دريچه اي به داستان و نقد "آن گوشه ي دنج سمت چپ" اثر مهدي ربّي؛ تقدير شده در جايزه ادبي روزي روزگاري و برنده ي تنديس جايزه ادبي منتقدان و نويسندگان مطبوعات


آن گوشه ي دنج سمت چپ،کار مهدي ربّي شامل 13 داستان کوتاه ست که توسط نشر چشمه در پاييز 1386 به چاپ رسيده؛مقام دوم روزي روزگاري را به خود اختصاص داده و در بهار 87 تجديد چاپ گرديده .
از13داستان اين مجموعه 11داستان با زاويه ديد من راوي روايت مي شود؛دو ديگر از نظرگاه داناي محدود به ذهن و تک گويي نمايشي. با توجه به آن که دو ديدگاه ياد شده نشان از بيان دغدغه هاي دروني فرد است ، مي توان گفت که کانون روايتها دروني ست با نظرگاه من راوي اول شخص . من راوي که از خود و جهان پيرامونش مي گويد تا ما را به شناخت هستي شناسانه از فرد برساند و محور معنايي اثر را که به گونه اي روان شناختي فردي ست حاصل گرداند.
به غير از داستان مقبره که داستان – خاطره محسوب مي شود؛داستان پل که نمادين است و داستان ملحيه که مي توانست در ژانر شگفت قرار گيرد؛ مابقي داستان ها رئال و از نوع واقع گراي مدرن و اجتماعي ست.
مجموعه عمدتا از غم ، اندوه و تنهايي آدم ها مي گويد ، از جهان تباه شده،؛از پيچيدگي روابط انساني ؛از ارتباط فرد با ديگري از انسانهايي که در ظاهر مشکلي ندارند اما احساس خوشبختي نمي کنند (چشم سياهان کيستند؟) و اين حس را در وجود ديگري جستجو مي کنند( حالا مي ذاري بخوابم؟). انسان هايي که با وجود داشتن پسر و شوهر مهربان داراي يک غم پنهان يک حس نوستالژيک به گذشته اند و مي خواهند اين حس را در داشتن دوچرخه اي حفظ کنند(دو چرخه سوار) انسان هايي که از ارتباط و قاطي شدن با وجود علاقه شديد بيمنا ک اند. (دختر آن گوشه ي دنج سمت چپ)
مجموعه عمدتا از غم ، اندوه و تنهايي آدم ها مي گويد ، از جهان تباه شده،؛از پيچيدگي روابط انساني ؛از ارتباط فرد با ديگري از انسانهايي که در ظاهر مشکلي ندارند اما احساس خوشبختي نمي کنند و اين حس را در وجود ديگري جستجو مي کنند.

از شاخص هاي اصلي مجموعه مي توان به پايان ناگهاني داستان ها( پايان بر خلاف توقع و انتظار ) اشاره کرد؛ جمع بندي که با شوک همراه است . شوکي که در اثر ندادن اطلاعات و يا کتمان اطلاعات بوجود آمده،شوکي که باعث گره کشايي در پايان مي شود و بار کنش داستان را در انتها به خود اختصاص مي دهد و لازمه ي سببي و زماني براي آن در نظر گرفته نشده است.گرچه اين شوک در داستان دوچرخه سوار ( به علت کتمان مادر و نداشتن اطلاعات توسط راوي ) توجيه پذير است اما در داستان مليحه "و "مي تونم دوباره ببينمت؟" و "ديگر هيچ چيز با اهميتي وجود ندارد" غير منطقي ست و ضعف اثر محسوب مي شود.
در داستان مليحه با برادري روبه رو ايم که بعد ازمرگ مادر،نگه داري خواهر کوچکتررا به عهده گرفته است .اما آنچه که قابل تعمق است محبت و علاقه ي برادر به خواهر است که به گونه اي عاشقانه بيان مي شود .برادر بعد معتاد شدن و رفتن پدر براي خود و خواهر از خانه شان بهشتي مي سازد ، بهشتي که کسي را ياراي ورود به آن نيست . داستان با بيان افعال حال – گذشته (خواندن از روي صفحات)ادامه مي يابد تا آنکه شبي برادر و خواهر توسط دو مرد مسلح به رگبار بسته مي شوند و اينجاست که راوي از مخاطبش مي پرسد" راستي تو نگفتي چه طور مرده اي؟" ص43 در اين داستان به علت دادن اطلاعات غلط در ابتداي داستان خواننده با شوک روبه رواست .راوي در ابتدا با بيان اينکه به دنبال خواهري ست که با مرد مصري فرار کرده ؛ با دادن اطلاعات از هلند و دختر هايش؛شهر اسپانيا و اينکه اين جا مکاني ست که تعصب کلمه ي خنده داري محسوب مي شود. اين گمان را به ذهن خواننده متبادر مي کند که با يک مرد مهاجر سر و کار دارد که خواهرش فرار کرده و او مي خواهد علت و چگونگي ماجرا را براي مخاطبش بيان کند. اما آنچه که خواننده در انتها با آن مواجه مي شود چرخش ناگهاني و شوک انتهايي ست.براستي روح مردي که در يک روستاي مرزي عراق در رفيع زندگي مي کرده بعد از مرگ چگونه از هلند سر در آورده و چگونه به شناخت از دختر هاي هلندي رسيده ؟و اينکه چگونه توانسته دفترچه ي خاطراتش را بعد مرگ همه جا با خود حمل کند که حالا بتواند آن را مرور کند ، خود حکايت سوال برانگيزي ست که در ژانر رئال نمي گنجد مگر آنکه ژانر داستان را به علت راوي مرده شگفت در نظر بگيريم که در آن صورت بايد گفت دغدغه هاي راوي با يک مرده هماهنگ نيست و مي بايست در لحن، تفکر و دغدغه هاي حال راوي مرده،دقت بيشتر مبذول مي شد تا تصور مرده بودن او درآيد . به غير از آنکه در ژانر شگفت ابهام معني ندارد و ما در همان سطرهاي اوليه به شگفت بودن امر واقف مي شويم.
در داستان "مي تونم دوباره ببينمت؟" راوي از گذشته ها مي گويد، در نتيجه او از پايان ماجرا آگاه ست. پس چرا بايد به کتمان اطلاعات رو آورد ؟ کتماني که تنها باعث ايجاد تعليق کاذب شده و خواننده را از متن و از اينکه سر کار گذاشته شده دلسرد مي کند.کتمان اطلاعات در داستان " ديگر هيچ چيز با اهميتي وجود ندارد" نيز ديده مي شود.خواننده ابتدا گمان مي کند ماجراي باز پرسي فردي مظنون به قتل را پيگيري مي کند ، اما بعد متوجه مي شود تنها با مونولوگ هاي پير مردي روبه روست که در پارک نشسته و احتمالا قبلا باز پرس بوده." پس تو هم فکر مي کني از من گذشته است که بتوانم زير زبان امثال تو را بکشم، هان ؟ص70" به اعتقاد نگارنده اگر نويسنده در جاي جاي داستان به پيرمرد و کنش هاي او اشاره مي کرد و صحنه ها و نشانه هايي هرچند کوتاه از پيرمرد بيان مي نمود نه تنها زمينه ي لازم براي انتهاي داستان را فراهم مي کرد،بلکه باعث مي شد خواننده خود به لذت کشف و شهود برسد. البته نا گفته نماند لحن در تک گويي نمايشي اين داستان و هم چنين استفاده از نثر نوشتاري در ديالوگ از محاسن آن به شمار مي آيد.
از شاخصه هاي ديگر اثر مي توان به نثر شاعرانه ،رمانتيک بودن شخصيت ها و جان پنداري اشياء اشاره کرد .در داستان "آن گوشه ي دنج سمت چپ" اين شاعرانگي با ذهن و زبان شخص عاشق هماهنگ شده است ؛جان پنداري از اشيا که خاص نگاه رمانتيک ها است با شخصيت خيالباف و بي تاب همسو ست " باد پاييزي، خنکي مطبوعي را ازلاي منفذ هاي باد گيرم هل مي دهد توي تنم" صورتم را با آن جاروي نرم و خشبو نوازش مي کنم" "درخت هاي بر هان ايستاده اند" ص10اين جملات ما را به شناخت شخصيت مي رساند و در ساخت فضا نيز موثر است.اين شاعرانگي در داستان مليحه بيشتر نمود يافته چرا که راوي با يک حس نوستالژيک از گذشته ياد مي کند؛ و در داستان مقبره حتي به يک حالت سانتي مانتاليسم مي رسد که باعث گريه ي افراد مي شود.داستاني که البته هيچ پرسشي در ذهن خواننده ايجاد نمي کند وتنها خاطره داستاني ست که در انتها " که چه؟" را براي خواننده به ارمغان مي آورد و تعليق کاذبي که انگار رو دست خورده.
و اما وجود جملات پرسشي به عنوان نام داستان که خواننده را ياد اسامي کاروري مي اندازد.داستان "حالا مي ذاري بخوابم؟" يکي از سه عنوان پرسشي اثر است.اين داستان که از نوع ادبيات شر محسوب مي شود ، از نا گفته ها و آنچه فرد در خلوت با خود مرور مي کند پرده بر مي دارد،از اعمالي که گفتمان غالب و جامعه منع کرده و قبيح مي شمارد ،از غم و تنهايي زني روايت مي کند که به راننده ي سرويس اداره شان دلبستگي خاصي يافته است.زني مستقل و موفق در اداره و زندگي که احساس شادي نمي کند چرا که مردش دير به خانه مي آيد و او مجبور است شام را مانند صبحانه تنها بخورد .مردي که به خصوصيات و علايق زن توجه اي نشان نمي دهد. " خسرو نه سر در مي آورد و نه علاقه اي نشان مي دهد ".زن از هراس اينکه مرد برداشت بدي نکند ؛سکوت اختيار مي کند .او ناگفته ها را در دل نگه مي دارد چرا که گفتمان غالب ازاو چنين مي خواهد و او قدرت بازگويي احساسش را ندارد همانگونه که فوکو نيز مي گويد" افراد قادر نيستند بدون تبعيت از قوانين و محدوديت هاي نا گفته ،بينديشند و يا سخن بگويند" اين سکوت در داستان " چشم سياهان کيستند؟" نيز ديده مي شود.مرد راوي که خواسته هايش را کنار گذاشته و مطابق ميل مادر همسر اختيار مي کند،چرا که بي درد سر زندگي کردن را در تفاهم بين زن و مادرش مي بيند.مرد از اينکه پيشوند نامش حاجي باشد احساس خفگي مي کند و قنوت نماز را به جاي زبان عربي،فارسي مي خواند.او از اين همه نمايش دادن و بازيگري خسته شده ؛چون فکر مي کند آن قدر درگير نقشش شده که زندگي باب طبع خود را فراموش کرده.مرد براي خلاصي به نوشتن خاطرات رو مي آورد چرا که هم دستي در ادبيات دارد وهم دوست دارد بگويد. "بي ربط گفتم ، اما دوست داشتم بگويم.ص92"اما با تمام اين وجود به زندگي روزمره اش ادامه مي دهد؛گويي چاره اي جز پذيرفتن وضعيت موجود ندارد و بايد که تابع باشد. همانگونه که آلتوسر نيز ياد آوري مي کند " ما تابع ايدئولوژي ها هستيم. نحوه عمل ايدئولوژي چنين است که ما را احضار مي کند تا جاي خويش را در ساختار اجتماعي اشغال کنيم. ايدئولوژي ست که مناسبات واقعي ميان افراد و ساختار اجتماعي شان را معلوم و مشخص مي کند."



منابع :
1-ربي،مهدي؛آن گوشه ي دنج سمت چپ؛ تهران: نشر چشمه بهار 1387
2- 3- سلدون،راما؛ راهنماي نظريه ادبي ؛ عباس مخبر ؛ نشر مرکز