حافظه‌هاي معلق

نقد داستان "هنگام" (از مجموعه‌ي "هشتمين روز زمين") اثر شهريار مندني‌پور

بهناز علي‌پور گسكري


آيا فرم‌ها و پرداخت‌هاي يكسان و نگاه مشترك به زبان وبن مايه‌هاي داستاني موجب گريز خواننده نخواهد شد؟ مگر پناه جستن‌مان به كيان ادبيات، گونه‌اي تلاش و فراروي از مرز ملال‌ها نيست؟ پيداست نگاه تازه به مضامين بشري - كه از غار تا امروز همان است كه بوده - و ساخت متمايز، هم چنين توجه به امكانات نهاني زبان و رمز‌هاي نشانگاني آن نياز خواننده‌ي امروز است.

مجموعه‌ي "هشتمين روز زمين" از شهريار مندني پور بازتاب نگاهي ديگرگونه به همه‌ي اين‌ها است. شايد دريافت خط و طرح كلي برخي داستان‌ها به سهولت ممكن نباشد و تلاش ذهني و مشاركت گسترده مخاطب را بطلبد. داستان "هنگام" شاخص سبك و سياق نويسنده در اين مجموعه است.

هنگام، زمان است. زماني به قدر يك چشم بر هم زدن و لحظه مرگ. و اما در مجاز داستاني، زماني به درازناي تاريخ يك جامعه.

داستان هنگام جدال آدمي با زمان است و درونمايه، حكايتگر كشمكش‌ها و تقابل‌هاست، تقابل انديشه‌ها، تعارض‌هاي دروني و بيروني و جدال باورهاي كهنه و نو. همان جدالي كه در بعدي از داستان، پرسشهاي متعددي از سرشت آدمي و استمرار و استحاله ي باورها و خرافه‌هاي كهن در تاريخ روشنفكري معاصرمان را به دست مي‌دهد و نويسنده با آشكار كردن عوامل و كاركرد‌هاي اسطوره اي بشر با نوعي ساختار شكني، واقعيت داستاني خود را بر واقعيتي بيروني بنا مي‌نهد. تا درآميزي مصالح تاريخي و تخيل به داستان روحي تازه بدمد.و دركي ديگرگونه از هستي را به چالش بگيرد.

و، اما داستان به علت نقشه و معماري غير متعارف و هم چنين پيچيدگي‌هاي ساختاري و معنايي، مستلزم چند باره خواندن است. و البته با هر بار خوانش جلوه اي از داستان به ديد خواهد آمد. و همين هيجان گشودن رازها و بر ملا شدن لايه لايه‌هاي آن، از وجوه زيبايي شناختي داستان است. شاكله‌ي رخدادها بر وقايع غريب و موقعيت‌هاي شگفت انگيز مبتني است. پيداست وجود حوادث غير واقعي و آميختن آن با وقايع معمول سرزميني بدوي، با دلالت‌هاي ضمني در متن، معنايي چند گانه مي‌يابد. فتح باب داستان بي واسطه خواننده را به غرايب فضاهاي جنوني و هذياني مي‌برد و نويسنده با ترسيم فضاهايي بر خاسته از تخيلي درخشان در پي تجربه‌ي راههاي تازه است. كه مي‌توان به مدد زبان، جزئيات و واكاوي شخصيت‌ها، مكان و اتمسفر متن به ساحت رمزگاني و نمادين داستان وارد شد.

دريچه‌هاي ورود به داستان ،از طريق روايت‌هاي چند گانه گشوده مي‌شود. ودر توازي قرار دادن رشته‌هايي از چند اتفاق در كنار هم، موقعيت‌هاي مشابهي را به شكل‌هاي مختلف تكرار مي‌كند. شخصيت‌ها و رويدادها در ترتيب رفت و بر گشت‌هاي زماني، به كمك تداعي‌هاي معنايي و صوري باز مي‌شوند. و توصيفات در خدمت القاي حال و هواي كلي داستان عمل مي‌كند. فضاي جغرافيايي هنگام به عنوان نمادي از خطه اي عقب مانده و نقطه اي گردابي از زمين كه خلاصي از آن ممكن نيست، سرزميني آشناست.

عناصر بارز داستان زبان و مكان است و متمايز تر از ساير عنصر‌ها عمل مي‌كند. زبان گاه به جنگ تصاوير مي‌رود و در فرايند خلق داستان با لحن كنايي و تكيه بر زبان ذهني، از نقش ابزاري اش براي نقل وقايع دور مي‌شود. و نويسنده بر اهميت بازي‌هاي زباني جهان پيرامون آگاهانه عمل مي‌كند. به اين ترتيب لحن در جهت القاي حرف‌هاي نا گفته از طريق زبان استعاره‌ها درك داستان را قدري پيچيده مي‌كند. البته قطعيتي در زبان نيست چنا نچه در روايت‌ها و واقعيت بيروني و شخصيت‌ها.

با مشاهده ي ويژگي‌هايي مثل:تكثير ديدگاه‌ها (راويان چند گانه)،تك گويي‌هاي پيچيده و سيال ذهن ،تكيه بر بومي گرايي و عدم قطعيت در زبان ، واقعيت‌ها و شخصيت‌هاو...مي‌توان رويكرد‌هاي مدرن و پست مدرن داستان را دنبال كرد.

ضروري است دورنمايي از مكان و باورهاي مردم و سپس خط و طرح كلي داستان آورده شود: مكان به عنوان عنصري بر جسته، سرزمين تفته‌ي هنگام است، با ساحل نشيناني بدوي، خرافي و گرفتار انواع بيماري‌هاي گرمسيري. ريشه ي باورها و ا سطوره‌هاي اين مردم از اساطير و قصص سواحل گوناگون و خرافات و معتقدات عاميانه به همراه سحر و جادو متاثر است. مثل اعتقاد به زار و باد و جن و... وقايع و بلاياي غير قابل توجيه به زار و باد نسبت داده مي‌شود. زار و هوا نيرو‌هاي مرموز و جادويي اند كه بر نوع بشر مسلط مي‌شوند و هيچ نيرويي قدرت مقابله با آنها را ندارد. انسان عاجز و بيچاره است و راهي جز مماشات و قرباني دادن و تسليم ندارد.

زارها از هوا مي‌آيند، ظاهر مادي ندارند و همه شرورند. در وجود آدم‌ها حلول مي‌كنند وآنها را مركب خود مي‌سازند. در اين حالت فرد از خود بي خود و سودايي مي‌شود. خارج كردن زار از تن اهل هوا به كمك بابازار و مامازار روستا ممكن است كه خودشان قبلا مركب زار بوده اند .مبتلايان طي مراسم مفصلي با آيين‌هاي خاص مثل دهل كوبيدن ورقص جمعي (باقيمانده‌ي سنت افريقايي) و
خيزران كوفتن بر تن بيمار و... در صدد بيرون راندن زار برمي‌آيند. و اگر علي رغم چند مراسم شبانه ، زار مركبش را رها نكند، مبتلا مطرود و آواره (تهرن) مي‌شود.

مركب زار شدن در واقع نوعي" تظاهر بيماري‌هاي رواني است كه اغلب بعد از ترس بروز مي‌كند و گاهي اين تظاهرات،گروهي مي‌شود و با وضع اجتماعي ،اقتصادي و فرهنگ بدوي مردم هر منطقه ارتباط دارد"* . در داستان هنگام اين تظاهر گروهي به شكل كابوس جمعي بر اهالي ظاهر مي‌شود. و در دو نوبت همه اهل آبادي خواب‌هاي مشترك مي‌بينند. يك بار شبي بعد از مراسم بازي كه زار مركبش(علوان) را رها نكرد، خواب ديدند لخته‌هاي روغني لغزان در هوا، هنگام را از اولين خانه تا آخرين خانه در نورديد و صبح همه از اين بختك شبانه حرف زدند. بار دوم در خواب و بيداري مرده‌هايشان را در ميدان آبادي مي‌بينند كه خودشان را با ضربات طبلي نامرئي تكان مي‌دهند و ...

حافظه‌هاي پير و آشفته ي هنگام (اويس،مختار، بي بي قدم و امير خون)،داغ ترين تابستان پانزده – بيست سال پيش را به ياد مي‌آورند. بابازار در حال خارج كردن كرمه‌ي پيوك از پاي اويس بود كه اويس از روزن كومه غريبه اي را كنار آب انبار قديمي سوخ مي‌بيند. ورود غريبه در سكوت روستا، اهالي و بابازار آبادي را به هراس مي‌اندازد به تصور اينكه او زار مجسم است و به قصد تسخير و نابودي روستا آمده است. مردم به تحريك هم به آب انبار هجوم مي‌برند و غريبه را زخمي مي‌كنند. در ميانه‌ي سنگ زدن‌ها، بابازار نابينا به نجات غريبه مي‌آيد و مي‌گويد هر كس به زار سنگ زده به نفرين سق سياهش دچار مي‌شود و روستا از وحشت قصاص زار، در كومه‌ها را با نخل مي‌پوشانند. و بابازار براي حفاظت از بديها و شرور خاك و آب چله مي‌نشيند. پس از آزار غريبه همه وقايع آشنا و نا آشنا، از هوايي شدن دو جاشوي سياه و قتل گرفته تا بيماري زنان و تولد نوزادي عجيب الخلقه به حساب مكافات زار بركه گذاشته مي‌شود و مردم به جبران آن و ترس از آوار بلاها هر صبحگاه، دهانه‌هاي آب انبار را از انواع كاسه‌هاي خوش نقش با غذاهاي جور واجور پر مي‌كنند و با دادن محبوب‌ترين اشياءشان به او خدمت مي‌كنند ولي سرانجام نوميدانه به بابازار پناه مي‌برند و هر شب مراسم بازي به زير كشيدن زار تا صبح ادامه مي‌يابد و غريبه بي تاب صداي طبل‌ها فرياد مي‌كشد و بر آب مشت مي‌كوبد. و فرداي روزي كه همه ي روستا كابوسي مشترك مي‌بينند، بابازار اعلام مي‌كند زار قرباني مي خواهد.

صبح روز بعد جسد بابازار را با عقربي بر سينه نزدبك بركه پيدا مي‌كنند. و اما غريبه از روشنفكران شكست خورده‌ي كودتاي بيست و هشت مرداد سال سي و دو است. كه در آب انبار مخفي شده است. و از وحشت بدويت مردم جرئت خارج شدن از بركه را ندارد.شب‌ها سر از بركه بيرون مي‌برد و به ماه زل مي‌زند و مهتاب روي شيشه‌هاي عينكش مي‌درخشد. كم كم با آب خوگر مي شود ساعت‌ها زير آب مي ماند و با پاهاي تغيير شكل يافته ي باله مانند و تني به رنگ لجن بركه روي آب مي خوابد و مردم صداي نجواهايش را مي‌شنوند. و بعد‌ها جاي دست و پاهايي را در ميدان مي بينند كه فاصله انگشت‌ها از بين رفته و زار روي زمين خزيده است. سرانجام غريبه به موجودي غير انساني و دوزيست تبديل مي شود و دست آخر با قلاب سه چنگه ي فاروق (پسر بابازار) صيد مي‌شود.

ساختار داستان مبتني بر شكل پيچيده ي روايت‌هاست. روايت‌هاي سه گانه حول محور نقل قول‌ها ، روايت توصيفي و نمايشي داناي كل و تك گويي‌هاي دروني تغيير وضع مي دهند. روايت داناي كل ضمن ساختن فضا و مكان در رفت و بر گشت‌هاي زماني و ورود به ذهن شخصيت‌ها ، ساخت كلي داستان را به دست مي دهد. روايت ديگر از ميان گفتگوهاي پير‌هاي روستا شنيده مي‌شود. روايت‌هايي مغشوش با آشفتگي‌هاي زماني كه گاه در تناقض با روايت نخست قرار مي گيرند. و اين تمايز‌ها روايت‌ها را متزلزل مي كند و واقعيت‌هاي بيروني در‌هاله‌اي از ابهام مي‌مانند. هم چنين روايتهاي آشفته كه از زبان اويس، مختار، بي بي قدم و امير خون نقل مي شود، گاهي بيانگر وجدان گناهكار آنهاست كه تعمدي در پنهان كردن وقايع دارند. روايت سوم روايت‌هاي ذهني است، كه از ميان تك گويي‌هاي دروني و سيال ذهن شخصيت‌ها دريافت مي شود. هر روايت زبان ويژه ي خود را دارد . زبان در روايت داناي كل آميزه اي از زبان بومي روستائيان و زباني ادبي و شاعرانه است .زبان پير‌هاي آبادي نيز زبان خشن و ناهموار روستاست. در روايت ذهني ، زبان شاعرانه و هنجار گريز است و در قالب خاصي جمع نمي شود.

به اين ترتيب داستان در دو لايه خود را نشان مي دهد. لايه اول با گفتگوي اويس و مختار و... و روايت داناي كل ساخته مي شود. ابتدا تصويري از گذشته‌هاي دور هنگام داريم و بعد نقل وقايع به وسيله ي اويس و خاطره ظاهر شدن غريبه در آب انبار. در چرخشي سريع، تق تقه‌هاي عصاي اويس ما را به زمان حال مي برد. شب است، از كنار كومه متروك بابا زار مي‌گذرد و مقابل ويرانه‌هاي آب انبار مي ايستد و پسرش، آدم، به اشاره‌ي او ساقه ‌هاي عود را در جرز ديوار نيم ريخته مي‌كارد. اويس فكر مي كند: «سال‌هاي سال بود كه هنگام لانه‌ي زار و باد بود، زمين جن‌هاي مضراتي ... همه شان همين جا افتادند پايين و مجسم شدند.» ص100

در صحنه‌ي ديگر اويس در خانه ي مختار كنار منقل و زير دمه‌هاي افيوني ،ورود غريبه را به ياد مي آورند. و سالي را كه آبادي در تب و هذيان گذرانده بود. در ميانه‌ي اين خاطره گويي‌ها راوي جا به جا از بيرون و درون ذهن غريبه را گزارش مي‌دهد. هشت سال از كودكي او به همراه مادر صرف جستجوي پدر شده بود و پدر را در هيچ ارگ و زنداني نيافته بودند. پدر از مبارزاني بود كه ديكتاتور قزاق (رضاشاه) اميدشان را يك سره مايوس كرده بود. و غريبه در جواني انديشه‌هاي پدر، را پي گرفت. ديري نگذشت كه ارواح قزاقان در جان‌هايي تازه حلول كردند و اراذل سوار بر تانك‌ها، پيروزي كودتا را جشن گرفتند. خيابان‌ها به تسلط بيگانگان چشم آبي در آمد. و غريبه به بركه پناه برد. دروني ترين حس‌هاي او از زندگي كوتاه با زنش، ريحان، و آرزوهاي نهفته ي ديگر و تحول انديشه‌هاي او، از زبان ذهنش به گوش خواننده مي رسد.

در جاي ديگر مختار و اويس، جاشوي سياه (علوان)را به ياد مي آورند كه با ديدن تانك نظاميان به تصور اينكه فيلي به آبادي نزديك مي شود ،به سوي آن دويده بود و وقتي چرخ‌هاي آهنين تانك او را در گرد و غبار فرو برد، به حالتي صرع گونه دچار شد و مراسم به زير كشيدن زار بر او تا ثير نكرد و مطرود را در كلبه‌اش بستند تا روزي كه از گرسنگي مرد.

در توازي با سرنوشت غريبه، روايتي از بي بي قدم ماما زار ده مي شنويم. در بستر مرگ پرده از راز‌هايش بر مي‌دارد. و براي آدم به تصور اينكه دارد براي پسرش اسماعيل تعريف مي كند، از زن سفيدي مي‌گويد كه در ظهري داغ با دو پسرش در ميدان آبادي ظاهر مي شوند. و زن فقط به بي بي قدم گفته بود كه بعد سال‌ها جستجو بابازار را يافته است كه در هر آبادي زن‌هاي سفيد را مي‌فريفته است. فاروق و عبدالمناف پسران دورگه‌ي زن راز مادر را نمي‌فهمند. ولي هميشه كينه‌ي كور بابا زار را نسبت به خود حس مي‌كنند. فاروق بعد از مرگ بابازار به كين خواهي قبرش را زير و رو مي كند...

ماجراي عبدالمناف را وقتي مي شنويم كه اويس كومه‌ي مختار را ترك كرده و به خانه ي امير خون رفته است. همان سال‌هاي ورود غريبه، قاطر عبدالمنا ف كه حامل بار قاچاق امير خون و برادرش خديو بود، طعمه ي راهزنان مي شود. كسي حرفش را باور نمي كند. او و فاروق به دست آدم‌هاي خديو مضروب مي شوند و عبدالمناف از ضربه‌هاي چماق هوايي مي شود و همدم شب‌هاي غريبه. سرانجام با گلوله ي تفنگ امير خون كشته مي شود. امير خون بعد از بيست سال هنوز در تشويش آن است كه از شهر براي دستگيريش سر برسند. و فاروق كه دل در گروي زيباترين زن هنگام (زن خديو) دارد آواره مي شود.گاه شب‌ها به كلبه‌ي اويس مي رود. و اويس خيره به چشم‌هاي كلاپيسه‌ي امير خون و گوش‌هاي آويخته‌اش، شب آخري را به ياد مي‌آورد كه مردم تشنه‌ي هنگام چشم انتظار كاروان آب بودند و غضب‌ناك بركه را نگاه مي كردند كه ناگهان تمام مرده‌هاي روستا را چمباتمه زده دور تا دور بركه مي بينند، در حالي كه با صداي طبلي نامرئي خودشان را مي جنباندند. در اين موقع قاطر‌هاي كاروان آب گريخته بودند. و فاروق ظاهر شده بود و دست به سينه روي طاق بركه لميده بود. با اشاره ي دستش مردم از دهانه‌هاي آب انبار غريبه را ديدند، تا تهيگاه از آب بيرون مانده بود و خون ازكنار فكش تا روي سينه جاري بود و فاروق ريسمان قلاب سه چنگ را بالا كشيد و اندام سبز رنگ غريبه در هوا تكان خورده بود و...

لايه ي ديگر داستان از لا به لاي روايت‌هاي ذهني غريبه در يافته مي شود. همين جاست كه نويسنده درك خود را از واقعيات سياسي و اجتماعي با تخيل داستاني در هم مي آميزد و با استفاده از بينامتن‌هاي تاريخي ، به باز سازي تاريخ مي پردازد. در اين لايه، برهه‌اي بحراني از شرايط تاريخي –سياسي و تحولات اجتماعي ترسيم مي شود. و غريبه به عنوان نمونه‌اي از روشنفكران واخورده و نااميد به انزوا پناه مي برد. او نماينده روشنفكري ميانه ي سال‌هاي 1320تا 1332 و ميراث دار انبوهي فرصت‌هاي از دست شده و انباني از خيانت‌ها و سازش‌هاست. قهرمان سياسي با بي حافظگي تاريخي خود، در هيئت زار بر مردم روستا مجسم مي شود. مردمي كه با اقتدا به پير سنت و باورهاي كهنه از هر تغييري در هراسند. و اما به تدريج دنياي ارزش‌هاي قهرمان دگرگون مي شود و به شهودي تاريخي مي‌رسد. در ماهيت مبارزه ترديد مي كند و با خود مي انديشد تا كي بايد مرگ و خون ديگران، ديگراني را آگاه كند؟ و سر انجام به اين باور مي رسد كه اصالت زندگي در جوشش غريزي احساس و زندگي عادي است و او بيهوده خودش را از مواهب زندگي محروم كرده است. و هم چنان در سكوت بركه از پژواك "اگر‌ها و شايدها"كه در سرش طنين افكنده اند خلاصي ندارد. در انتها در محكمه‌اي با حضور مردگان و زندگان به قلاب سه چنگ خطا و خرافه خيانت اسير مي شود. هر چند بعد از گذشت سال‌ها با نهادن عود در پناهگاهش تقديس مي شود.

در لايه‌اي ديگر، با داستاني تمثيلي مواجهيم. در ژرف ساخت داستان، حجم وسيعي از نمادها، سرنمون‌ها و اسطوره‌ها، يك داستان تمثيلي را مي سازند و نويسنده با نمادسازي از واژه‌ها، موقعيت‌ها و مكان و شخصيت‌ها به گونه اي استعاري راهي بر مفاهيم تازه مي‌گشايد. هنگام تمثيل جامعه ي عقب مانده و ديررسي است كه علي رغم سرچشمه اي بزرگ در عطش ناداني مي سوزد. و جرئت فراروي از تابوهاي معهود خود را ندارد.

بابازار پيرمرد دو رگه، نماد پير خردمند و تجسم معنويت و دانايي است. طبيب دردها و رازدار رازهاي سر به مهر زنان و مردان روستا. عارفي كه از كوري به شهود تاريكي مي رسد و نور و بينايي را پرده فريب مي داند. دو رگه بودن او نشان گر دو قطبي بودن شخصيت اوست. در قطب ديگر نمادي از جهل و خرافه و جادوست. دمدمه‌هاي شيطاني و افسونگرش را بر مردم ده تلقين مي كند، مبادا راز گناهانش بر ملا شود. كوري اش نيز كوري انديشه و سنت پرستي موروثي است.

غريبه هم از طرفي آدم عصيان‌گر اسطوره‌ي آفرينش است. شخصيتي رقت انگيز و تراژيك كه به سبب نقص انديشگي به سردابه‌ي دنيا هبوط مي كند تا به مدد دانايي آب، راه جبران مافات را بجويد. سقوط او به گونه اي طنز آميز نوعي تعالي هم هست. به طوري كه اسير وسوسه‌هاي بابا زار نمي‌شود. استحاله‌ي او در هيئت موجودي دوزيست، تاويل‌هاي متعددي را بر مي‌تابد. نيمي از زندگي‌اش در توهم و نيمي در تعين مي‌گذرد. و در اين دوگانگي مسير حركت خود را گم مي كند. و انگار مانده است تا يك تنه مكافات تحول ستيزي جامعه را باز پس دهد. شايد روشنفكري خطا كار گذشته مثل زاري است با انديشه‌هاي رنگ باخته كه خريدار متاعش را نمي‌يابد و سر انجام به انزوا پناه مي برد تا با خودانديشي به درك تازه اي برسد. «وقتي آدم مي فهمد همه حس‌هايش به او دروغ گفته‌اند و بايد بگريزد از ترس خودش به جايي كه ديگران نرفته‌اند و هيچ جايي نيست، زمين مي‌بلعد، دريا امان نمي‌دهد و انسان خيانت مي‌كند و فقط دهانه تاريك است خنك و وسوسه‌ي آب‌هاي راكد و سبز زهدان زمان. ص108»

از طرفي پناه بردن غريبه به آب انبار در يك دلالت‌مندي ضمني و استعاري پناه بردن به دنياي زباني نيز هست، زباني ذهني و متمرد و برخاسته از اعماق ذهن كه قاعده‌هاي موجود زباني به اسارت كشنده‌ي واژه‌ها را نمي پذيرد.

آب انبار، سردابه‌ي تاريك تاريخ است و آب راز دانايي و آفرينش. "در آب همه چيز حل مي شود و هر تاريخ و سرگذشتي باطل مي‌شود، فرو رفتن در آب از لحاظ انساني برابر با مرگ و از لحاظ كيهاني برابر با فاجعه‌ي طوفان است كه به هر چند گاه، دنيا را در اقيانوس آغازين، غرقه و نابود مي كند. **" و انساني ديگر و انديشه‌اي ديگر ققنوس وار سر بر مي‌آورد.

تصور مي‌كنم داستان هنگام با تمام قوتش به دليل در هم رفتن روايت‌ها و نبود عناصر تفكيك كننده‌ي آن‌ها، اندكي پيچيدگي تعمدي را القا مي كند. و البته با محور‌هاي متعدد و مايه‌هاي پر قوت داستاني، حجم وسيع‌تري مي‌طلبيد.

ارديبهشت 82

_____________________________________
* اهل هوا، ساعدي، غلا محسين، صص34 و 35
** رساله تاريخ اديان، الياده، ميرچاد، ص 194