معرفت‌شناسي در قرون اخير يكي از شاخه‌هاي اصلي فلسفه شده است. در گذشته و فلسفه كلاسيك، معرفت خود اهميت داشت (يعني معرفت درجه يك) اما به خصوص بعد از كانت، پرداختن به كم و كيف معرفت (معرفت درجه دوم) اهميت يافت. ليكن اين بدان معنا نيست كه پيش از آن متفكران به معرفت‌شناسي نمي‌پرداختند. توجه اين متفكران بيشتر ضمني بود و در كليت فلسفه آنان جاي مي‌گرفت. در هر حال معرفت‌شناسي با پرسش‌هاي بنيادي مربوط به چگونگي كسب معرفت و اهميت آن و همچنين ويژگي‌هاي آن در ارتباط است. سوال‌هايي نظير معرفت (يا علم) چيست؟ روش كسب آن كدام است؟ چه معرفتي حقيقي و كدام‌يك كاذب است؟ حقيقت چيست؟ واقعيت كدام است؟ رابطه حقيقت و واقعيت چيست؟ و... قرن‌ها در فلسفه مطرح بوده و پاسخ‌هاي گوناگوني دريافت كرده است. اين جواب‌ها البته نمي‌توانسته از مجموعه نظام فلسفي يك متفكر جدا باشند و با آن در ارتباط هستند. تعريف انسان، طبعا نمي‌تواند جدا از توانايي‌هاي او در عرصه معرفت باشد.
از نگرش‌هاي گوناگون به مساله معرفت، تعاريف و تقسيم‌بندي‌هاي مختلفي صورت گرفته است. در ادامه به برخي از آنها و تاثيرات آنها بر انديشه‌هاي سياسي اشاره مي‌كنيم. نخستين تمايزها در نوع نگرش به حقيقت نهفته است.
مونيسم
ديدگاهي فلسفي است كه براساس آن در عالم هستي حقيقتي يگانه و منحصر به فرد وجود دارد كه از ديدگاه متفكران گوناگون راه‌هاي وصول به آن متفاوت است. حقيقت و حقيقت غايي يا خير اعلا و... نيز بيان‌ها و اشكال متعددي به خود گرفته است. براي مثال در نزد افلاطون معرفت دو گونه است: معرفت حسي، كه به ظواهر و پديده‌هاي عادي متعلق است و به نظر افلاطون اين معرفت حقيقي نيست بلكه كاذب است زيرا ظواهر و پديده‌هاي عيني خود تصويري از مثل (ايده‌ها) هستند و معرفت حسي را Doxas (گمان) نام مي‌نهد و در مقابل آن معرفت حقيقي را قرار مي‌دهد كه خاص فيلسوف است و با تعاليم و ادوار طولاني كوشش وي نيز با ديالكتيك قابل كسب است Episteme (شناخت). از ديدگاه افلاطون تا زماني كه اين نوع معرفت (شناخت مثل توسط فيلسوف) حاكم نشده باشد، مشكلات بشر همچنان وجود خواهد داشت، لذا وي حكومت سلسله مراتبي را توصيه مي‌كند كه در آن فيلسوف در رأس است.
مونيسم مي‌تواند انحصارطلب باشد، يعني معتقد باشد كه تنها يك راه صحيح براي وصول به حقايق و حقيقت غايي وجود دارد (مانند مورد افلاطون)، يا آنكه معتقد باشد با وجود تنها يك حقيقت، راه‌هاي وصول به آن متفاوت است. اين نوع از مونيسم را در فارابي، فيلسوف مسلمان مي‌توان سراغ گرفت. معرفت‌شناسي فارابي را مي‌توان نوعي سينكرتيسم (تركيب) مبتني‌بر مونيسم خواند. فارابي معتقد است كه فلك دهم كه فيض‌رسان به عالم تحت‌القمر است، منبع معرفت و شناخت است (فلك دهم همان عقل فعال است). به نظر وي فيلسوف با برنامه تعليمي و با رياضت و تلاش مي‌تواند مراتب عقلي را طي كرده و عقل خود را به عقل فعال متصل ساخته و از آنجا كسب معرفت كند. از ديدگاه وي پيامبران نيز با قوه تخيل خود مي‌توانند به عقل فعال متصل شوند (افراد عادي فقط در رويا مي‌توانند به عقل فعال متصل شوند اما پيامبران در بيداري نيز توان اتصال دارند). اما از آنجا كه قوه عقل برتر از خيال است، وي نوعي برتري براي فيلسوف قائل مي‌شود. در هر حال، فيلسوف از نظر فارابي نيز، چون تنها كسي است كه به عقل فعال متصل مي‌شود، حاكم است و بلامنازع. در نزد برخي فلاسفه متاخر اسلامي، معرفت‌هايي كه از راه‌هاي گوناگون به دست مي‌آيند (عرفان، فلسفه و معرفت ديني) نوعي برابري مي‌يابند. اما به‌طور كلي نظريات مونيستي، امكان تساهل را تضعيف كرده و نوعي انحصارطلبي در حكومت را تجويز مي‌كنند، زيرا از اين منظر افرادي كه به معرفت حقيقي دست مي‌يابند اندكند و معرفت‌هايي كه غير از اين نوع معرفت حقيقي باشند، لزوما انحرافي و غلط هستند. بنابراين نمي‌توان به آنها اعتماد ورزيد و لذا صاحبان اين نوع معرفت از ساحت سياسي طرد مي‌شوند.
پلوراليسم
پلوراليسم (كثرت‌گرايي) در معناي معرفتي آن اشكال متعددي دارد. اما وجه مشترك همه آنها نوعي پذيرش تنوع راه‌هاي وصول به حقيقت است. برخي مكاتب معتقد بوده‌‌اند كه حقيقت واحد و يگانه است، اما راه‌هاي وصول به آن متعدد است و به قول عرفا، به تعداد انسان‌ها راه وصول به خداوند وجود دارد. از اين منظر حقيقت، خواه امري الهي و مذهبي يا نوعي مطابقت با واقعيت باشد، از راه‌هاي مختلف قابل شناخت است و افراد ديگري هم از منظر ديگر و احتمالا با زباني ديگر مي‌توانند از همان واقعيت حكايت كنند. اين ديدگاه درجه‌اي از تساهل را نسبت به روش‌هاي گوناگون به دنبال دارد، امري كه شايد بتوان نوعي تساهل نسبت به منظرهاي مختلف يا تساهل متدولوژيك خواند.
برخي مكاتب پلوراليستي، نگاه ديگري نسبت به حقيقت دارند از نظر آنها، حقيقت ذوالابعاد و ذووجوه است. در اينجا ديگر تنوع راه‌هاي وصول به حقيقت مطرح نيست، بلكه هر كسي به فراخور ادراك و توان عقلي و عرفاني خويش مي‌تواند به گوشه‌اي از آن دست يابد و وصول به همه حقيقت براي يك نفر مقدور نيست، حقيقت در طول زمان و بر حسب مكان‌هاي مختلف بروز مي‌كند و حد يقف نيز ندارد. طرفداران پلوراليسم مذهبي بيشتر از اين دسته هستند.
اما به جز اين ديدگاه‌هاي فلسفي در عرصه فلسفه و انديشه سياسي نيز ديدگاه‌‌هاي مختلفي نسبت به شناخت جامعه و تاريخ و... وجود دارد. ديدگاه‌هاي مدرنيستي نسبت به قدرت شناخت انسان خوشبين بوده و امكان شناخت وضعيت جامعه را كاملا ممكن و در حد توان انسان مي‌دانند مثلا از ديدگاه كانت، انديشمند روشنگري سوژه استعلايي (Transcendental) يا عقل انسان چيزي مشروط و محدود نيست و لذا كانت استدلال‌هايي را مي‌آورد كه هر انسان صاحب خردي خواهد پذيرفت. براساس همين اعتمادبه‌نفس است كه فردي مانند اگوست كنت امكان مطالعه علمي هر چيز و ازجمله جامعه و سياست را مطرح مي‌كند و ديدگاه‌هاي رقيب (فلسفه و متافيزيك، مذاهب و...) را از صحنه طرد مي‌كند. ماركس متفكر مدرنيست، معتقد است كه تاريخ و قوانين آن را شناخته است و لذا مراحل تحول و پيشرفت آن را مي‌تواند مشخص كند و حتي تصويري از فرداي روز انقلاب مفروض خود نيز ارائه مي‌كند. اما اينگونه ديدگاه‌ها، كه كارل پوپر عنوان تاريخيگري (Historicism) به آنها مي‌دهد، شديدا محل انتقاد واقع شده‌اند. يكي از اصلي‌ترين نقدها اين است كه اساسا جامعه انساني، به علت نيت‌مندي (Intentionality) انسان نمي‌تواند همانند امر واقع (fact) طبيعي مورد مطالعه قرار گيرد، زيرا انسان‌ها در مورد رفتارهاي خود، بهبود و تصحيح آن مي‌توانند تصميم بگيرند، مثلا در مورد ديدگاه ماركس نيز، سرمايه‌داران پس از اطلاع از آراي وي و امكان انقلاب كارگران «به سر عقل آمدند» و از احتمال بروز انقلاب كاستند. همچنين از ديدگاه پوپر؛ چون جامعه انساني حاوي متغيرهاي بسيار متنوع و متعدد است و هر روز با پيشرفتي جديد متغير جديدي وارد آن مي‌شود، امكان مشخص كردن مسير و معلوم كردن اتفاقات در آينده وجود ندارد.
متفكران ديدگاه مزبور جامعه را همچون امر واقع و چيزي ثابت (يعني داراي قوانين لايتغير) مي‌دانستند به‌طوري كه اگوست كنت، ابتدا از واژه فيزيك اجتماعي به جاي جامعه‌شناسي استفاده مي‌كرد، دوركيم نيز ديدگاهي مشابه دارد.
اينان تاكيد داشتند كه محققان بايد بكوشند خود را از ذهنيات خلاص كرده و خالي‌الذهن به سمت پديده‌هاي اجتماعي بروند كه در اين صورت به قوانين و قواعد اجتماعي دست خواهند يافت، قواعدي كه همواره همانند قوانين علوم طبيعي ثابت، قطعي و قابل مشاهده خواهند بود.
به جز نقدهايي كه اندك‌اندك بر متدولوژي و فلسفه شناخت مدرنيسم وارد شده است، بسياري از متفكران از اوايل قرن بيستم امكان چنين شناخت‌هايي را محل ترديد قرار داده‌اند. در زير به دو مورد از اينها اشاره مي‌شود. اين دو تفكر را شايد بتوان از اين حيث حد وسط مدرنيسم و پست‌مدرنيسم دانست.
كارل رايموند پوپر، يكي از قديمي‌ترين منتقدان پوزيتيويسم منطقي، ديدگاهي را مطرح مي‌كند كه خود آن را راسيوناليسم (عقل‌گرايي) انتقادي مي‌نامد. وي معتقد است كه ما هيچ‌گاه نمي‌توانيم به صحت و درستي نظريه‌هايي خاص پي ببريم بلكه همواره در حال حذف نظريات نادرست هستيم و تنها باطل بودن يك نظريه را مي‌توانيم نشان دهيم. وي در مثالي مشهور مي‌گويد كه با مشاهده هر تعداد قو نمي‌توان حكم كرد كه همه قوها سفيدند، اما اين حكم تا زماني كه يك قوي غيرسفيد پيدا نشده داراي اعتبار است. وي زندگي انسان را نيز فرآيند حل مشكل و مساله مي‌خواند. مطابق آراي او معرفي علمي فرآيندي است كه از مشاهده شروع مي‌شود و مشاهده به دنبال خود حدس را خواهد آورد و وظيفه پژوهشگران نيز ارائه حدس‌هاي جسورانه و زيركانه است.
آنگاه بايد با تمام قوا كوشيد كه حدس مذكور ابطال شود. اما ابطال نشدن يك حدس به معناي صحت و صدق آن نيست، بلكه نشان مي‌دهد اين نظريه در حال حاضر بهتر از نظريه‌هاي ديگر مي‌تواند مشاهدات ما را توجيه كند.
در علوم اجتماعي و فلسفه سياسي نيز پوپر معتقد است كه همين رويه بايد وجود داشته باشد؛ زيرا معلوم نيست كه آراي موجود و نظريات فعالان و بازيگران عرصه سياست صحيح باشد؛ لذا بايد امكان آن فراهم شود تا مدام مورد نقد قرار گيرند و اين كار به قول پوپر با جامعه باز ممكن مي‌شود، جامعه باز به نظر وي در ليبراليسم (البته با قرائت خود وي) بهترين تحقق ممكن را تا امروز دارا است زيرا امكان نقد و بركناري صاحب قدرت را فراهم مي‌كند. به اين ترتيب به نوعي نسبي‌نگري در معرفت‌شناسي به حكومت ليبراليستي و دموكراتيك در عرصه انديشه و فلسفه سياسي مي‌انجامد.
فريدريش فون‌هايك، از فلاسفه سياسي قرن بيستم، ديدگاه‌هايي نزديك به پوپر دارد. از نظر هايك جامعه بشري حاصل نظمي آگاهانه و بر اساس طرح و نقشه‌اي از قبل ايجاد شده نيست، بلكه حاصل نظمي خودجوش (Catallaxy) است. مثلا نظم در جامعه همانند زماني است كه افراد سوار اتوبوس مي‌شوند.
بر اساس زمان ورود و علاقه،‌ محل مشخصي براي نشستن خود انتخاب مي‌كنند و راه ديگري را برمي‌گزينند. برنامه‌ريزي و مشخص كردن ترتيبي خاص براي سوار شدن و تعيين محل مسافران امري خطا و غيرضروري است. تشكيل جامعه و گزينش مشاغل و فعاليت‌هاي اقتصادي نيز چنين است. از سوي ديگر از نظر وي معرفت حسي نيز قرين يقين نيست.
بنابراين شناخت تمام‌عيار جامعه و لذا برنامه‌ريزي مفصل براي آن ناممكن و اشتباه است. اين ديدگاه «هايك» نهايتا به نوعي نئوليبراليسم مي‌رسد كه مي‌كوشد حتي‌الامكان فعاليت و دخالت دولت را در ساحت عمومي و اقتصاد به حداقل برساند. بنابراين مشاهده مي‌شود كه دو نوع معرفت شناختي كه با يقين بر سر مهر نيستند، نهايتا به دو شكل نزديك به هم به ليبراليسم ختم مي‌شود و تاثير اين معرفت‌شناسي‌ها بر انديشه سياسي اين متفكران نيز بارز است.
ديدگاه جديدتر در اين عرصه ديدگاه متفكران پست‌مدرن است. از نظر متفكراني همانند بودريار و ليوتار وضعيت امروز، وضعيت پست‌مدرن است يعني در آن ديگر روايت‌هاي كلان (Meta-Narratives) و اصول جهانشمول (Universal) پذيرش و اقبال خود را از دست داده‌اند. لذا امروزه بايد احكامي صادر شوند كه محلي، كم‌گستره و محدود و موقت باشند. اين ديدگاه ليوتار تا حدود زيادي تحت تاثير مفهوم بازي‌هاي زباني ويتگنشتاين است. ليوتار با نفي روايت‌هاي كلان، ‌روايت‌هاي كوچك و محلي را به جاي آنها توصيه مي‌كند كه حاصل سياسي آن نوعي دموكراسي در سطوح كوچك‌تر و با مقياس كوچك و محلي‌سازي (Localizztion) است. به اين صورت به كاهش گستره، عرصه و ساحت سياسي و كوچك مقياس شدن حكومت مي‌انجامد. البته روشن است كه اينگونه معرفت‌شناسي همگي مسبوق به نوعي شناخت از انسان هستند.