هر کس خود باید بادبانش را بدوزد


ـ این مطلب نه قرص آرامبخش است، نه قصه شب، نه مطب دکتر، نه دکان عطاری! قرار هم نیست شعبده‌بازی در بیاوریم و خرگوش‌های داشته و نداشته‌تان را که گمان می‌برید یا واقعاً گم و گور کرده‌اید سه سوت تحویل دهیم.
ما اینجا فانوس به دست با هم می‌گردیم، اگر چیزی گیرمان آمد مثل نان داغ نصف می‌کنیم، اگر هم نشد که سرتان سلامت.

ـ بعضی از ما برای خودمان «چهل تکه»‌های عجیب و غریبی هستیم که نگو و نپرس! چهل تکه این که مثلاً پوستمان ۲۰ ساله‌ است، صورتمان، چانه مان، دندان‌هایمان، چشم‌ها و اشک‌هایمان ۲۰ ساله است اما وقتی کمی زیر پوستمان می‌رویم می‌بینیم همه عتیقه فروشی‌های دنیا با گاوصندوق‌هایشان به صف ایستاده‌اند بلکه روح و روان ما را روی هوا بزنند چرا؟ از بس که این روان ما تنه‌اش به عصر یخبندان خورده، فریز فریز، مغز هم که فدایش شوم بعد از BigBang یا همان انفجار بزرگ خودمان به مرخصی بدون حقوق رفته و رد پایش را آنچنان زبل پاک کرده که هزار تا شرلوک هولمز را هم دور از جان مثل خر در گل فرو می‌کند. اگر شما هم مثل ما سن و سال ذهن و روانتان با سن و سال ظاهرتان جور درنمی‌آید و احساس جوانی نمی‌کنید لطفاً باد به غبغب ـ اگر داشتید ـ نیندازید که در کهکشان‌ شیری تنها هستید. ما اینجا کلی با شما اختلاط خواهیم کرد، یا همان همذات‌پنداری شاید هم همزادپنداری.

ـ بعضی‌ها اصلاً یادشان می‌رود جوانی‌شان را بیاورند دنیا، بعد هم از هفده هیجده سالگی احساس می‌کنند عصای تمام پیرمردان نق نقو به انضمام همه دندان مصنوعی‌های صفر کیلومتر و کار کرده دنیا را قورت داده‌اند و خالی کرده‌اند در ستون فقرات و فک بالا و پائین.
ـ هر وقت احساس کردی یک خانه سالمندان با کلی پیرمرد و پیرزن خنزرپنزری زیر پوست تو زندگی می‌کنند بلند شو و این ضرب‌المثل من درآوردی کمی طولانی را زیر لب زمزمه کن که: لطفاً این قدر تا مغز استخوان عینک جوشکاری نباش و به آفتاب اجازه بده مثل یک کودک خجالتی به تو سلام بدهد.
ـ اگر همین حالا کسی یک چک سفید امضا به تو بدهد و بگوید هر چقدر می‌خواهی بنویس اما آماده یک پرش زمانی ۵۰ـ ۴۰ ساله به آینده باش، قبول می‌کنی؟ این که آدم جوانی را نزیسته و تجربه نکرده چار دست و پا بپرد وسط پیری؟

شما را نمی‌دانم اما راستش من اگر چک سفید امضا ببینم پرش زمانی که سهل است حاضرم با دینامیت خودم را منفجر کنم اما آن چک سفید امضا همچنان در مشتم باشد اما خواهشاً شما کمی خویشتنداری به خرج دهید و راجع به این سؤال تأمل کنید.
ـ می‌دانید به نظر من ـ چه کسی از شما نظر خواست؟ ـ بدترین اتفاق دنیا چیست؟ بدترین اتفاق برای یک آدم این است که شعورش را در حد هوش هیجانی یک جلبک نیمه جان مسموم شده با جیوه پائین بیاورد، یعنی کودک باشد و کودکی نکند، جوان باشد و جوانی نکرده باشد.
ـ نازنین! لطفاً این قدر با آن کفش‌هایت روی اعصاب حساس ما پیاده‌روی تند نکن که ما چطور جوانی کنیم؟

نگو آب برای خوردن پیدا نمی‌شود ـ اینجا شرکت آب و فاضلاب حق دارد جوابیه بفرستد ـ چه برسد به شنا کردن! اگر شناگر باشی آب را از زیر سنگ می‌کشی بیرون و با همان آب هم شنا می‌کنی. گفته‌اند «آب کم جو تشنگی آور به دست / تا بجوشد آبت از بالا و پست»
ـ روزی جوانکی می‌آید پیش آل احمد و می‌پرسد جلال جان! ـ البته نه به این صمیمیت ـ ما دنبال مبارزه هستیم شما بگویید چطور مبارزه کنیم؟ آل احمد پاسخ قشنگی به او می‌دهد و می‌گوید زمانی که ما مبارزه می‌کردیم از کسی نمی‌پرسیدیم چطور باید مبارزه کرد.
جلال با این جمله که لابد به دود سیگار هم آغشته شده بود به آن جوانک می‌فهماند که مبارز نیستی، فقط ادا درمی‌آوری!
بعضی‌ها را دیده‌اید چطور خداحافظی می‌کنند؟ صدبار می‌گویند خداحافظ و هزار بار هم جوابش را می‌شنوند اما دل نمی‌کنند و نمی‌روند. من خودم یکی از آنها هستم.

ـ اشکال کار اینجاست که وقتی جوانی‌ات را جا می‌گذاری مثل یک خودکار نیست که در باجه بانک جا بگذاری و سال بعد بروی و ببینی دست نخورده همانجا مانده است.
ـ بعضی‌ها جوان به دنیا می‌آیند، جوان زندگی می‌کنند و مثل یک جوان هشتاد ساله قبراق سر و مر و گنده می‌روند زیر خاک، تازه سال بعد از تجزیه استخوان‌هایشان کلی بنفشه و بابونه می‌آورند بیرون. بعضی‌ها برای سبد داروهایشان جوک می‌سازند و ویلچرشان را مثل یک گهواره دوست دارند. خوش به حالشان که شناسنامه‌هایشان نفس کم می‌آورد در برابرشان.

ـ «عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی» فقط عاشق‌ها پشیمان نمی‌شوند وگرنه داوینچی هم که باشی وقت مرگ کاسه چه کنم چه کنم دستت می‌گیری و زارزار مثل بچه‌ای که اسباب بازی ‌اش را گم کرده گریه می‌کنی که عمرت به هدر رفته! فقط عاشق‌ها پشیمان نمی‌شوند.

ـ حالا چطور می‌توان عاشق شد؟
ـ هر کس خود باید بادبانش را بدوزد.
ـ اگر باد شرطه نباشد چی؟
ـ از انگشتانتان پارو بتراشید.