اتاق پر بود از دستمال کاغذی مچاله شده
زن بینیش را بالا کشید و گفت : تو زندگی از خیلی چیزا بدم می آد!

مرد گفت : میتونی بگی ؟

زن دوبار فین کرد و گفت : نه آخه خیلی زیادنند

مرد گفت : خوب من از کجا بدونم که تو از چی بدت می آد؟

زن گفت : من از چیزی که بدم بیاد بهش پشت میکنم

زن روی تخت پشت به مرد نشسته بود داشت با دستمال آب بینیش را پاک میکرد.