دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: کهنه سرباز وخاطره ای از منافقین

  1. #1
    همکار تالار نیروی نظامی وهوانوردی
    رشته تحصیلی
    تجربی
    نوشته ها
    2,617
    ارسال تشکر
    3,144
    دریافت تشکر: 2,553
    قدرت امتیاز دهی
    871
    Array

    پیش فرض کهنه سرباز وخاطره ای از منافقین

    ن



    وقت بخیر
    4/4/67 عراق با یک حملهء گسترده جزیره مجنون را از ایران پس گرفت
    که خاطرات وحشتناگی دارم که به موقع تقدیم میدارم
    31/4/67عراق دوباره خط محل اسقرار ما را در منطقه کوشک شکست وحمله سنگینی کرد وبطرف خرمشهر حرکت کرد
    من وتعدادی از دوستان پایور با پای پیاده به طرف پادگان حمید حرکت کردیم
    هوا بسیار گرم و شرجی بودتشنگی یواش یواش برما غلبه میکرد
    هرچه در دوران آموزشی برای رفع تشنگی دیده بودیم عمل کردیم تا اینکه تشنگی را بر طرف کنیم
    جواب نداد
    ساعت تقریبآ 10صبح بود
    تصمیم گرفتیم در دستان خودمان (با عرض معذرت) ادرار کرده ورفع تشنگی کنیم
    هیچ کدام موفق نشدیم مثل این بود که محکوم به مرگ شده بودیم
    اما یک لحظه متوجه شدیم یکی از پایوران بنام بهروز نادری(احتمالا)ترک زبان واهل خوی بودند مقداری در کف دستش ادرار هست همگی به او التماس کردیم که نخوره
    واجازه بدهد که ما با انگشت خودمان حداقل لب هایمان را تر کنیم
    اما
    ایشان ضمن اینکه همه سر کشید با دست خیس از ادارار را به سر وصورت خود کشید
    همگی به اعتراض کردیم
    این اعتراض ما چند ثانیه ای طول نکشید وادامه نداشت
    دوست ما با سرگیجه شدید زمین خورد واز حال رفت
    هر کاری کردیم افاقه نکرد وبر حسب وظیفه هر کدام چند قدم با او حرکت کردیم
    ودر نهایت به این نتیجه رسیدیم که او را در اسفالت پادگان حمید به بطرف جزیره (پاسگاه خاتمی) بگذاریم وعراقی ها بعنوان اسیر ببرند
    دقایقی بعد این تصمیم عملی شد

    در محلی قرار گرفتیم که نتیجه کار را ببینیم که اگر عراقی ها متوجه او نشدند اورا تغییر مکان دهیم
    از دور تعدادی نفر بر پی ام پی ونفربر چرخدار وحتی تانگهای چرخدار را دیدیم که نزدیک میشوند پرچم ایران را داشتند خوشحال شدیم وسعی کردیم به استقبال آنها برویم
    یکی از همکاران که نمی شناختم یکبار فریاد کشید پنهان شوید همگی استتار کردیم بلی آنها منافقین بودند که نزدیک میشدند وعکس دو ملعون اشرف و رجوی را روی تانگها داشتند
    به محض رویت دوست ما توقف وچند نفری به پیش او رفتند ومشخص بود سوالاتی از او میکنند
    دوست ما بی هوش بود وجوابگو نبود
    یکی از آنها که ظاهرآ می بایست زن می بود(طرز راه رفتن واندامش از دور طوری نشان می داد که خانم باشد)لکد محکمی به شکم دوست ما زده دوست ما لحظه ای روی باسن نشست وحالت قی گرفت ودوباره بی هوش شد
    آنها دست وپای دوست ما را گرفته به شانه جاده بردند وبا نفر بر پی ام پی از روش رد شدند که الان که این مطلب را با گریه می نویسم صدا پوکیدن شکم دوستمان در گوشم هست
    ما مرتب گریه میکردیم ونشانه هایی از امید در گریه یافته بودیم
    هر قطره از گریه که از گونه هایمان سرازیر میشد به گوشه لبمان هدایت می کردیم وبا مکیدن به دهانمان میکشیدیم
    هر قطره اشک ثواب یک پارچ آب خنک را داشت
    به راه افتادیم
    تشنگی از یادمان رفته بود
    ساعت حدود 14الی15 بود یکی از دوستان اظهار تشنگی کرد
    ما شروع به گریه کردیم
    البته به هر بهانه ای گریه میکردیم تا رفع تشنگی کنیم
    او دیکر توان راه رفتن نداشت
    همسنگر بود قاسم خسروی را میگویم اهل شیراز بود بسیار شجاع ومؤمن معتقد بود
    به او گفتم باید در گوشه ای از این بیابان بگذارمت تا فردا کمک بیاورم
    قاسم گفت آیا مرا اینجا میگذارید تا زنده زنده سگ وگرگ مرا بخورند
    قاسم پس چی بکنم
    از من خواست به او شلیک کنم
    دوست داشتم همان لحظه قبضه روح می شدم دوستم از من میخواست اورا بزنم این دومین بار هست که در طول جنگ چنین خواسته ای از من میشه
    قبل نکردم سرش را بغل کردم وتا می توانستم گریه کردم
    خواسته دیکری داشت
    مرا روی جاده قرار دهید تا منافقین با زیر گرفتن براحتی بمیرم
    این کار را کردیم
    تانگهای دشمن ومنافقین مرتب در حال تردد بودن
    ایشان را به جاده بردم وحلالیت طلبیدم
    تانگهای دشمن سر رسیدند وتوقف کردند یک ستوان عراقی از تانگ پیاده شد وسر قاسم خسروی را روی زانوهای خود قرار داد وقمقمه خود را در آورد وروی صورت دوستمان ریخت وآمبولانس آمد سرم وصل کردند وبه عنوان اسیر بردند
    خوب
    به راه خود ادامه دادیم من در فاصله 10کیلومتری یک واحد نظامی دیدم ودست خودم را بالا برده وافتادم
    وقتی به هوش آمدم می گفتند در فاصله 100متری ترا دیدیم نه 10کیلومتری
    قضاوت با شما
    ارادت
    حسنعلی ابراهیمی سعید
    @ گردان 283 سوار زرهی لشکر92 زرهی اهواز@@ گردان 283 سوار زرهی لشکر92 زرهی اهواز@@ گردان 283 سوار زرهی لشکر92 زرهی اهواز@@ گردان 283 سوار زرهی لشکر92 زرهی اهواز@







  2. 2 کاربر از پست مفید حسنعلی ابراهیمی سعید سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •