کنون به آب می لعل خرقه میشویم
نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
کنون به آب می لعل خرقه میشویم
نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر / بدین ترانه غم از دل بدر توانی کرد
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
غم غریبی و غربت چو برنمی تابم / به شهر خود روم و شهریار خود باشم
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)