با عصبانیت از بیمارستان خارج شدم و به طرف خیابان راه افتادم.کنار خیابان ایستادم و منتظر تاکسی شدم...بالاخره یک نفر پیدا شد که میخواست من را برساند...سوار تاکسی شدم......هوا سرد و بارانی بود.
راننده با صدای گرفته ای گفت:کجا ببرمتان؟؟؟؟...گفتم:لطفا به نزدیک ترین داروخانه ی برید.....صدای تلفن همراهم که هر دقیقه ده بار زنگ می خورد دوباره بلند شد....پزشک معالج نامزدم بود ونمی توانستم جواب ندهم.-بله بفرمایید آقای دکتر؟؟_پس این دارو چه شد؟؟؟؟بیمار وضعیت بدی دارد...هر چه سریعتر اقدام کنید.....در همین حین تلفن قطع شد و نفر بعدی تماس گرفت.....مادر زنم بود..با بی حوصلگی جواب دادم
صدای نگرانی داشت و مدام از دخترش می پرسید...من هم که کلافه بودم و حوصله ی پنهان کاری نداشتم کل ماجرا را برایش تعریف کردم......:الو مامان ،حال سحر زیاد خوب نیست....قرار بود برای شام به بیرون برویم که حالش بهم خورد.من هم بدون معطلی او را به نزدیک ترین بیمارستان رساندم..الان هم در راه داروخانه برای تهیه داروهایش هستم...سپس تلفن را قطع کردم.راننده، ماشین را نگه داشت.من هم از ماشین پیاده شدم .خواستم به طرف داروخانه بروم که راننده صدایم کرد:آهای برادر!کرایه ی ما چه شد؟؟؟؟سریع برگشتم و معذرت خواهی کردم و یک ده هزار تومانی به او دادم و گفتم:بقیه اش برای خودت.......
سریعا به سمت دارو خانه رفتم.داخل داروخانه گرم بود.داروخانه نسبتا شلوغ بود.به طرف یکی از باجه ها حرکت کردم و گفتم:خواهش می کنم داروی مرا سریعتر بدهید...بیمار فوری دارم.نگاهی به من انداخت گفت:دفترچه.دفترچه را با دست پاچگی به او دادم...رفت که دارو را برایم بیاورد.دوباره تلفنم به صدا درآمد(پزشک معالج)بود.تلفن را جواب دادم و بدون معطلی گفتم:دارو در دستم است.الان میرسم بیمارستان و.....
حرف هایم را قطع کرد و گفت:متاسفام آقای محترم....نامزدتان فوت شد.با شنیدن این جملات دنیا جلوی چشمانم تاریک شد..پزشک دارو ساز مدام صدایم می کرد:آقا دارو هایتان...مگر نگفتید بیمار فوری دارید؟؟
بدون توجه به حرف هایش کشان کشان خود را به بیرون داروخانه رساندم و ناگهان روی آسفالت های خیس پهن شدم......آن خاطره تلخ را هرگز فراموش نکردم وبخاطر شادی روح نامزدم، با کار و کوشش در آن بیمارستان یک داروخانه ی تخصصی راه اندازی کردم تا هر کس بیماری داشت که نیاز به دارو دارد،سریعا او را نجات دهد.