوند. پس انسان و انسانيت اجمالا به عنوان يك امر مقدس شناخته شده و مى شود؛ يعنى با آنكه درباره بسيارى از مقدسات بشر ترديد شده و حتى برخى از آن ها مردود انكار قرار گرفته اند، ظاهرا هنوز مكتبى در جهان پيدا نشده است . كه عملا شؤ ون خاص انسانيت را، جنبه هاى ما فوق حيوانيت انسان را تحقير كند و آنها را تقديس نكند. مولوى خودمان غزل معروفى دارد كه ذكر آن مناسب است :
    بنماى رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
    بگشاى لب كه قند فراوانم آرزوست
    يعقوب وار وا اسفاها همى زنم
    ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست
    زين همرهان سست عنصر دلم گرفت
    شير خدا و رستم دستانم آرزوست
    دى شيخ با چراغ همى گشت گرد شهر
    كز ديو و دد دلم و انسانم آرزوست
    گفتم كه يافت مى نشود گشته ايم ما
    گفت آن كه يافت مى نشود آنم آرزوست (178)و سعدى در طيبات خودش خواسته استقبالى كرده باشد يا جوابى داده باشد؛ مى گويد:
    از جان برون نيامده جانانت آرزوست
    زنار نا بريده و ايمانت آرزوست
    مر ديده اى و همت مردى نكرده اى
    وانگاه حق سفره مردانت آرزوست
    فرعون وار لاف انا الحق همى زنى
    آنگاه قرب موسى عمرانت آرزوست
    به هر حال قسمتى از ادبيات عمده بشر (چه ادبيات دينى و چه ادبيات غير دينى ) مساله انسانيت و تجليل از آن تشكيل مى دهد، مخصوصا در ادبيات اسلامى كه ما از آن اطلاع داريم (چه در چهره عربى و چه در چهره فارسى آن ) در اين زمينه مطالب زيادى موجود است .
    سقوط انسانيت از مقام خود در قرون اخير
    در قرون اخير با پيشرفت عظيمى كه علم كرد انسانيت از آن مقام قداستى كه بشر سابق براى آن قائل بود يك مرتبه سقوط كرد، سقوط بسيار بسيار خرده اى ؛ چون يك موجود هر قدر بالا رفته باشد، وقتى سقوط كند قهرا سقوطش خرده كننده تر است .
    انسان درست به يك مقام نيمه خدايى رسيده بود. چقدر در ادبيات خودمان از اين مقام نيمه خدايى انسان سخن رفته است :
    طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
    كه در اين دامگه حادثه چون افتاده ام
    و حافظ مى گويد:
    تو را زكنگره عرش مى زد صفير
    ندانمت كه در اين دامگه چه افتاده است
    در دو سه قرن اخير اين بود انسان از اين مقام شامخ و عالى كه خود براى خود فرض كرده بود، يك مرتبه سقوط كرد، سقوط بسيار خرد كننده اى . اولين اكتشافى كه بشر كرد مساءله هياءت عالم بود كه آنچه كه سابق درباره زمين فكر مى كرد و زمين را مركز جهان مى دانست و افلاك ستارگان را سيار به دور زمين ، يكمرتبه عوض شد و زمين به صورت ستاره كوچكى درآمد كه گرد خورشيد بايد بچرخد، و تازه خود خورشيد اهميت زيادى در جهان ستارگان ندارد و آن وقت اينكه انسان مركز دايره امكان و هدف خلقت است ، سخت مورد ترديد و انكار واقع شد و ديگر كسى جرات نكرد از اين حرفها بگويد: اى مركز دايره امكان و اى مركز زبده عالم كون و مكان تو شاه و جواهر ناسوتى . خورشيد مظاهر لاهوتى . گفتند: نه ، پس آن جورها كه ما درباره انسان خيال مى كرديم ، نيست . انسان فكر مركزيت خودش در جهان را كه تواءم كرده بود با مركزيت زمين براى ستارگان و افلاك ، با اين ضربه علمى از دست داد. بعدا ضربه هاى بسيار بسيار خرده كننده ديگرى بر پيكر انسان وارد شد. يكى از آنها اين بود كه انسان خود را موجودى تقريبا آسمانى نژاد مى دانست . خليفة الله مى دانست . خود نفخه الهى مى دانست و بر اين اعتقاد بود كه روح خدا در اين كالبد دميده شده كه انسان به وجود آمده است . تحقيقات بيولوژى در مساءله تحول و تطور انواع ، يك مرتبه نسب و نژاد انسان را متصل كرد به همين حيواناتى كه انسان آنها را خيلى پست و حقير مى شمارد؛ گفت : اى انسان ! تو ميمون نژاد هستى و يا فرزا ميمون نژاد نباشى از نسل يك حيوانى مثل حيوانات ديگر و بالاخره با حيوانات هم نژاد هستى . آن جنبه به اصطلاح خدازادگى به اين شكل كه انسان گرفته شد، و اين ضربه ديگرى بود كه بر پيكره انسان و تقدس انسانى وارد شد.
    يكى ديگر از آن ضربه هاى بسيار مؤ ثر، ضربه اى بود كه به سابقه و پرونده و عمليات ظاهرا درخشان انسان وارد شد. يعنى انسان وارد شد. يعنى انسان در فعاليت خودش نشان مى داد كه مى تواند فعاليتى داشته باشد پاك و منزه و خدايى كه جز عشق الهى انگيزه اى نداشته باشد، جز احسان و نيكى انگيزه اى نداشته باشد، هيچ جنبه حيوانى و عادى نداشته باشد. يكمرتبه فرضيه هايى پيدا شد و در آنها چنين وانمود گرديد كه خير، اين پرونده اى كه انسان براى خود درست كرده است . اينچنين مقدس و پاك پاكيزه ، اين جور نيست ؛ تمام عملياتى كه بشر به آنها نام دانش دوستى و دانش طلبى داده است ، نام هنر و زيبايى داده است ، نام اخلاق و وجدان داده است ، نام تسبيح و تقديس و تعالى داده است و به آنها جنبه ماوراء الطبيعى داده است ، از نوع همان فعاليتهايى است كه در حيوانات هم پيدا مى شود ولى در انسان با يك مكانيزم و شكل پيچيده ترى است . يكى گفت : سرچشمه همه اينها شكم است . سعدى ما هم گفته است : مايه عيش آدمى شكم است . ولى ديگران گفتند: نه تنها مايه عيش آدمى شكم است ، بلكه مايه فكر آدمى هم شكم است ، مايه دل آدمى هم شكم است . و بعضى ديگر، اين مقام را نيز براى انسان خيلى بالا و والا ديدند، يك مقدار پايين آمدند و گفتند: از شكم هم پايين تر!
    پس پرونده انسان از نظر سوابق درخشان ، فعاليتهاى قابل تقديس و تمجيدى كه داشته است ، با ضربه هايى خراب شد و از ميان رفت . كم كم كار به جايى رسيد كه گفتند: اساسا بياييم اين موجود را بررسى كنيم اين موجودى كه يك روز خود را مركز عالم ، و جهان و خلقت را طفيلى خود مى دانست و در خود نمونه اى از روح الهى مى پنداشت ، اين موجودى كه براى اعمال خود احيانا قداست فوق العاده اى قائل بود، جنبه هاى مافوق حيوانى قائل بود، اصلا چيست ؟ او را چه تشكيل مى دهد؟ باز فرضيه اى بوجود آمد كه هيچ تفاوتى ميان اين موجود پر مدعا و گياهان و حتى جمادات از نظر تار و پود نيست . از نظر بافتمان ، از نظر نظم و شكل ، تفاوت هست ولى از نظر تاروپود و آن ماده اى كه اينها را به وجود آورده ، فرق نمى كنند. مثل تفاوت يك جوال با يك پارچه فاستونى است كه هر دو را از پشم بافته اند ولى جوال را با نخلهاى خيلى درشت تر و بى قواره تر و پارچه فاستونى را با نخلهاى بسيار ظريف . بله ، ميان انسان و گياه يا جماد تفاوتهايى در ظرافت و بافتمان و خيلى چيزهاى ديگر هست ولى در اصل ماده اى كه اينها را به وجود آورده ، فرقى نيست . ديگر، روح و نفخه الهى وجود ندارد، انسان يك ماشين است مثل ماشينهاى ديگر، يعنى از نوع ماشين است . البته ماشين با تفاوت مى كند. ساعتى كه در دست شما و بغل من است يك ماشين ما ماشين است ، يك اتومبيل هم يك ماشين است ، آپولو كه مى گويند پنج يا سه ميليون قطعه دارد هم يك ماشين است البته بسيار بسيار پيچيده تر و عظيم تر اما در اينكه يك ماشين است مثل همه ماشينها و جز جنبه ماشينى جنبه ديگرى ندارد، ترديدى نيست . به نظر مى رسد كه اين ، آخرين ضربه اى بود كه بر پيكر انسانيت وارد شد. ولى با همه اين حرفها، باز ارزشهاى انسانى صد در صد محكوم نشد مگر در پاره اى از فلسفه و سيستمهاى فلسفى كه مفاهيمى از قبيل صلح ، آزادى ، معنويت ، عدالت و ترحم را بكلى شوخى گرفتند.

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  2. #22
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : آزادى معنوى

    ظهور دوباره انسانيت و تناقض پديد آمده
    از اواسط قرن نوزدهم الى زماننا هذا كه در نيمه دوم قرن بيستم هستيم ، دو مرتبه انسانيت دارد ظهور مى كند، اصالتى به خودش مى گيرد؛ باز مكتبهايى در جهان پيدا مى شود به نام مكتبهاى انسانى و حتى به صورت انسان پرستى ، انسان در گذشته معبود نبود، آيت بزرگ بود، دريچه بزرگ معنويت بود. بدون شك قرآن هم براى معنويت ، شناخت خدا و ماوراء طبيعت ، انسان را از هر آيت ديگرى ، از هر دروازه ديگرى و از هر دريچه ديگرى مناسبتر مى داند: سنريهم اياتنا فى الافاق و فى انفسهم . (179) آفاق را جدا ذكر مى كند، انفس را جدا، و از همين جاست كه اصطلاح آفاق و انفس در ميان عرفا و ادبا و شعرا به وجود آمده است : و فى الارض ‍ آيات للموقنين . وفى انفسكم افلا تبصرون (180) در زمين ، نشانه ها، زمينه ها دروازه ها و دريچه هايى است براى مشاهده غيب و ملكوت ، و در وجود شما بخصوص وجود را مستقلا ذكر مى كند. افلا تبصرون آيا نمى بينيد؟ يعنى چرا بصيرت نداريد؟ چرا دقت نمى كنيد؟ در خودتان دقت كنيد و بنگريد.
    همين موجود كه در گذشته به عنوان يك آيت بزرگ و يك دروازه بزرگ براى عبور انسان از خود به سوى معنويت الهى و ايمان به غيب و ملكوت بود، باز موضوع واقع شد. اما اين مرتبه به شكل ديگرى موضوع واقع شد، به شكلى كه به نظر مى رسد نتوانسته است خودش را از تناقض نجات بخشد و مشكل عمده و مساله مهم اين است . يعنى بشريت از نو مى خواهد قداست و علو و شرافت خودش را بازيابد به طورى كه هدف و غايت واقع شود، هدف فعاليتهاى واقع شود ولى بدون آنكه آن معيارهاى سابق به ميان آيد، بدون آنكه جنبه خدايى و جنبه ناخدايى به او داده شود، بدون آنكه مساله هو الذى خلق لكم ما فى الارض جميعا (181) در ميان بيايد كه خدا از روح خود يعنى يك چيزى نه از اين جهان بلكه از جهان ديگر در او دميده است ، يعنى او مظهرى از الوهيت است ؛ نه ؛ ديگر اينها به ميان نيايد و حتى در جنبه هاى محركات انسانى ، انگيزه هاى درونى و محرك انسان هم بحثى نشود، ولى در عين حال انسان و شعور انسانى امورى مقدس و محترم مى باشند.
    الان هم شما مى بينيد هر كس تابع هر مكتبى هست ، مى گويد: من طرفدار صلحم ، طرفدار آزادى هستم ، بشر دوست هستم ، طرفدار عدالتم ، طرفدار حق هستم ، طرفدار حقوق بشر هستم . حتى اعلاميه حقوق بشر اصلا با اين عبارت شروع مى شود: احترام به حيثيت ذاتى بشر؛ يعنى مى خواهند براى بشر يك حيثيت ذاتى قابل احترام و تقديس قائل بشوند كه بعد تعليم و تربيت ها بر اين اساس باشد، به طورى كه بنده جنابعالى را داراى يك حيثيت ذاتى قابل احترام و قابل تقديس بدانم تا به قداست ذاتى شما ايمان پيدا كنم و به موجب اين ايمان با اينكه مى توانم به حقوق شما تجاوز كنم ، چنين نكنم و شما هم در وجود من يك چنين قداست ذاتى قائل باشيد و با اينكه مى توانيد به حقوق من تجاوز كنيد ولى آن ايمان شما به اين قداست ذاتى باعث بشود كه شما به حقوق من ، به آزادى هاى من تجاوز نكنيد، بسيار از كسانى كه طالب فلسفه بشر دوستى هستند، فلسفه اى بر غير اساس ‍ معيارهاى سابق مى خواهند. معذلك همين جاست كه اشكال عمده و مهم پيش مى آيد و تناقض بزرگ در زندگى و بلكه در فكر و منطق بشر امروز به وجود مى آيد، منطقى كه ابدا نمى تواند پايه داشته باشد.
    صلح كل
    گمان نمى كنم از مردم محقق دنيا باشد كسى كه انساندوستى را به آن مفهومى تشريح كند كه به آن صلح كل گويند. البته هستند در ميان افراد عامى و عادى كه تا صحبت بشريت و انساندوستى پيش مى آيد، مى گويند: آقا! همه بشرند، بنابراين در نظر ما همه بايد يك جور باشند، همه بايد به يك چشم به هم نگاه كنيم . مى گوييم ؛ ارزشهاى انسانى چطور؟ همه انسانها كه از نظر واجد بودن ارزشهاى انسانى يك جور نيستند؛ يك بشر با دانش ‍ است و يكى بى دانش (حالا ممكن است بگوييد علت بى دانشى او اين بوده كه علم در اختيارش نبوده ). يك بشر پاك و پرهيزكار است و ديگرى ناپاك و آلوده ، يكى ستمگر است و ديگرى ستمكش ، يكى خير خواه است و ديگرى بدخواه است و ديگرى بدخواه ، آيا ما بايد به حكم فلسفه بشر دوستى بگوييم اينها همه بشرند و براى ما فرق نمى كنند؟ ما براى بشر احترام قائل هستيم ؛ ديگر چكار داريم كه اين بشر با دانش است يا بى دانش ، با ايمان است يا بى ايمان ، با تقواست يا بى تقوا، نيكخواه است يا بدخواه ، مصلح است يا بدكار و مضر و مفسد! ما بايد بشر دوست و صلح كل باشيم . ديگر در نظر ما وابستگى يك بشر به هر مسلك و مكتبى نبايد فرق كند! اگر چنين بگوييم ، به بشريت خيانت كرده ايم .
    از دورها مثال مى زنم ، از يك قاره ديگر و از زمان خودمان : لومومبا يك انسان بود، موسى چومبه هم يك انسان بود، يعنى از نظر زيست شناسى ، هيچ تفاوتى ميان نژاد لومبا و موسى چومبه نيست ، فرضا گروه خون موسى چومبه با گروه خون لومومبا تفاوت داشته باشد، اگر شما به يكى از اينها علاقه منديد و از ديگرى تنفر داريد، به موجب گروه خونشان نيست ، موجب ديگرى در كار است ، ولى آيا شما كه مى خواهيد يك بشر انساندوست باشيد، مى توانيد نسبت به اين دو نفر بى تفاوت باشيد و بگوييد هر دوشان انسانند؛ حالا كه انسانند چه فرق مى كند، من بايد چومبه را همان قدر دوست داشته باشم كه لومومبا را و لومومبا را همان قدر دوست داشته باشم كه چومبه را؛ و اگر بناست تنفر داشته باشيم ، بايد از هر دو به يك مقدار تنفر داشته باشيم ؟ اين طور نيست .
    تفاوت اساسى انسان با حيوان
    انسان يك تفاوت اساسى با حيوان دارد و آن اين است كه انسان از هر حيوانى بيشتر بالقوه است و كمتر بالفعل . يعنى چه ؟ يعنى مثلا يك اسب اسب است و بالفعل ، يعنى هر چه از اسب بودن بايد داشته باشد، دارد، مقدار كمى از اسب بودن هست كه مثلا بايد با تمرين به دست آورد. اسب يك است بالفعل به دنيا مى آيد. يك گربه بالفعل به دنيا مى آيد و همينطور ساير حيوانات . ولى انسان است كه به صورت يك موجود صد در صد بالقوه به دنيا مى آيد؛ يعنى اولى كه به دنيا مى آيد اصلا معلوم نيست كه در آينده چه مى شود، ممكن است واقعيت او در آينده واقعيت يك گرگ باشد، ممكن است واقعيت يك گوسفند باشد، در صورتى كه شكل ، شكل انسان است . همچنين ممكن است واقعيتش واقعيت يك انسان باشد. صدرالمتالهين ، فيلسوف بزرگ اسلامى و ايرانى ، اصرارى دارد روى اين مطلب كه اشتباه است كه مردم خيال مى كنند افراد انسان همه افراد يك نوعند. مى گويند: به عدد افراد انسان ، انواع انسانها وجود دارد چون انسان جنس است نه نوع . البته او يك فيلسوف است ، از نظر زيست شناسى نگاه نمى كند. از نظر يك زيست شناس كه فقط اندامها و جهازها را مى بيند، همه افراد انسان يك نوع هستند. ولى يك فيلسوف كه انسان را مطالعه مى كند و واقعيت انسان را وابسته مى داند به ملكاتش و آنچه كه انسانيت ناميده مى شود، نمى تواند باور كند كه همه افراد انسان ، افراد يك نوع هستند، مى گويد: به عدد افراد انسان ، انواع مختلف وجود دارد؛ لذا مى گوييم ارزشهاى انسان ارزشهاى بالقوه هستند. بعضى از افراد انسان به آن مقام واقعى مى رسند و بسيارى از افراد انسان اساسا به مقام انسان واقعى نمى رسند. به تعبير اميرالمؤ منين الصورة صورة انسان و القلب قلب حيوان (182) يعنى شكل ، شكل انسان است اما باطنش باطن يك حيوان درنده است ؛ يك پلنگ است ، يك خوك است ، يك شير است ، يك گرگ است . و ما اينكه باطن متناسب با ظاهر باشد يعنى واقعا انسان باشد، در همه افراد مردم نيست .
    دين انسانيت اگوست كنت
    گفتيم جهان دو مرتبه تا حدود زيادى به سوى مكتب انسانيت بازگشته است ؛ يعنى فلسفه هايى به نام فلسفه هاى انسانيت در جهان پيدا شده است ، و شايد از همه اينها عجيب تر دين انسانيتى است كه اگوست كنت در اواسط قرن نوزدهم تاسيس و اختراع و ابتكار كرد. اين مرد در يك بن بست عجيبى ميان عقل و فكرش از يك طرف ، و دل و وجدانش از طرف ديگر واقع شده بود. روى همين جهت چيزى را اختراع كرد به نام دين انسانيت و گفت : دين براى بشر ضرورت دارد و تمام مفاسدى كه در اجتماع ديده مى شود به اين جهت است كه دين در اجتماع سستى گرفته است . دين گذشته (كه او توجهش هميشه به مذهب كاتوليك بوده است ) صلاحيت اين را كه دين بشر امروز باشد ندارد. او دوره هاى سه گانه اى را تشخيص داده بود؛ دوره ربانى و ماوراء الطبيعى ، دوره فلسفى و تعقلى ، و دوره علمى و تحققى و مثبت (به قول خود او). گفت : مذهب كاتوليك مربوط به طرز تفكر ماوراء الصبيعى بشر بوده است . امروز ديگر عصر، عصر علم است و بشر، ديگر تفكر ماوراءالطبيعى را نمى پذيرد. دين را اختراع كرد منهاى ريشه غيبى (خيلى عجيب است : دين ، دين باشد منهاى ريشه غيبى !) ولى تمام آداب و رسوم و مناسك و شعائر و آدابى را كه در دين قبول كرد. حتى براى دين خودش كشيش قائل شده . خودش هم به عنوان يك پيامبر اما پيامبر بى خدا. و حتى گفته اند در آدابش از مذهب كاتوليك اقتباس كرده . در عين همان آداب و مناسك مذهب كاتوليك را در دين انسانيت خودش آورد. بعضى به او اعراض مى كردند، مى گفتند: ما با دينى كه ريشه الهى ندارد كارى نداريم ، تو كه مذهب كاتوليك را قبول ندارى ، ديگر چرا اين تشريفات را كه حتى ممكن است از نظر يك عالم خرافات جلوه مى كند، مى آورى ؟ تو خدا را قبول ندارى ، آداب و مناسكش را مى آورى و قبول مى كنى ؟!
    ولى از يك جهت حق با او بود؛ بشر نياز به عبادت و پرستش دارد، نياز به انجام يك سلسله آداب و عادات دارد كه آنها را به مفهوم و عنوان ديگر بجا (183) بياورد. اين بود كه او دينى در ميان بشر آورد كه منهاى ريشه غيبى بود ولى به علاوه عبادت ، آداب و عادات و مناسك شعائر، و عجيب اين است كه در بعضى كتابها خواندم كه اين مرد اتباع و پيروان زيادى دارد و خانه او براى پيروانش حكم كعبه را پيدا كرده است . به طورى كه در يكى از كتابهاى عربى خواندم ، او معشوقه اى داشته است و جريان از اين قرار بوده كه شوهر آن زن به حبس ابد محكوم مى شود و بعد او عاشق آن زن مى شود و قبل از اينكه به وصال او برسد، وى مى ميرد و تا آخر عمر هم او را فراموش نمى كند. و مى گويند اساسا از همين جا از دنياى عقل رو آورد به دنياى دل و احساسات ، و بعد هم كارش منتهى شد به اينكه دين انسانيت را اختراع كند. در اين كتاب نوشته بود كه اتباع او معشوقه وى را مريم عذراى اين دين مى خوانند؛ يعنى به اندازه اى كه مسيحى ها براى مريم عذرا تقديس و احترام قائل هستند. پيروان مكتب انسانيت اگوست كنت براى معشوقه او تقديس و به اصطلاح قدسيت قائلند. ولى بعدها مساله مكتب انسانيت و به عبارت ديگر اصالت بشر، به شكلهاى ديگر مطرح شده است كه امروز شما خودتان مى بينيد و مى خوانيد و مى شنويد. چون بايد همه مطالب را در يك سخنرانى خلاصه كنم . قسمتهايى را به طور خلاصه و مختصر عرض مى كنم . در باب انسان و اصالت انسان مسائل خيلى زيادى هست . لااقل به صورت سؤ ال ، اينها را عرض مى كنم :
    اختيار و مسؤوليت انسان
    از جمله سوالاتى كه درباره انسان مطرح است ، مساله آزادى و اختيار انسان و مساله مسؤ وليت و رسالت انسان است . آيا واقعا انسان يك موجود آزاد و مختار است ؟ و آيا مسؤوليتى دارد؟ و آيا رسالتى دارد كه بايد آن را انجام دهد؟ البته اگر جواب را از نظر منطق اسلامى بخواهيد، بايد بگويم صد در صد. در قرآن سوره اى است به نام سوره انسان كه الدهر هم به آن مى گويند، و از اين جهت سوره انسان ناميده مى شود كه در اول اين سوره ، از انسان نام برده شده است و از اختيار و آزادى و رسالت و مسؤ وليت انسان . اين سوره با اين آيات شروع مى شود:
    هل اتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا. انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتليه فجعلناه سميعا بصيرا. انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا(184)
    بنابراين انسان يك موجود مجبور در مقابل دستگاه و خالق خلقت نيست . خالق خلقت از او چه خواسته است ؟ از او آزادى خواسته است ؟ او را به صورت يك موجود آزاد آفريده است ، به صورت يك موجود مسؤ ول . به صورت موجودى كه رسالتى به عهده دارد. و حتى بزرگترين تعبيرات كه ديگر شما تعبيرى از اين بالاتر نمى توانيد پيدا كنيد، تعبيرى است كه قرآن درباره انسان كرده ، مى فرمايد: خليفة الله جانشين خدا. قطعا هيچ كتابى مثل قرآن انسان را تمجيد و تقديس نكرده است ؛ مى گويد در آغاز خلقت انسان به فرشتگان به اعتراض سوال برخاستند. خدا به ايشان گفت : من چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد. خداى روى زمين (وقتى مى گوييم ، نيمه خدايى ، معنايش همين است )، اين حكايت از چه مى كند؟ از استعدادهاى فراوانى كه در وجود اين موجود هست .
    و علم ادم الاسماء كلها (185)ببينيد اسلام - كه خود از جنبه هاى فلسفى يك مكتب انسانيت است - براى انسان چه مقامى قائل است ! به يك صورت رمزآميز مى گويد: تمام اسم ها را دانستن . (اسم يك چيز يعنى كليد شناختن آن چيز) كليد شناختن همه چيز را ما به او تعليم كرديم . بعد فرشتگان عالم بالا را در ميدان مسابقه اين انسان آورديم . انسان از فرشتگان برنده شد. بعد به ايشان گفتيم : فرشتگان ! نگفتم من چيزهايى مى دانم كه شما نمى دانيد! شما آن طرف سكه را خوانديد، گفتيد: اين موجود چون داراى شهوت و غضب است ، خونريزى مى كند، آدمكشى و خرابكارى مى كند. ولى اين طرف سكه را نخوانده بوديد، همه اعتراف كردند كه سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا (186) خدايا اعتراف مى كنيم كه ما نمى دانيم ؛ ما فقط آنچه را كه تو به ما تعليم كنى مى دانيم . از جهالتمان بود كه آن سخن را گفتيم . آن وقت به فرشتگان گفتيم : در پيشگاه اين موجود خضوع و سجده كنيد (187) (و اذا قلنا للملائكة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس ) (188) به هر حال بزرگترين تعبير از نظر قائل بودن رسالت و آزادى اختيار براى انسان همين است كه او را خليفه و جانشين حق مى داند، مكمل وجود و هستى مى داند: من خدا كه خودم خلاقم ، قسمتى از خلاقيتم را به تو تفويض كردم ، به عهده تو گذاشتم ، تو بايستى انجام بدهى ، تو مظهر فعاليت و خلاقيت منى .
    سعادت و لذت انسان
    مساله ديگر درباره انسان ، مساله سعادت و لذت انسان است . اين را هم به طور اجمال و اشاره برگزار مى كنم :
    انسان دنبال لذت مى رود. طبعا لذتها را از كجا بايد جستجو كرد؟ آيا لذت را از بيرون بايد جستجو كند يا از درون ، و يا هم از بيرون و هم از درون ، و به چه نسبتى ؟ بسيارى از اشخاص كه كانون لذت را بيرون از وجود خودشان جستجو مى كنند و دائما دنبال اين هستند كه به خيال خودشان از زندگى كام بگيرند، همانها هستند كه خودشان را به عنوان يك انسان نمى شناسند؛ يعنى خود را به عنوان كانون اصلى لذت و بهجت - كه از درون خود انسان بر مى خيزد - نمى شناسند. كيف را از كجا مى خواهند جستجو كند؟ از جام مى ، از كاباره .
    چه خوب مى گويد ملاى رومى در داستان آن مرد كه ميخواره اى را امر به معروف و نهى از منكر مى كرد؛ خطاب به آن مرد ميخواره گفت :
    اى همه هستى چه مى جويى عدم
    وى همه دريا چه مى خواهى كردنم
    تو خوشى و خوب و كان هر خوشى
    تو چرا خود منت باده كشى
    تا آنجا كه مى گويد: جوهر است انسان و چرخ او را عرض و اشعار ديگرى از اين قبيل دارد، البته اينكه اساسا تمام لذتها را از درون بايد جستجو كرد، درست نيست . شايد در بعضى اشعار مولوى اين اغراق و مبالغه باشد، مثل آنجا كه مى گويد:
    راه لذت از درون دان نز برون
    احمقى دان جستن از قصر و حصون
    آن يكى در كنج زندان مست و شاد
    وان يكى در باغ ترش و بى مراد
    مقصودش رها كردن اشياء خارج نيست . مقصودش اين است كه انسان اگر لذت مى خواهد، نبايد بپندارد كه تمام لذتها را در ماديات بيرون از وجود خودش مى تواند پيدا كند. كانون اصلى لذت در وجود خودش است ، يا لااقل بايد توازنى ميان اين دو بر قرار باشد.
    درباره انسان مطالب زياد ديگرى هست كه مختصرى از آن براى شما عرض ‍ مى كنم . آن مكتبى كه خودش را مكتب انسانيت مى داند، حتما بايد به يك سلسله سوالها جواب بدهد، اگر به آن سوالها جواب داد، آن وقت مى تواند مكتب انسانيت به معناى واقعى باشد.
    همانطور كه عرض كردم انسان دريچه و دروازه دنياى معنويت بود. اصلا بشر از وجود خودش به دنياى معنويت پى برده . معنويت و انسانيت ، دين و انسانيت دو امر تفكيك ناپذيرند؛ يعنى يا بايد دين و انسانيت هر دو را يكجا رها كنيم يا اگر بخواهيم به يكى بچسبيم ، بايد به ديگرى هم بچسبيم ؛ نمى توانيم به دين بچسبيم و انسانيت را، قداست انسان را رها كنيم ، همچنان كه نمى توانيم به انسانيت بچسبيم و دين را رها كنيم ، اين دو با يكديگر توامند، تفكيك ناپذيرند.
    تناقض در مكاتب اصالت انسان
    تناقضى كه ما مدعى هستيم در مكتبهاى اصالت بشرى وجود دارد همين است . اساسش همين است كه انسانيت در گذشته سقوط كرد، البته به غلط هم سقوط كرد؛ يعنى تغيير هيات بطلميوسى نبايد سبب شود كه ما در مقام شامخ انسان از نظر اينكه هدف مسير خلقت است ، ترديد كنيم . زمين مركز جهان باشد يا نباشد، انسان هدف جهان است ؛ يعنى طبيعت در مسير تكاملى خودش به اين سو مى رود، چه انسان را يك موجود خلق الساعه بدانيم و چه او را از نسل حيوانات بدانيم . اين امر تفاوتى نمى كند در اينكه ما او را داراى روح الهى بدانيم يا ندانيم . گفتند: نفخت فيه من روحى ، او كه نگفت انسان از نژاد خدا به وجود آمده است . اگر درباره انسان مثلا مى گفت : ماده انسان را، سرشت انسان را از جهان ديگر آوردند و آن خاكى كه از جهان ديگر آوردند بود كه او را موجودى شامخ و مقدس نمود (نظريات جديد علمى مانند اصل تكامل مى توانست آن را مخدوش كند) (189) اى كسانى كه فلسفه شما فلسفه بشر دوستى است و موضوع ايمان شما بشريت است ، ما مى گوييم : آيا در انسان احساسى به نام احسان و نيكوكارى و خدمت وجود دارد يا نه ؟ اگر بگوييد به هيچ معنى وجود ندارد، دعوت بشر به انجام آنها هم غلط است مثل اينكه يك سنگ يا حيوان را دعوت كنيم ! نه چنين احساسى هست . ولى اين كه هست چيست ؟ ممكن است كسى بگويد: احساس خدمتگزارى نسبت به ديگران كه در ما هست ، يك نوع جانشين سازى است . آن وقتى كه مثلا مى بينيم يك (عده افراد ضعيف از تعليم محرومند) (190) و حس انساندوستى به خيال خودمان در ما تقويت مى شود كه برويم اينها را تعليم كنيم ، به اينها خدمت كنيم ، برويم مظلومها را نجات بدهيم ، مى گويند اگر خوب دقت كنيم مى بينيم انسان خود را به جاى آنها گذاشته ؛ اول فكر مى كند كه او را در طبقه خودش و خودش را در طبقه او بداند، بعد در نظر مى گيرد كه الان اين خودش است به جاى او، بعد همان حس خودپرستى كه از خودش بايد دفاع كند، اينجا به دفاع مظلوم بر مى خيزد و الا در انسان هيچ چيز كه اصالت داشته باشد براى اينكه از يك مظلوم دفاع كند وجود ندارد.
    مكتب انسانيت بايد جواب بدهد: اولا چنين حسى وجود دارد يا نه ؟ آيا چنين شرافتى در انسان وجود دارد يا نه ؟ ما مى گوييم وجود دارد (فالهما فجورها و تقواها) (191) به حكم همان كه انسان خليفة الله ، مظهر جود و كرم الهى است . مظهر احساس است . يعنى انسان در عين اينكه خودخواه است وظيفه دارد براى حفظ بقا و حيات خودش براى خودش فعاليت كند ولى تمام هستى اش خودخواهى نيست . خير خواهى هم هست ، جهان سازى هم هست ، دنيا سازى هم هست . بشريت هم هست ، وجدان اخلاقى هم هست .
    همين چندى پيش كه من در شيراز بودم ، مؤ سسه اى به نام موسسه خوشحالان را به من معرفى كردند. افرادى فقط به واسطه حس درونى و ايمانى شخصى خودشان يك مؤ سسه تشكيل داده اند و در آن عده اى از كر و لال ها را جمع كرده اند، رفتم از يكى از كلاسهاى آن بازديد كردم . واقعا براى ما كه افراد به اصطلاح نازك نارنجى هستيم . حتى يك ساعت سر آن كلاس رفتن و ديدن آنها طاقت فرساست . آدم نگاه مى كند به بچه ها كه وقتى مى خواهند يك كلمه به اشاره حرف بزنند، دهانشان را كج مى كنند، آقايى را ديدم كه سيد هم بود و اتفاقا اسمش امامزاده بود. مى ديدم كه اين آدم با چه دلسوزى اى ، با چه عشق و علاقه اى با اينكه همان جا اطلاع پيدا كردم كه حقوقى كه مى گيرد شايد از حقوق يك آموزگار هم كمتر باشد، چون آن مؤ سسه بودجه اى ندارد - سر به سر بچه هاى كر و لال مردم مى گذارد تا نوشتن را به آنها ياد بدهد. ضمنا معنى سخن را با چه زحمتى به آنها بفهماند. مثلا وقتى مى خواست بگويد: اينجا، دهانش را جورى كج و راست مى كرد كه وقتى آنها به دهان او نگاه مى كنند، بفهمند كه او مى گويد اينجا. فورا روى تخته مى نوشت اينجا و از اين جور چيزها.
    اين چيست در بشر؟ اين چه حسى است در بشر؟ اين مظهر انسانيت و نمايشگر اصالت انسانيت است . به طور كلى حسن تحسين نسبت به نيكان و حس تنفر نسبت به بدان و لو اينكه در زمانهاى گذشته بوده اند، چيست ؟ وقتى كه نام شهيدان كربلا را براى ما ذكر مى كنند با آن فداكاريهايى كه انجام داده اند، در خودمان يك حس تنفر نسبت به دسته اول و يك حس اعجاب و احترام نسبت به دسته دوم پيدا مى كنيم . اين چيست ؟ آيا واقعا باز مساءله طبقه است ؛ ما فكر مى كنيم ، خودمان را در طبقه شهيدان كربلا مى بينيم و دشمنانمان را در آن دسته ديگر، و اين حس تنفر را يزيد و شمر همان حس ‍ تنفرى است كه از دشمنان خودمان داريم ولى آن را متوجه آنها مى كنيم و آن حس احترامى كه نسبت به شهيدان كربلا داريم همان تمايلى است كه به خودمان داريم و به اين صورت بيان مى كنيم ؟! اگر اين طور است ، پس آن كسى هم كه او را دشمن خودت و ستمگر نسبت به خودت حساب مى كنى ، با تو هيچ فرق ندارد چون او هم حق دارد كه مثلا از يزيد و شمر تحسين كند و به آنها احترام مى گذارد و از شهيدان كربلا تنفر داشته باشد، زيرا او هم خودش را كنار هم طبقه خود مى گذارد و به حكم همان حسى كه تو از دسته اول تنفر پيدا مى كردى و نسبت به دسته دوم تحسين و اعجاب داشتى ، او بر عكس نسبت به آن تنفر دارى تحسين دارد و نسبت به آن تو تحسين دارى تنفر دارد.
    اين طور نيست . شما در اينجا از دريچه شخصى نيست ، دريچه فرد نيست ، بلكه دريچه انسانيت است و با جهان انسانيت و درياى انسانيت شما اتصال دارد (به موضوع مى نگريد). در اين نگرش ، ديگر من و تنفر نيست بلكه حقيقت در ميان است .
    در آن پيوندى كه در آنجا دارى ، آن من كه نسبت به شهيدان كربلا تحسين مى كند و نسبت به دشمنان آنها تنفر دارد من شخصى نيست ، يك من كلى و نوعى است مكتب انسانيت كه براى بشريت اصالت قائل است ، بايد به اين سؤ ال جواب بدهد. اينها چيست و از كجا پيدا مى شود؟ و همچنين مسائل ديگرى از قبيل عشق صادقانه اى كه بشر به سپاسگزارى دارد.
    انسان مى خواهد از كسى كه نيكى كرده سپاسگزارى كند. اين خودش ‍ مساءله اى است . وقتى كه اصالت ارزشهاى انسان پيدا شد، آن وقت مساءله خود انسان به ميان مى آيد. فقط اشاره مى كنم :
    اين انسانى كه در او چنين اصالتهايى وجود دارد، آيا واقعا تار و پودش همان است كه ماترياليسم مى گويد؛ يك ماشين است ؟ يك آپولوست ؟ ماشين هر اندازه بزرگ باشد، فقط عظيم است . اگر ماشينى هزار برابر آپولو هم ساخته بشود، درباره اش چه بايد بگوييم ؟ بايد بگوييم عظيم ، شگفت انگيز، فوق العاده . اما آيا مى توانيم بگوييم شريف ؟ نه مى توانيم بگوييم مقدس ؟ نه . اگر يك ميليارد برابر آپولوى فعلى هم باشد و ميلياردها رشته و قطعات منظم داشته باشد، باز يك موجوديت عظيم ، شگفت انگيز، حيرت آور و فوق العاده است هرگز ممكن نيست به اين پايه برسد كه به آن بگوييم شريف ، مقدس ، داراى حيثيت ذاتى .
    اعلاميه حقوق بشر و همچنين فيلسوفان كمونيست ، اينهائى كه طرفدار اصالت انسان به شكلهاى مختلف هستند، چگونه مى توانند دم از حيثيت و تقدس بشر بزنند بدون اينكه در وجود بشر نفخت فيه من روحى را سراغ بدهند؟ وقتى كه اصالت ارزشها برايشان مشخص شد، اصالت خود انسان برايشان مشخص مى شود. حالا آمديم به اصالت خود انسان هم رسيديم . يك سؤال ديگر را هم بايد به طور مختصر عرض كنم :
    رابطه اصالت انسان با خدا
    از اصالت ارزشهاى انسان ، رسيديم به اصالت خود انسان (نفخت فيه من روحى ). آيا فقط همين انسان است در اين جهان كه در ميان يك بى نهايت ظلمت است ؟ و به قول يك اروپايى در ميان يك اقيانوس زهر، تنها اين آقا تصادفا يك قطره شيرين به وجود آمده ؟ يا نه ، اين قطره شيرين نماينده اقيانوس شيرين است ، اين ذره نور نماينده نور جهان نور است ؟
    اينجاست كه رابطه اصالت انسان با خدا روشن مى شود، يعنى اصلا اين دو و از هم تفكيك پذير نيستند. الله نور السموات و الارض (192). اگر گفتيد خدا خدا فقط اين نيست كه (مبداء حركت و عالم طبيعت است ) (193) محرك اول ارسطو را نمى گويم . محرك اول ارسطو غير از خداى اسلام است ، او يك موجود جدا و اجنبى از جهان است . (منظور) خداى اسلام (است ) كه : هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن . تا گفتيد خدا، يكدفعه جهان براى شما منظره ديگرى پيدا مى كند؛ براى تمام اصالتهايى كه در وجود خودتان احساس مى كنيد مفهوم و معنى پيدا مى شود، هدف پيدا مى شود؛ مى فهميد كه اگر شما يك ذره نور هستيد چون جهان از نور وجود دارد، اگر قطره شيرين هستيد براى اين است كه اقيانوس بى پايانى از شيرينى وجود دارد، پرتوى از او در جان شماست .
    اسلام يك مكتب انسانى است يعنى بر اساس مقياسهاى انسانى است ، بدين معنى كه در اسلام آن چيزهايى كه مبنى بر تبعيضهاى غلط بين انسانهاست وجود ندارد؛ يعنى در اسلام اقليم وجود ندارد، نژاد وجود ندارد، خون وجود ندارد، منطقه وجود ندارد، زبان وجود ندارد. اينها ابدا در اسلام ملاك امتياز انسانها نيست . در اسلام آنچه كه ملاك امتياز انسانهاست ، همان ارزشهاى انسانى است . اسلام كه يك مكتب انسانيت است و براى انسانيت احترام قائل است ، از آن جهت براى ارزشهاى انسانى اصالت قائل است كه براى خود انسان اصالت قائل است ، و از آن جهت براى خود انسان اصالت قائل است كه براى جهان اصالت قائل است ، يعنى به خداى قادر متعالى قائل و معترف است (هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤ من المهيمن العزيز الجبار المتكبر)(194) . و از اين جهت است كه تنها مكتب انسانى كه مى تواند بر اساس يك منطق صحيح وجود داشته باشد، اسلام است و ديگر مكتب انسانيتى در جهان وجود ندارد.
    و صلى الله على محمد و اله الطاهرين .

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. حقوق بشر
    توسط MR_Jentelman در انجمن حقوق بین الملل
    پاسخ ها: 22
    آخرين نوشته: 2nd September 2010, 08:25 PM
  2. ** خدا و صفات الهی **
    توسط آبجی در انجمن مقالات مذهبی
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: 11th March 2010, 01:00 AM
  3. محرم با دی جی مهدی
    توسط ریپورتر در انجمن مذهبی
    پاسخ ها: 78
    آخرين نوشته: 29th December 2009, 06:57 AM
  4. امام حسین (ع) و احیاى دین
    توسط moji5 در انجمن مذهبی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 20th December 2009, 04:32 PM
  5. خبر: خليلى: وينگادا گفت اولين بازى ات بماند براى ورزشگاه آزادى
    توسط ØÑтRдŁ§ در انجمن اخبار دنیای فوتبال
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd March 2009, 01:18 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •