دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
سخت به ذوق میدهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان
نکند فکر کنی در دل من مهر تو نیست
گوش کن نبض دلم زمزمه اش چیست نرو
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟
ای کودک خوبروی حیران
در وصف شمایلت سخندان
نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت
دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت
تو با این لطف طبع و دلربایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی
یا بفرما به سرایم
یا بفرما به سر آیم
من که مشتاق وصالم
چه تو آیی چه من آیم ...
ویرایش توسط **Meh** : 4th April 2014 در ساعت 12:04 AM
دیدی که وفا به سر نبردی
ای سخت کمان سست پیمان
نیازارم زخود هرگز دلی را
که میترسم در او جای تو باشد
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)