جواز جنایت
نوشته: رابرت شکلی
برگردان: مدیا کاشیگر
تام ماهیگیر اصلاً حدسش را هم نمیتوانست بزند که تا اندکی بعد جنایتکاری مشهور خواهد شد.
صبح بود و تازه خورشید سرخ؛ با همدم کوتوله زردش در پشت سر، از پشت افق سربلند میکرد و دهکدهی کوچک که بر گسترهی سبز سیاره، همانند لکهای سفید و تنها مینمود، زیر نور دو خورشید نیمهی تابستان میدرخشید.
تام تازه از خواب برخاسته بود. مردی جوان و بلند بالا و سبزه بود. از پدرش دو چشم بادامی؛ و از مادر، گرایش فطری به تنبلی را به میراث برده بود و از این رو هیچ شتابی نداشت، خاصه آنکه تا بارش بارانهای پاییزی نیز نه از ماهی خبر بود و نه از ماهیگیری و هر ماهیگیری باید بیکار میگشت. تام ماهیگیر نیز تا پاییز جز گردش و ور رفتن با تور و قلاب خود در تدارک صید خزانی، کاری نداشت. از بیرون صدایی بگومگویی را شنید.
بیلی نقاش داد میزد: سقفش باید قرمز باشد!
و اِد نساج فریاد میکشید: سقف هیچ کلیسایی قرمز نیست!
تام ابروها را گره انداخت. از آنجا که شخصا در ماجرا درگیر نبود، بکلی از یاد برده بود که دهکدهشان از دو هفته پیش، دستخوش دگرگونیهای اساسی است. شلوارش را پوشید و با کاهلی راهی میدان مرکزی روستا شد. نخستین چیزی که دید، نوشتهای تازه بود: «ورود خارجیان به شهر ممنوع است.» تعجب کرد: اول اینکه در سیارهی نیودِلاور هیچ خارجی وجود نداشت و دوم هم آنکه اصلا در کل سیاره جز جنگلی انبوه که سطح آن را تماماً میپوشاند و همین دهکدهی کوچک خودشان شهری نبود. نتیجه گرفت که این نوشته حتماً یک شعار سیاسی است.
دور میدان، درست رو به روی بازارچه، سه بنای تازه در پی کار شبانهروزی اهالی در دو هفتهی گذشته قد برافراشته بودند: (کلیسا، زندان و پستخانه) و هیچ کس نمیدانست که این بناها به چه دردی خواهند خورد، چون در چند صد سالی که از عمر دهکده میگذشت همهی اموراتشان را بدون این چیزها گذرانده بودند. اما ظاهراً دیگر نمیشد.
اِد نساج جلو کلیسای نوبنیاد ایستاده بود. چشمها را چپ کرده بود و آسمان را نگاه میکرد. بیلی نقاش بر روی سقف شیبدار بنا در تعادلی ناپایدار ایستاده بود و از شدت خشم سبیلهایش سیخ شده بود. در پایین کلیسا نیز جمعیت کوچکی جمع بود.
بیلی گفت: «عجب گیری افتادم. خودم هفتهی پیش توی کتاب خواندم: سقفش قرمز است نه سفید.»
اِد نساج پاسخ داد: «با یک چیز دیگر قاطی کردی. نظر تو چیست تام؟»
تام شانهها را به نشانهی بینظری بالا انداخت و درست در همین لحظه، کدخدا دواندوان و عرقریزان، با پیراهن گشادی که بر شکم گندهاش بالا پایین میافتاد، سر رسید و خطاب به بیلی فریاد کشید: «بیا پایین! رفتم و دوباره نگاه کردم. حق با اوست. کتاب، از یک مدرسهی کوچک سقف قرمز صحبت میکند نه از کلیسا.»
بیلی عصبانی شد، مثل همهی نقاشها ذاتاً بداخلاق بود، اما از هفتهی پیش که از طرف کدخدا به ریاست پلیس نیز منصوب شده بود دیگر اصلاً نمیشد با او حرف زد. همین طور که از نردبام پایین میآمد، گفت: «اما ما که مدرسه نداریم.»
کدخدا گفت: «پس باید هرچه سریعتر یک مدرسه بسازیم.»
و نگاهی نگران به آسمان انداخت. بقیه هم آسمان را نگاه کردند، اما در آسمان هیچ خبری نبود.
«سْید و سام و مارو، بچههای بنا کجایند؟»
سید بنا از وسط جمعیت سرک کشید و لنگلنگان و در حالی که به دو عصا تکیه میداد جلو آمد، ماه پیش رفته بود بالای یک درخت، تخم مرغ ترستل جمع کند و افتاده بود. هیچ یک از اعضای خانواده بنا مهارتی در صعود از درختها نداشتند.
سید گفت: «بقیه هم توی قهوهخانه باب قهوهچیاند.»
صدای مرد ملاح از میان جمعیت شنیده شد: «پس میخواستی کجا باشند؟ تنبلها از صبح تا شب توی قهوهخانه پلاساند.»
کدخدا گفت: «یکی برود دنبالشان. باید در اسرع وقت یک مدرسهی کوچک بسازیم. بهشان بگویید مدرسه را درست چسبیده به زندان بسازند.»
سپس رویش را به طرف بیلی نقاش کرد و افزود: بیلی! مدرسه را قرمز رنگ کن، هم داخلش قرمز باشد و هم بیرونش. خیلی مهم است.
بیلی پرسید: نشانم را کی به من خواهی داد؟ توی کتاب خواندم که رئیس پلیس نشان دارد.
کدخدا گفت: خودت برای خودت یک نشان بساز.
آنگاه عرق صورت را با پیراهن خشک کرد: عجب گرمایی! این بازرس نمیتوانست به جای فصل گرما، زمستان بیاید؟ تام! تام ماهیگیر! کجایی؟ من کار خیلی مهمی با تو دارم. دنبالم بیا تا به تو بگویم قضیه از چه قرار است.
دست را روی شانهی تام انداخت و هر دو با هم در تنها کوچهی سنگفرش دهکده راهی خانهی کدخدا، در آن سوی بازارچهی خلوت شدند. تا قبل از دو هفته پیش، این کوچه هم مثل بقیهی کوچهیهای روستا خاکی بود. اما دو هفتهی پیش، گذشتهی دهکده هر چه بود مُرد و این کوچه سنگفرش شد. روستاییان که سنگها پای برهنهشان را زخم میکرد، ترجیح میدادند از چمن جلو خانهها بگذرند. ولی کدخدا از سر وظیفه ناچار بود، بر کوچهی سنگفرش راه برود.
تام گفت: ببین کدخدا، الان اوقات تعطیل من است و...
- تعطیل بی تعطیل، بخصوص حالا. ممکن است هر لحظه سروکلهی بازرس پیدا شود.
تام در پی کدخدا وارد خانهی او شد. کدخدا رفت و بر روی صندلی دستهدار پهنی که کنار دستگاه گیرندهی میاناختری گذاشته شده بود نشست و بیمقدمه از تام پرسید: هی تام، تو دوست داری جنایتکار باشی؟
تام پاسخ داد: شاید دوست داشته باشم اما نمیدانم که اصلا جنایتکار چه کار میکند؟
کدخدا با ناراحتی تکانی در صندلی خورد و بعد دست را روی دستگاه فرستندهگیرندهی میاناختری گذاشت و انگار از این حرکتش، اقتداری گرفت، چون شروع به سخن کرد. تام هم گوش داد، اما هرچه بیشتر میشنید کمتر میفهمید. آخر به این نتیجه رسید که همهی تقصیرها گردن دستگاه فرستندهگیرنده است. اصلا چرا این دستگاه را حفظ کرده بودند و نابود نکرده بودند؟
راستش اینکه هیچ کس فکر نمیکرد دستگاه هنوز کار کند. دستگاه، کدخداها دیده بود و غبار نسلها بر آن نشسته بود. دستگاه آخرین خط ارتباطی با مام انسان، یعنی زمین بود که تا 200 سال پیش هنوز نه تنها با نیودِلاور که با فورد چهارم، آلفای قنطورس، نووا اسپانیا و بقیهی سیارههایی که مجموعهشان «اتحادیهی دموکراسیهای زمینی» نام داشت حرف میزد. و بعد از 200 سال پیش دستگاه ساکت شده بود.
ظاهراً در زمین جنگ بود. نیودِلاور جز یک دهکده بیشتر نداشت و کوچکتر و دورتر از آن بود که در جنگ شرکت کند. مردم دهکده سالها گوش به انتظار اخبار جنگ بودند، اما هیچ خبری به سیارهشان نمیرسید. بعد طاعون سرایت کرد و سه چهارم جمعیت روستا را کشت.
دهکده کمکم از نو زنده شد و روستانشینان شیوهی خاصی برای زندگی خود در پیش گرفتند و وجود زمین را بکلی از یاد بردند. بدین سان دویست سال گذشت.
اما ناگهان، دو هفته پیش، دستگاه فرستنده گیرندهی کهنه به سرفه افتاد. ساعتها و ساعتها سرفه کرد و پارازیت فرستاد و سرانجام به حرف درآمد و همهی مردم که به خانهی کدخدا ریخته بودند، این سخنان را شنیدند:
«الو! الو! نیودِلاور! صدایم را میشنوی؟ جواب بده!»
کدخدا گفت: بله میشنوم.
- آیا هنوز انسان در نیودِلاور وجود دارد؟
- البته که وجود دارد؟
در لحن کدخدا غرور بود، اما صدا ناگهان خشک و رسمی شد: «به دلیل شرایط آشفتهی حاکم بر زمین، ارتباط با سیارههای وابسته مدتی قطع بوده است اما خوشبختانه آشوب به پایان رسیده است و فقط عملیات مختصری برای پاکسازی عناصر فریب خوردهی دشمن مانده است. نیودِلاور! پرسشم را گوش کن و به آن به دقت پاسخ بده: آیا هنوز حاکمیت امپراتوری زمین را میپذیری یا نه؟»
کدخدا تردید کرد. در کتابها همه جا صحبت از «اتحادیه دموکراسیهای زمینی» بود و نه امپراتوری. اما دویست سال مدت کمی نیست و طبیعی است بعد از دو قرن اسمها تغییر کند. بنابراین با متنانت گفت: ما همچون گذشته خود را عضو زمین میدانیم.
- بهتر، به این ترتیب از ارسال قشون و تسخیر مجددتان راحت شدیم و فقط از نزدیکترین نقطه به سیارهتان یک نفر بازرس خواهیم فرستاد تا مطمئن شویم در سیارهی شما هم نهادها و رسوم و سنتهای زمین حکم میرانند.
کدخدا با نگرانی فریاد کشید: چطور؟
لحن آن صدای خشک و رسمی، زیر شد: مگر نمیدانید که در جهان جز برای یک نوع موجود هوشمند جایی نیست. انسان! بقیه موجودات باید همه نابود و کشته شوند! ما نمیتوانیم اجازه بدهیم مشتی اجنبی در سرحدات ما رفت و آمد داشته باشند. منظورم را که میفهمید ژنرال؟
- من ژنرال نیستم، من کدخدام.
- مگر شما حاکم نیودِلاور نیستند؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)