«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را »
«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را »
هومـــــــــــت . هوخـــــــــــت . هورشـــــــــت
اي زمستان ! اي بهار
بشنويد از اين دل تا جاودان اميدوار
گريه امروز ما هم ، ارغوان خنده ميآرد به بار
راز نهان دار و خمش ور خمشی سخت بود
آن چ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود.....
در آستانه مهر قلم ها گوش تیز می کنند تا در دفتر انتظار اینگونه دیکته کنند ، ابری نیست ، ماه پشت ابر نیست ، او آمد ، او در باران آمد ...
دست بردار از سر عریانی بغضم، بس است
نه نمیخاهم که هق هق، آسمان پوشت کنم
جرعه جرعه زهر مارم شد تمام زندگی
شوکران هستی چه اصراری که هی نوشت کنم
پانته آ ! من آبراداتاسی که گفتی نیستم
پس چرا یاد از تو و ویرانه ی شوشت کنم
بعد از این بیجا کنم در شعر، شب را موی تو
یا که صبحم را شبیه آن بناگوشت کنم
تا ابد دلتنگ می گیرم خودم را در بغل
نیستم گستاخ دیگر فکر آغوشت کنم
میروم از آتشت سودابه، بیرون روسپید
بهتر از آن است که خود را سیاووشت کنم
گرچه دل کندن همان مرگ است ناچارم ولی
در شب جشن تولد، شمع خاموشت کنم
هومـــــــــــت . هوخـــــــــــت . هورشـــــــــت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
مارابه رخت وچوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که باگله اشناست
تابش جان یافت دلم واشد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
از همین خاک جهان دگری ساختن است
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم!
امیدِ روشنایی گر چه در این تیره گی ها نیست،
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی
گل بر می افشانم.
(فریدون مشیری)
مرا از خاک هجران آفریدند / گل دیدار را از شاخه چیدند
دیدی ای دل که غم عشق دگر باره چه کرد؟
چون بشد دلبرو بایار وفادار چه کرد؟
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)