با این اسم سوسولی شهید نمی شوی!
اتوبوس ها مقابل ساختمان گردان به خط شده بودند و حالا دیگر وقت سفر بود.سفری که مشخص نبود چند نفر از همسفرانی که بیش از چند روز نیست که آنها را می شناسی از این سفر زنده باز خواهند گشت.اداره دسته ای که حتی اسم نیرو ها را درست نمی دانی آن هم در منطقه عملیاتی کار ساده ای نخواهد بود.با موافقت مسئول گردان قرار شد دو معاون دسته قبلی از گروهان یک به این دسته منتقل شوند.هر دو معاون دسته از نیروهای رسمی سپاه بودند.چند ماهی با هم کار کرده بودیم و اخلاق هم را می دانستیم.
رسم بود بچه هایی که به قولی اسم های ژیگولی و یا غیر از اسامی ائمه داشتند خودشان و یا دیگران برای آنها اسم مستعار مذهبی انتخاب می کردند .به خصوص اگر طرف مسئولیتی هم قبول می کرد این اتفاق سریعتر می افتاد.این دو رفیق ما هم تلاش می کردند به جای مسعود اسم میثم را سر زبانها بیاندازند..اما من خودم موافق نبودم و فکر نمی کردم اسمم خیلی ایراد داشته باشد.به خاطر همین وقتی آنها مرا میثم صدا می زدند من هم پشت سرم را نگاه می کردم و اینطور وانمود می کردم که انگار من متوجه منظور آنها نشدم.یک سال تلاش آنها به نتیجه نرسید.محمدی می گفت برادر مسعود!والله به خدا این اسم در دهانمان نمی گردد.سید که نیستی تا سید صدایت کنیم.حاج مسعود هم که سوسولی است بگذار ما میثم صدایت کنیم و شما ما را ضایع نکنید جلوی همه تا این اسم جا بیافتد.
بعضی از بچه ها برای این تغییر نام حتی سور می دادند و رسماتغییر نام می دادند اما این بنده خداها حاضر بودند سور بدهند تا اسم مسئول دسته شان مایه ننگشان نباشد.محمدی می گفت حاجی روت میشه تو پلاکارد و رو حجلت بنویسند شهید مسعود؟والله خجالت داره!
اما ظاهرا قسمت ما این بود که در این دسته افرادی باشند که نه اینکه اسمشان سوسولی است حتی قیافه شان نیز غلط انداز باشد.
یکی از اینها جناب آقای سامیر بود .بچه منیریه تهران که فوق لیسانس زبان فرانسه بود و طلبگی هم کرده بود ولی بس که با فرنگی ها پریده بودقیافتا و رفتارا هم تحت تاثیر قرار گرفته بود.البته خودش خیلی زور می زد که یبطور جلوه نکند اما دست خودش نبود .یکی از رفتارهایش این بود که به جای اینکه چفیه را دور گردن بیاندازد مثل پاپیون آن را گره می زد.بیشتر از اینکه مفاتیح بخواند حافظ می خواند....این بابا مسئول تیم یک شد.
کیوان نامی هم پیک دسته بود که با موهای فوکولی و چشمان سبز بیشتر به هنرپیشه های سینما شبیه بود تا رزمنده کم سن و سال بسیجی.یک معاون دسته دیگر هم از قبل در این دسته وجود داشت که از طلاب فاضل بود ..
ایشان هم در حکومت ما سر پستش ابقا شد.تقسیم قدرت هنوز تمام نشده بود. دو نفر از پاسدار وظیفه ها را نیز به عنوان مسئول تیم انتخاب کردم ..یک دسته چهل نفره و بیش از ظرفیت دسته معمولی تشکیل شد و راهی منطقه غرب کشور شدیم..بیست نیروی بسیجی و بیست نیروی وظیفه ترکیب دسته ما بودند.از بانه و سنندج و ....گذشتیم تا به منطقه شیخ صالح عقبه منطقه عملیاتی والفجر ده یعنی منطقه عمومی حلبچه و شاخ شمیران رسیدیم...
داخل اتوبوس بیشتر با نیرو ها آشنا شدم.تک تک کنار صندلی شان می نشستم و با آنها چاق سلامتی می کردم تا با سوابق و توانمندی هایشان آشنا شوم...
منبع:رجانیوز
علاقه مندی ها (Bookmarks)