چمران مجروح شد...

چمران هم بلند شد و رفت. من هم چند ملاقات داشتم که انجام دادم و رفتم به طرف جبهه و عمليات. البته وقتي رفتم ديدم شهيد فلاحي هم رفته. صبح زود چمران، فلاحي رفته و هم آقاي غرضي رفته بودند و اينها در خطوط مقدم و صحنه درگيري حضور داشتد. ما که رفتيم، جنگ دور گرفته بود و نيروهاي ما پيش رفته بودند و حدود ساعت 10.30 بود که ظهيرنژاد هم آمدند و رفتند جلو. ما مي‌رفتيم و در واحدهاي عقبه و درگير پياده مي‌شديم و با آنها صحبت مي‌کرديم. احوالشان را مي‌پرسيديم خبر مي‌گرفتيم. دائما مي‌گفتند که خبرها خوب است و پيش بيني مي‌شد ساعت 2.30 ما وارد سوسنگرد شويم. حدود ساعت يک به اهواز برگشتم و مي‌خواستم بيايم تهران. اهواز که رسيدم خبردادند که چمران مجروح شده و خيلي نگران شدم. چمران را آوردند.

به گزارش برنا، حضرت آيت‌الله خامنه‌اي در تشريح مجروح شدن شهيد چمران در درگيري‌هاي سونسگرد مي‌گويند: قضيه از اين قرار بود که چمران و دو محافظش مشغول جنگيدن بودند که تنها مي‌مانند و عراقي‌ها آنها را به رگبار مي‌بندند. چمران بعدا گفت که من آنروز مثل ماهي مي‌غلتيدم که رگبارها به من نخورد. آدم قوي بود، در جنگ انفرادي قوي بود. يکي از محافظان جاي امني پيدا کرده بود که رگبارها به او نخورد اما اکبر جايي پيدا نکرده بود و شهيد شده بود. پاي چمران هم زخمي شده بود. يک کاميون عراقي از آنجا رد مي‌شود و چمران هم مي‌بيند که چيز خوبي است و کاميون را به رگبار مي‌بندد.

شوفر عراقي تير مي‌خورد و چمران به کمک محافظش وارد کاميون مي‌شود و مي‌افتد عقب کاميون. چمران مجروح را با يک کاميون عراقي از جنگ مي‌آورند اهواز. ساعت2بود که رفتم بيمارستان. ديدم که حالش خوب است اما جراحت رانش نسبتا کاري است و 40-30 روزي هم او را انداخت. او را از اتاق عمل بيرون آورند و تمام سفارش‌اش اين بود که نگذاريد حمله از دور بيافتد و هي به من و سرهنگ سليمي التماس مي‌کرد که نگذاريد حمله از دور بيافتد. همينطور هم بود و ساعت 2.30 بچه ها پيروز و مظفر وارد سوسنگرد شدند.

نخود سياه...

از جمله کارهاي شيرين چمران در آن روز اين بود که وقتي ما در محور عمليات به سمت جلو مي‌رفتيم، پيرمرد مسني با همين لباس‌هاي جنگهاي نامنظم آمد و کاغذي را به دست من داد و گفت اين را چمران نوشته. من نامه را باز کردم ديدم سفارشي کرده به ايشان و چيزي نوشته که اين را بده فلاني که فلان کار را انجام دهد. فهميدم که او را دنبال نخود سياه فرستاده، فکر کرده که پيرمرد است و ممکن است شهيد شود بعد هم هر چه کرده نرفته، نامه را نوشته که او برود. بعد خود پيرمرد هم گفت که چمران اصرار مي‌کند که من بيايم و گفتم، نمي‌روم. گفت: پس اين پيغام را ببر. به اين وسيله پيرمرد را از مهلکه بيرون کشيده بود. بچه هاي جنگ‌هاي نامنظم آن‌روز خيلي کار کردند و يکي دو کيلومتر جلو تر بودند خود شهيد چمران هم که خودش جلو بود. اما آنروز ارتش انصافا دلاوري کرد. تيپ 2 لشکر 92 و گروهي که خط را داشتند خيلي فداکاري کردند. بچه‌هاي سپاه هم که در دل ارتش بودند و به حمد الله اين حادثه شيرين به وقوع پيوست.