دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 23

موضوع: فلسفه چیست؟

  1. #1
    یار همراه
    نوشته ها
    2,124
    ارسال تشکر
    18,960
    دریافت تشکر: 11,371
    قدرت امتیاز دهی
    23072
    Array

    Thumbs up فلسفه چیست؟

    فلسفه چيست؟



    در حقيقت، هيچ گاه نمي توان گفت فلسفه چيست؛ يعني هيچ گاه نمي توان گفت: فلسفه اين است و جز اين نيست؛ زيرا فلسفه، آزاد ترين نوع فعاليت آدمي است و نمي توان آن را محدود به امري خاص كرد. عمر فلسفه به اندازه عمر انسان بر روي زمين است و در طول تاريخ تغييرات فراواني كرده و هر زمان به گونه اي متفاوت با ديگر دوره ها بوده است.براي اين مطلب كافي است به تعاريف مختلفي كه از آن شده نگاهي بيندازيد. در اين باره نگاه كنيد به: تعاريف مختلف درباره فلسفه با اين حال مي كوشيم تا جايي كه بتوانيم، فلسفه را معرفي كنيم.

    واژه فلسفه

    واژه فلسفهphilosophy يا فيلوسوفيا كه كلمه اي يوناني است، از دو بخش تشكيل شده است:

    فيلو به معني دوستداري و سوفيا به معني دانايي.

    اولين كسي كه اين كلمه را به كار برد، فيثاغورس بود. وقتي از او سئوال كردند كه: آيا تو فرد دانايي هستي؟ جواب داد:نه، اما دوستدار داناييفيلوسوفر هستم.

    بنابراين فلسفه از اولين روز پيدايش به معني عشق ورزيدن به دانايي، تفكر و فرزانگي بوده است. تعريف فلسفه فلسفه تفكر است. تفكر درباره كلي ترين و اساسي ترين موضوعاتي كه در جهان و در زندگي با آن ها روبه رو هستيم. فلسفه وقتي پديدار مي شود كه سوالهايي بنيادين درباره خود و جهان مي پرسيم. سوالاتي مانند:زيبائي چيست؟ قبل از تولد كجا بوده ايم؟ حقيقت زمان چيست؟

    آيا عالم هدفي دارد؟ اگر زندگي معنايي دارد، چگونه آن را بفهميم؟

    آيا ممكن است كه چيزي باشد و علتي نداشته باشد؟ ما جهان را واقعيت مي دانيم، اما واقعيت به چه معناست؟سرنوشت انسان به دست خود اوست و يا از بيرون تعيين مي شود؟

    چنانچه در اين سئوالات مي بينيم، پرسش ها و مسائل فلسفي از سنخ امور خاصي هستند و در هيچ علمي به اين چنين موضوعات، پرداخته نمي شود.مثلا هيچ علمي نمي تواند به اين سئوال كه واقعيت يا حقيقت چيست؟ و يا اين كه عدالت چيست؟ پاسخ گويد. اين امر به دليل ويژگي خاص اين مسائل است.

    يك ويژگي عمده موضوعات فلسفي، ابدي و هميشگي بودنشان است.

    هميشه وجود داشته و هميشه وجود خواهند داشت و در هر دوره اي، بر حسب شرايط آن عصر و پيشرفت علوم مختلف، پاسخ هاي جديدي به اين مسائل ارائه مي گردد.

    فلسفه مطالعه واقعيت است، اما نه آن جنبه اي از واقعيت كه علوم گوناگون بدان پرداخته اند.

    به عنوان نمونه، علم فيزيك درباره اجسام مادي از آن جنبه كه حركت و سكون دارند و علم زيست شناسي درباره موجودات از آن حيث كه حيات دارند، به پژوهش و بررسي مي پردازد.

    ولي در فلسفه كلي ترين امري كه بتوان با آن سر و كار داشت، يعني وجود موضوع تفكر قرار مي گيرد؛ به عبارت ديگر، در فلسفه، اصل وجود به طور مطلق و فارغ از هر گونه قيد و شرطي مطرح مي گردد. به همين دليل ارسطو در تعريف فلسفه مي گويد:''فلسفه علم به احوال موجودات است ، از آن حيث كه وجود دارند.يكي از معاني فلسفه، اطلاق آن به استعداد هاي عقلي و فكريي است كه انسان را قادر مي سازد تا اشيا، حوادث و امور مختلف را از ديدگاهي بالا و گسترده مورد مطالعه قرار دهد و به اين ترتيب، حوادث روزگار را با اعتماد و اطمينان و آرامش بپذيرد.فلسفه در اين معنا مترادف حكمت است. فلسفه در پي دستيابي به بنيادي ترين حقايق عالم است. چنانكه ابن سينا آن را اين گونه تعريف مي كند:

    فلسفه، آگاهي بر حقايق تمام اشيا است به قدري كه براي انسان ممكن است.

    فلسفه همواره از روزهاي آغازين حيات خود، علمي مقدس و فرا بشري تلقي مي شد و آن را علمي الهي مي دانستند. اين طرز نظر، حتي در ميان فلاسفه مسيحي و اسلامي رواج داشت؛ چنانكه جرجاني مي گويد:فلسفه عبارت است از شبيه شدن به خدا به اندازه توان انسان و براي تحصيل سعادت ابدي. همان طور كه گفته شد، اساسا فلسفه از اولين روز پيدايش، به معني عشق به دانايي و خرد و فرزانگي بوده و به علمي اطلاق مي شد كه در جستجوي دستيابي به حقايق جهان و عمل كردن به آنچه بهتر است،يعني زندگاني درست بود. فلسفه در آغاز حيات خود شامل تمام علوم بود و اين ويژگي را قرن ها حفظ كرد؛ چنانكه يك فيلسوف را جامع همه دانش ها مي دانستند. اما به تدريج دانشها و علوم مختلف از آن جدا گشتند.در قديم، اين فلسفه كه جامع تمام دانشها بود، بر دو قسم بود: فلسفه نظري و فلسفه عملي.

    فلسفه نظري به علم الهيات، رياضيات و طيبعيات تقسيم مي گشت كه به ترتيب، علم اعلي، علم وسط و علم اسفلپايين تر ناميده مي شد. فلسفه عملي نيز از سه قسمت تشكيل مي شد: اخلاق، تدبير منزل و سياست مد ر ن اولي در رابطه با تدبير امور شخصي انسان بود. دومي در رابطه با تدبير امور خانواده و سومي تدبير امور مملكت بود.

    مسائل فلسفه

    مسائل فلسفه، اساسي ترين سوالاتي است كه بشر مي تواند بپرسد. ويژگي اين سوالات، اين است كه هميشه وجود داشته و خواهند داشت و هيچ علمي نمي تواند به آنها پاسخ دهد. هر انساني با اين سؤالات بنيادين كه به زندگي معنا مي بخشند، روبروست. سؤالاتي مانند:زيبايي چيست؟ آيا عالم هدفي دارد؟ علم ما واقعي است يا اينكه همه چيز يك نمايش است؟ و سئوالاتي مانند آن. هر علمي موجودات را از جنبه اي خاص بررسي مي كند. مثلا هندسه هر چيز را از حيث اندازه و بعد و شيمي از جنبه خواص شيميايي بررسي مي كند. اما فلسفه در وجود موجودات، شناخت ما به آنها و چيستي حقيقي آنها سئوال مي پرسد. به طور كلي اگر نتوان پرسشي را به طور تجربي و با استفاده از حواس يا با انجام آزمايش، پاسخ گفت، آن پرسش، يك پرسش فلسفي است. به اين ترتيب، مي توان مسائل فلسفي را در پنج دسته اصلي قرار داد. اين دسته ها شاخه هاي اصلي فلسفه محسوب مي شوند و ما براي نمونه چند پرسش از مسائلي را كه در هر كدام از اين شاخه ها مطرح است، ذكر مي كنيم.

    فلسفه منطق

    معناي استدلال و نتيجه گيري از يك سري مقدمات چيست؟ فرق استدلال هاي معتبر با استدلال هاي نامعتبر چيست؟ اصولا چرا به استدلال نياز داريم؟ فرق استدلالهاي قياسي و استقرايي چيست؟

    معرفت شناسي

    آيا اساسا شناخت چيزي ممكن است؟ اگر چيزي را مي شناسيم از كجا بدانيم كه آنرا مي شناسيم و از كجا بدانيم كه آنرا همانطور كه واقعا هست مي شناسيم؟ آيا يقين به چيزي ممكن است و يا اينكه همه شناختهاي ما چيزي بيش از حدس و گمان نيست؟ چگونه مي توان به شناخت صحيح رسيد؟ آيا عقل همه چيز را مي تواند درك كند و يا اينكه بعضي چيزها هستند كه خارج از دسترس عقل مي باشند؟

    مابعدالطبيعه

    بودن يعني چه؟ آيا عدم وجود دارد؟ آياهستي منحصر به موجودات مادي است؟ آيا جهان نامتناهي است؟ جسم و ذهن و يا بدن و روح چه رابطه اي با هم دارند؟ وحدت و كثرت يعني چه و در جهان چه نسبتي با هم دارند؟ يعني جهان تا كجا وحدت و اين هماني دارد وتا كجا كثرت و اختلاف؟ آيا خدا وجود دارد؟

    فلسفه اخلاق

    اخلاق چيست؟ ارزش به چه معناست؟ عمل نيك چه ملاكي دارد؟ آيا ارزشهاي اخلاقي هميشگي اند و يا نسبي؟ آيا در انسان چيزي به نام وجدان اخلاقي وجود دارد؟ آيا عمل بد در هر اوضاع و شرايطي بد است؟

    زيبايي شناسي

    ما به چه چيزي زيبا مي گوييم و ملاكمان براي زيبا ناميد ن يك چيز چيست؟ آيا زيباي امري عيني و واقعي است؛ يعني واقعا چيزي به نام زيبايي در اشيا وموجودات وجود دارد يا اينكه امري ذهني است و به هر شخص مربوط مي گردد و ممكن است كسي چيزي را زيبا بداند و كسي ديگر زيبا نداند؟ آيا زيبايي انواع مختلفي دارد؟ قوه اي كه در انسان زيبايي را درك مي كند، چيست؟ كاركرد هنر چيست؟ اين سئوالات، تنها نمونه هايي است از سئوالاتي كه در مسائل و شاخه هاي عمده فلسفي مطرح مي گردد. سئوالات فلسفي در هر يك از اين شاخه ها بسيار است و هر فيلسوفي نيز جواب هايي متفاوت از ديگر فلاسفه به اين سئوالات داده است. فايده فلسفه آيا اساسا فلسفه فايده اي هم دارد و لازم است كه به آن بپردازيم؟ و يا اين كه صرفا انباشته اي از آرا و سخنان عده اي در گذشته است و هيچ گونه فايده اي براي ما ندارد؟

    ما در اينجا تنها چند فايده از فوائدي را كه ذاتا بر فلسفه مترتب است، ذكر مي كنيم و قضاوت را بر عهده شما مي گذاريم: دانش فلسفه، مانند هر دانش ديگري، غريزه كنجكاوي انسان را در زمينه سوالات و پرسشهاي مختلف ارضاء مي كند؛ با اين تفاوت كه سوالات و مسائلي كه فلسفه در پي حل آن ها است اساسي ترين و بنيادي ترين نوع مسائلي است كه بشر با آن ها سر و كار داشته و دارد.

    اساسا در فلسفه لذتي وجود دارد كه از نياز ما به خود فلسفه؛ يعني نياز به دانستن و فهم جريانات عالم هستي بر مي خيزد و گواه اين مطلب، معناي خود واژه فلسفه يعني عشق به دانايي و خرد است.

    لئوناردو داوينچي مي گويد:

    عالي ترين لذت، لذت درك و معرفت است.

    فلسفه ما را بسوي اين لذت متعالي راهنمايي مي كند.

    اغلب ما انسان ها، جدا از لذات جسماني، همواره به دنبال حقيقتي هستيم. در جستجوي فهم معنا و مقصود جهان و حوادث آنيم؛ گر چه هميشه به اين نياز دروني و فطري خود آگاه نباشيم. فلسفه به دليل طبيعتي كه دارد، به اين نياز ما پاسخ مي دهد. و براي همين نيز از اولين روز حيات آدمي بر روي كره زمين، وجود داشته است.

    اگر كمي تامل كنيم، مي بينيم بدون گزاره هاي فلسفي نمي توان زيست.

    به عنوان مثال، يك رويداد ساده و روزمره را در نظر مي گيريم:

    فرض كنيد در منزل هستيد و تلفن در اتاق بغلي زنگ مي زند. شما به سمت تلفن رفته و آنرا بر مي داريد. تحليل همين رويداد ساده نشان مي دهد كه كار شما بدون فرض و قبول تعدادي گزاره فلسفي امكان پذير نيست و توجيهي هم ندارد. مثلا براي اين كه حركت شما و رفتن به سمت تلفن معنا داشته باشد، بايد مفاهيم علت و معلول، هستي و نيستي، زمان و مكان، ذات يا جوهركه در اين جا مقصود از آن همان تلفن است و غيره... را كه هيچ يك توسط حواس به ما داده نمي شوند؛ بلكه همه عقلي اند، مفروض بگيريم.

    براي توضيح بيشتر مطلب مي گوييم كه بايد گزاره هاي فلسفي زير را صادق فرض كرده و آن ها را قبول كرده باشيد تا پس از زنگ زدن تلفن به سمت آن رفته و گوشي را برداريد:

    1- چيزي كه آثاري دارد، حتما هست. صداي زنگ تلفن مي آيد، پس حتما تلفني هست كه دارد زنگ مي زند.

    2- هر معلولي، علتي مي خواهد. اگر تلفن زنگ مي زند معلول، پس حتما علتي دارد.كسي كه زنگ زده است.

    3- هر جسمي مكاني دارد. اگر تلفن زنگ مي زند، پس حتما جايي دارد. بنابراين بايد به آن جا بروم. در حقيقت رفتن شما به اتاق بغلي مبتني بر اين گزاره عقلي است.

    4- چيزهايي را كه حس مي كنيم، موهوم و خيالي نيستند. بدون فرض اين گزاره، شما به تلفن جواب نمي دهيد، زيرا آن را موهوم و در خواب و رويا مي دانيد.

    5- اجتماع و ارتفاع نقيصين محال است.كه معناي آن در اين رابطه اين است كه تلفن نمي تواند هم باشد و هم نباشد. اگر دارد زنگ مي زند، حتما هست و نمي شود كه نباشد.


  2. 2 کاربر از پست مفید "VICTOR" سپاس کرده اند .


  3. #2
    یار همراه
    نوشته ها
    2,124
    ارسال تشکر
    18,960
    دریافت تشکر: 11,371
    قدرت امتیاز دهی
    23072
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه چیست؟

    با تامل بيشتر، به گزاره ها و پيش فرض هاي فلسفي بيشتري نيز خواهيم رسيد و اين گزاره ها فقط چند نمونه بودند. اگر در ساير امور نيز دقت كنيم، متوجه مي شويم كه از گزاره هاي فلسفي بسيار زياد ديگري نيز بهره مي بريم. مانند: قانون ضرورت علي معلولي، قانون عليت، امتناع تضاد، امتناع تناقص، امتناع دور، امتناع تسلسل و غيره ... . اين گزاره هاي فلسفي در ذهن همه ما انسان ها موجودند؛ به آنها باور داريم و دائما آن ها را به كار مي گيريم، بي آنكه توجهي به آن ها داشته باشيم.

    نقش بنيادين گزاره هاي فلسفي در امور در زندگي روزمره هنگامي بخوبي درك مي شود كه فرض كنيم همه آن ها از ذهن همه انسان ها پاك شود. در اين صورت همه مي دانيم كه زندگي به كلي مختل خواهد شد. البته چنان كه اشاره شد، تمامي انسان ها بي آنكه نياز به آموختن دانش فلسفه داشته باشند، چنين گزاره هايي را به طور نا خود آگاه به كار مي گيرند. در حالي كه فلاسفه آن ها را به طور دقيق استخراج كرده؛ مفاهيم دروني و حدودشان را روشن ساخته و به اشكالات وارده بر آن ها پاسخ مي گويند.

    براي درك اين مطلب، به مثال قبلي توجه كنيد. پيش از تحليل اين اتفاق، همگي فكر مي كرديم كه رويدادي كاملا حسي است و همه چيز توسط حواس ساز و كار يافته است. اما پس از تحليل مذكور، پي به اشتباه خود برديم. اين تحليل، نوعي تحليل فلسفي است.

    يكي از فوايد فلسفه اين است كه به انسان مي آموزد كه در زندگي بشر، نقش حس بسي كمتر و نقش عقل بسيار بيشتر از آن است كه گمان مي رود. به عبارت ديگر، آموختن فلسفه انسان را از حس گرايي و توجه تنها به حس و جسم خود كه به اقتضاي زندگي طبيعي همه بدان دچارند، مي رهاند.

    موضوع فلسفه، برخلاف موضوع ديگر دانش ها، عام و فراگير است و به همين دليل، جستجوي فلسفي فقط شامل بخش خاصي از جهان نيست؛ بر خلاف ساير دانش ها كه هر يك تنها بخش خاصي از جهان را مورد بررسي قرار مي دهند. اين ويژگي باعث شده كه فلسفه، بر خلاف ساير دانش ها كل نگر بوده و تصويري از كل عالم هستي به دست دهد. اساسا تصويري كه از فلسفه حاصل مي شود، به مراتب دقيق تر و كامل تر از تصوير حاصل از باورهاي عقل عرفي ميان انسان ها است.

    ژرف نگري غالبا عموم مردم به پديده ها و اشيا موجود در جهان به ديده سطحي مي نگرند. آن ها اشيا و پديده هاي بسياري را مي بينند كه به ظاهر گوناگون و پراكنده اند؛ مانند سقوط اجسام بر روي زمين، گردش ماه به دور زمين؛ جزر و مد درياها و پديد آمدن فصول در پي يكديگر. عموم مردم از اين پديده ها پي به هيچ چيزي نمي برند و حوادثي كه در جهات اتفاق مي افتد، هيچ جذابيتي برايشان ندارد.

    دانشمندان با ديده عميق تري مي نگرند. آن ها بر اساس تعدادي پيش فرض هاي فلسفي و غير فلسفي و با تجربه و تفكر به عمق پديده ها پي مي برند و نشان مي دهند كه اين پديده ها قوانيني دارند. اما اين ژرف نگري دانشمندان تا كجا ادامه مي يابد؟ تا جايي كه به پيش فرض هاي عام كه همه امور و قوانين علمي را تحت قوانين عام ديگري در مي آورند، برسند. همين كه به اين نقطه برسند، متوقف مي شوند. اما درست از همين نقطه حركت فلسفي آغاز و تحقيق فلسفي شروع مي شود. فلسفه با تحليل و اثبات و توضيح پيش فرضهاي فلسفي علوم به تعمق بيشتري در جريان ها و حوادث جهان پرداخته و پديده ها و اشيا را تا بنيادين ترين پايه هاي آن ريشه يابي مي كند .

    بنابراين، در سير از سطح پديده ها به عمق آن ها فلسفه از همان نقطه اي آغاز مي كند كه ساير دانش ها در آن متوقف مي شوند. به طور كلي مباحث فلسفي ماهيتا عميق و ديدگاه ها و آراي فلسفي ذاتا ژرف اند و به همين جهت، فلسفه ژرف نگرتر از ساير دانش هاست و در اين زمينه با هيچ يك، قابل مقايسه نيست. همان طور كه گفته شد، همه دانش ها داراي پيش فرض هاي فلسفي هستند كه بدون اين پيش فرضها، بي معنا و غير ممكن مي شوند. پيش فرضهايي مانند اصل امتناع تناقض، اصل امكان شناخت، اصل عليت، اصل ضرورت علي معلولي، اصل معيت علي معلولي، امتناع دور، امتناع تسلسل و... .

    پس فلسفه، تنها علمي است كه پيش فرض هاي ساير دانش ها را تدارك مي كند. به همين دليل است كه فلسفه را نقطه اتكاي ساير دانش ها و مادر همه علوم مي نامند. همان طور كه هر دانشي بر پيش فرضي فلسفي استوار است، هر جنبش اجتماعي و هر مكتب انساني نيز بر فلسفه اي استوار مي باشد. يعني زير ساخت هر جنبش و سيستم در همه زمينه ها مكتبي فلسفي است. براي مثال جنبش هاي بزرگي همچون نازيسم بر فلسفه نازيسم استوار بوده اند. جنبشهاي كوچك مانند جنبش هيپي ها، پانك ها و رپ ها نيز از اين قاعده مستثني نيستند و بر مباني جهان شناختي و فلسفي ديگري استوارند. به طور كلي تمام نظامهاي سياسي و اجتماعي كه در طول تاريخ در جهان به وجود آمده اند يا مي آيند، از فلسفه متاثر هستند. همچنين هر نظام انساني مانند نظام اخلاقي، سياسي، حقوقي، اقتصادي، آموزشي و غيره... بر مباني و پيش فرضهايي استوار است كه بسياري از آنها ماهيتا فلسفي بوده و رد و اثبات آن ها بر عهده فلسفه است. در يك كلام هر جنبش و مكتب اجتماعي و هر نظام انساني، درست يا نا درست، بر فلسفه اي درست يا نادرست استوار است. فيلسوفان يك جامعه به طور مستقيم با اين فلسفه ها سر و كار دارند؛ اما ساير اقشار جامعه هم از اين فلسفه ها بي بهره نيستند و به طور غير مستقيم، از طريق انتشار افكار فلاسفه و بازنمود اين افكار در مظاهر زندگي اجتماعي از آن ها متاثرند. به سبب همين تاثير و تاثرات، غالبا فلسفه اي خاص در يك جامعه مقبوليت عام پيدا مي كند. آشكار است كه در اين صورت، اين جامعه تنها آن نوع جنبش ها و نظام هايي را پذيرا است كه با فلسفه مورد قبولش نا سازگار نباشد. بنابراين هر جنبشي و هر نظامي در هر جامعه اي با هر فلسفه اي قابل پديد آمدن يا دوام يافتن نيست. از اين جا مي توان نقش پنهان فلسفه را در زندگي فردي و اجتماعي انسان ها درك كرد.

    بنابراين، به مقتضاي اين ويژگي، فلسفه نقشي پنهان در زندگي فردي و اجتماعي بشر دارد؛ به طوري كه فقدان يك فلسفه درست به اختلال زندگي فردي يا اجتماعي و چه بسا نابودي اجتماع منجر شود. گواه اين مطلب خسارتهاي فردي و اجتماعي جبران ناپذيري است كه نازيسم و فاشيسم به جامعه بشري وارد آورده اند. چنانكه جنبش نازيسم كه بر اساس فلسفه اي نادرست بنا شده بود، باعث بروز جنگ جهاني دوم و كشته شدن ميليون ها انسان گرديد. پس به موجب اين معيار، ترديدي نيست كه براي پيشگيري يا دفع اين نوع خسارت ها كه جامعه بشدي هيچ گاه از آن ها مصون نيست، وجود فلسفه اي صحيح ضروري است و براي داشتن فلسفه صحيح بايد فلسفه آموخت. همه ما كساني را ديده ايم يا شنيده ايم كه هيچ گونه كاميابي و نعمت دنيوي نداشته اند و انواع مصيبت ها و بلاهاي مادي و معنوي را تجربه كرده اند و در عين حال افرادي شاد و قوي و محكم بوده اند؛ و در مقابل، افرادي را سراغ داريم كه مصائبي كوچك آن ها را از پاي در آورده است. اين فرق ناشي از چيست؟ بايد گفت: نوع زندگي انسان ناشي از نوع نگرش وي به هستي، به خودش، به آينده، به دنيا و ماجراهاي آن و به طور خلاصه، ناشي از نگرش او به جهان و موقعيت انسان در جهان است كه مجموع اين ها را جهان بيني مي نامند. اغراق نيست اگر بگوييم كه هيچ جنبه اي از انسان مهم تر از جهان بيني او نيست؛ زيرا جهان بيني فرد در تمام حركات و سكنات او و در تمام زندگي وي، نقش اصلي را دارد. بنابراين داشتن جهان بيني درست براي هر انساني ضروري است. اما اين جهان بيني چگونه به وجود مي آيد؟

    در جواب مي گوييم كه: مسائل اساسي جهان بيني، مسائلي فلسفي اند؛ يعني باورهاي فلسفي هستند كه به انسان نوع نگرش يا همان جهان بيني را مي بخشند و چون داشتن جهان بيني درست براي هر كسي ضروري است، داشتن باورهاي فلسفي درست هم براي هر كسي ضروري است.

    فلسفه با پايه ريزي مبناهاي زندگي انسان، او را در نحوه زندگي و طريقه سلوك در اجتماع راهنايي مي كند. اساسا از زمان قديم، فلسفه به دو بخش نظري و عملي تقسيم مي شد. بخش عملي آن مربوط به اخلاق امور شخصي انسان، تدبير منزلامور خانوادگي انسان و سياست مدنامور مملكت داري و حكومت بود. به عبارت ديگر، اين بخش از فلسفه، مستقيما انسان را در زندگي و امور عملي خود راهنمايي مي كرد و به او مي گفت كه در شرايط خاص، چه چيزي بد و چه چيزي خوب است. چنانكه ذكر شد، فلسفه هميشه به طور مستقيم و غير مستقيم، تاثير بسيار مهمي بر زندگي كساني كه حتي چيزي درباره آن نمي دانسته اند، داشته و از طريق ارتباطاترسانه ها فكر اجتماع را تحت تاثير خود قرار داده است. حتي آنچه امروزه به نام مسيحيت و يا اسلام شناخته مي شود، تا حدود زيادي تحت تاثير فلسفه تكوين يافته است. اين تاثير خصوصا در حوزه سياست مهم بوده است و هر حكومتي بر اساس فلسفه اي خاص بنا شده است. براي مثال قانون اساسي آمريكا تا حدود زيادي يكي از موارد اعمال و پياده نمودن انديشه هاي يك فيلسوف، يعني جان لاك است. فلسفه به دليل ماهيتي كه دارد و با برهان سرو كار دارد، از جانبداري هاي احساساتي و نتيجه گيري هاي عجولانه به دور است. اساسا تفاوت فلسفه با اموري همچون عرفان، در همين است؛ يعني فلسفه با استدلالي كردن مطالب خود، آن ها را براي همگان قابل پذيرش مي سازد؛ در حالي كه عرفان به دليل ماهيت خاص خود، براي اشخاص ديگر قابل درك نيست و بايد به مقام عارف رسيد تا بتوان مطالب او را درك كرد.

  4. 2 کاربر از پست مفید "VICTOR" سپاس کرده اند .


  5. #3
    یار همراه
    نوشته ها
    2,124
    ارسال تشکر
    18,960
    دریافت تشکر: 11,371
    قدرت امتیاز دهی
    23072
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه چیست؟

    فيلسوف

    فيلسوف كسي است كه به فلسفه و فلسفه ورزيدن مي پردازد؛ يعني دانشمند فلسفه است. گذشتگان، فيلسوف را حكيم مي ناميدند و مقصودشان از اين كلمه اين بود كه حكيم كسي است كه بر علوم مختلف، از علم طب گرفته تا علم رياضيات تسلط دارد و همچنين حكمت فلسفه را نيز كه به معناي علم به احوال موجودات است، آموخته است. فيثاغورس اولين كسي بود كه خود را فيلسوف، يعني دوستدار حكمت ناميد؛ زيرا در نظر او، صفت حكيم فقط به خداوند اختصاص داشت.

    وي زندگي را به ميدان هاي مسابقه تشبيه مي كرد و مي گفت:

    كساني كه در اين ميدان ها حضور مي يابند، سه گروهند:

    يكي كساني كه براي شركت در بازي حاضر شده اند. دوم كساني كه براي خريد و فروش بليط به آن جا آمده اند و سوم كساني كه براي تماشا آمده اند. در ميدان زندگي، گروه سوم فلاسفه اند. فلاسفه جهان را از بالا همانند تماشاچياننگاه مي كنند و در مورد آن قضاوت مي كنند. فيلسوف همواره به ملاحظه مسائل و مشكلاتي مي پردازد كه براي همه ما داراي اهميت است. وي با مطالعه انتقادي صحيح مي كوشد تا عقايد و شناخت ما را درباره جهان و انسان ارزشيابي كند. وي مي كوشد تصويري كلي و منظم و منطقي در مورد آنچه مي دانيم و آنچه مي انديشيم، پيدا و مطرح نمايد. شخص معمولي در پرتو پژوهش فيلسوف و با نظر به طرح جامعي كه وي فراهم آورده است، مي تواند تصور خود را در مورد جهان و امور انساني متناسب با آن طرح كلي اصلاح كرده و اعمال و رفتار خود را با آن بسنجد. از همان آغاز پيدايش فلسفه، عقيده متفكراني كه به اين نوع پژوهش ها سرگرم بودند، اين بود كه نظرياتي را كه درباره خود و جهان قبول مي كنيم، بايد مورد رسيدگي دقيق قرار دهيم تا ببينيم آيا عقلا پذيرفتني هست يا نه.همه ما عقايد و معلوماتي درباره جهان و انسان حاصل كرده ايم؛ اما فقط معدودي از ما تامل و فكر كرده ايم كه آيا اين معلومات و عقايد قابل اعتماد و معتبر است يا خير.

    فيلسوف اصرار دارد كه اين همه را در معرض مطالعه و بررسي دقيق قرار دهد تا دريابد كه آيا اين نظريات و عقايد مبتني بر دليل و مدرك كافي هست يا خير.

    سقراط دليل توجه خود را به فلسفه چنين ياد كرده است:

    زندگي بدون تفكر و تامل، زندگي نيست و ارزش ندارد.

    وي دريافت كه همه مردم اطرافش، زندگي خود را در نيل به هدفهاي گوناگون مانند لذت و ثروت صرف مي كنند؛ بدون آن كه از خود بپرسند كه آيا اين امور مهم و قابل اعتماد هست يا خير. و چون چنين سوالي را از خود نمي پرسند و در طلب جواب هم نيستند، نمي توانند بدانند كه آيا درست عمل مي كنند يا نه و سراسر حياتشان در طلب اغراض بي فايده و مضر تلف مي شود. به همين دلايل، فلاسفه به طور كلي همه بر آن بوده اند كه مطالعه و بررسي و نقد و تحليل نظريات و عقايد و افكار و دلايل آن ها، مهم و با ارزش است. اساسا فيلسوف به كسي گفته مي شود كه خصوصياتي را كه بر گرفته از خصوصيات روح فلسفي است، در خود داشته باشد. برخي از اين ويژگي ها عبارتند از: 1- فيلسوف، كسي است كه به ارزش عقل ايمان دارد و در علم و عمل خود مقيد به احكام عقل است. در اين زمينه وي برخلاف كسي است كه در علم و عمل خود، معتقد به وحي و الهام يا متكي به خرافات است. 2- فيلسوف، كسي است كه درباره علل بنيادين امور و حوادث تحقيق مي كند. به عبارت ديگر، او متفكري است كه در مورد حوادث به تفسير عقلي پرداخته و به جستجوي علل آن ها مي پردازد. 3- فيلسوف در پي يافتن معناي جهان و چيستي آن است. به اشيا از جنبه هايي كه علوم ديگر به آن ها مي پردازند، كاري ندارد. بلكه با هستي اشيا و بودن آنها سر و كار دارد و مي خواهد قوانين بودن را بيابد. 4- فيلسوف جزئي نگر نيست؛ بلكه همه امور را در يك كل واحد مي بيند؛ يعني همه ديدگاه ها و نظرات درباره زندگي و جهان را در يك كل واحد كنار هم قرار داده و سازماندهي مي كند و سپس به نقد و بررسي آن ها مي پردازد. 5- فيلسوف هيچ چيزي را بدون دليل و برهان و استدلال نمي پذيرد؛ بلكه قبل از هر چيز مطلب مورد نظر را مورد بازرسي و مداقه قرار مي دهد تا مبادا عنصري غير عقلي وارد در دستگاه فلسفي گردد. 6- فيلسوف بدون توجه به اغراض، هدف ها و يا حرفه اي كه بدان اشتغال دارد، مي خواهد افكار و نظريات در باره جهان و زندگي را مطالعه ونقد كند. وي مي خواهد دريابد كه ما انسان ها در مسائل اساسي كه با آن ها روبروييم، چگونه مي انديشيم، شناخت ما مبتني بر چه چيزي است و براي نيل به احكام و داوريهاي صحيح، چه ملاك ها و موازيني را بايد برگزينيم. 7- فيلسوف به روشن كردن عقايد ما و نظريه هايي كه درباره جهان و انسان و ارزشهاي انساني داريم، اصرار مي ورزد. او پيش از آنكه صرفا داراي مجموعه اي از عقايد باشد، احساس مي كند كه اين عقايد را بايد مورد بازرسي دقيق قرار دهد و در نظامي از افكار كه داراي ارتباط منطقي باشتد، مرتب و منظم سازد. 8- فيلسوف هميشه دنبال درك حقايق است و غير از حقيقت، به چيز ديگري وابسته نيست.

    روش فلسفه

    هر علمي براي خود روشي دارد كه اين روش، طريقه رسيدن علم به اهداف خود را مهيا مي سازد. مثلا روش علم شيمي روش آزمايش و مشاهده يعني روش تجربي است؛ چرا كه هدف اين علم، پيدا كردن خواص شيميائي اشيا به منظور استفاده از آن است و براي نيل به اين مقصود، هيچ روشي جز روش تجربي نمي تواند كارساز باشد. و يا مثلا هدف علم رياضيات، كشف روابط ميان اعداد است و چون عدد، موضوعي عقلي و انتزاعي است و مابه ازائي در خارج ندارد، روش اين علم نيز متناسب با هدف و موضوع آن، روش عقلاني و محاسبه و تفكر است.

    روش علم فلسفه بنابر آنچه گفته شد، مي توان مجموع راه ها و قواعدي را كه در فلسفه براي رسيدن به هدف اين علم، يعني طرح و اثبات مسائل فلسفي و پاسخ به پرسشهاي اساسي آن وجود دارد را، روش فلسفه بناميم. روشهاي فلسفه از بنياد با روشهاي علوم ديگر متفاوت است. همانطور كه گفته شد، علوم ديگر بجز رياضيات، از روش تجربي استفاده مي كنند؛ در حالي كه روش تجربي در فلسفه كاربرد اندكي دارد. از طرف ديگر، فلسفه از جهاتي با رياضيات نيز فرق دارد و به همين دليل نمي توان روشهاي علم رياضيات را تماما در فلسفه به كار برد.

    بنگريد به فلسفه و رياضيات

    بنابراين، نمي توان بين روشهاي فلسفه و روشهاي ساير علوم به مشابهت كاملي دست پيدا كرد. نكته اي كه بايد بدان توجه داشت، اين است كه فلسفه تنها يك روش ندارد بلكه به تناسب موضوعات خود، داراي روشهاي متفاوت است. در واقع اين طور بايد گفت كه اساساً فلسفه، مستلزم روشهاي بسيار گوناگوني است؛ زيرا بايد تمام انواع تجارب انساني را معرض شرح و تفسير خود قرار دهد.بر اين اساس، معيار فلسفه در انتخاب روش خود دو چيز است:

    1. هماهنگي ميان كليه تجارب انساني

    2. جامعيت تصوير برگرفته از كليه تجارب انساني

    يك فيلسوف بايد ارائه تصويري جامع و هماهنگ از تجربه انسان از زندگي خويش و جهان را هدف خود قرار دهد و به همين دليل، روش او نيز بايد به گونه اي باشد كه زمينه را براي نيل به اين هدف مهيا سازد. چنانچه گفته شد، بر اساس مكاتب مختلف فلسفي و هدف هر مكتب و يا هدف هر فيلسوف، روشي متفاوت با روش ديگر فلاسفه و يا مكاتب فلسفي به وجود آمده كه متناسب با اصولي است كه آن فيلسوف يا آن مكتب فلسفي پذيرفته است.مثلا اگر عقيده يك فيلسوف اين باشد كه فقط با تعقل محض مي توان به حقيقت رسيد، روش او فقط شامل استدلال عقلاني خواهد بود؛ اما اگر در كنار تعقل، به اشراق و نوعي شهود و مكاشفه دروني نيز ايمان داشته باشد و آن را نيز براي نيل به خقيقت عالم لازم بداند، روشش ديگر فقط استدلال عقلي نخواهد بود.ما در اين جا برخي از روش هاي اساسي فلسفه را ذكر مي كنيم: روش استدلالي يا قياسي روشي است كه عمدتا در فلسفه به كار مي رود و هر گاه صحبت از روش اصلي فلسفه مي شود، همين روش مد نظر است. اساسا استدلال به فرآيندي ذهني گفته مي شود كه بر پايه قواعد و قوانين منطقي بنا شده است و استدلال درست، استدلالي است كه قياسي باشد. بنابراين، روش معتبر در فلسفه، روش استدلال- قياسي است و منظور از قياس نيز اين است كه با ترتيب دادن مقدمات معلوم، به كشف مجهول برسيم. در اين روش به دو چيز تكيه مي شود:

    استدلال و برهان عقلي

    شهود دروني كه با مجاهده و تصفيه نفس حاصل مي شود.

    بر حسب اين روش، تنها با نيروي استدلال و برهان عقلي نمي توان به حقائق جهان نائل آمد؛ بلكه با تزكيه نفس و مشاهدات دروني است كه مي توان به باطن جهان كه همان حقيقت آن است، رسيد.

    همان طور كه ذكر شده، بايد توجه داشت كه در روش اشراقي استدلال و برهان عقلاني كنار گذاشته نمي شود؛ بلكه اتكاي تنها به برهان و عقل مورد سرزنش قرار مي گيرد.

    اين روش به نوعي شامل روش هاي عرفاني و سلوكي نيز مي شود.

    مكالمات سقراط نمونه اي از روش مناظره است. در اين روش، فيلسوف در اطراف موضوع مورد بحث پرسشهايي مطرح مي كند و مي كوشد كه از راه سوال و جواب، تمام جنبه هاي موضوع را روشن كند و به حقيقت نائل شود. اين روش گرچه كمتر در فلسفه به كار مي رود، اما درمباحثي از فلسفه مانند بحث معرفت شناسي و بحث اخلاق و ارزش ها مورد استفاده قرارمي گيرد. استقراء يعني اين كه فيلسوف با مشاهده يك امر جزئي، نتيجه اي كلي مي گيرد. به بيان ديگر، روش استقرايي عبارت است از مطالعه يك امر جزئي به منظور پي بردن به احكام و قضاياي كلي.اين روش در ميان روشهاي فلسفه پيش از سقراط رواج بسيار داشت و حتي در فلسفه ارسطو نيز جزو روشهاي تحقيق فلسفه قرار گرفت؛ اما به دليل ماهيتي كه داشت، چندان مورد توجه نبوده است.

  6. 2 کاربر از پست مفید "VICTOR" سپاس کرده اند .


  7. #4
    یار همراه
    نوشته ها
    2,124
    ارسال تشکر
    18,960
    دریافت تشکر: 11,371
    قدرت امتیاز دهی
    23072
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه چیست؟

    نياز به فلسفه

    اساسا فلسفه از اصليترين نياز روحي انسان، يعني نياز به دانستن و فهميدن برخاسته است. نياز به دانستن و فهميدن يك نياز هميشگي است. چنانكه مي بينيم كه كودكان همواره مي خواهند چگونگي، چرايي و چيستي همه چيز را بفهمند. به همين دليل، ارسطو گفته است:

    فلسفه با شگفتي و حيرت در برابر جهان آغاز شد. تاريخ نيز به ما نشان مي دهد كه از اولين دوران زندگي بشر بر زمين، عميق ترين پرسش ها و مسائل فلسفي مطرح شد:چه چيزي علت و سبب شد باران ببارد و علف رشد كند؟

    براي انسان ها بعد از اين كه بدن هايشان مرد، چه اتفاقي مي افتد؟ آيا نيروهاي خوب بر جهان مسلطند يا نيروهاي بد؟ و... .اساسا بايد توجه داشت كه در جهت يافتن جواب به هين گونه سئوالات فلسفي بود كه اسطوره ها و آئين هاي مذهبي بشر شكل گرفت. بنابراين هر انساني به نوعي فيلسوف و تحت تاثير فلسفه است؛ چرا كه زندگي خود را هر چند ناخودآگاه، بر اساس جوابهايي كه به اين سئوالات بنيادين مي دهد، بنا مي نهد؛ با اين تفاوت كه فيلسوف رسمي و واقعي، اين پرسش ها را به طور جدي و منظم پي گيري كرده، جواب هايي را كه تا كنون داده شده است در بوته نقد نهاده و به جستجوي را ه حل هاي نو مي پردازد. نياز ديگر ما به فلسفه آن است كه همه ما انسانها در زندگي براي عمل كردن، مجبوريم كه همواره تصميم بگيريم. اساسا زند گي بدون انتخاب، محال است. به همين خاطر نياز اساسي داريم كه بدانيم چگونه و چرا چيزي را انتخاب مي كنيم و اصولا در هر موضوعي چه راهي را بايد انتخاب نماييم.فلسفه به اين امور مي پردازد و راه حل هاي متفاوت با نتايج گوناگون جلوي پايمان قرار مي دهد.بدين ترتيب، فلسفه براي همه انسان ها يك راهنما است؛ راهنما براي يافتن راه هاي بهتر و جديدتر و كامل تر.

    هر گاه مي كوشيم تا دريابيم كه جهان چيست؛ آن گاه كه در تكاپوييم تا جهان را شرح و توصيف كنيم، در پي آنيم كه معنا و مقصود جهان را دريابيم . اگر كشف شود كه جهان مقصود و منظوري دارد، مي خواهيم آن منظور را بفهميم. پس مي توان گفت كه در انسان گرايشي نيرومند براي يافتن معناي زندگي و جهان وجود دارد و فيلسوف كسي است كه فعاليت هايش نيز همسو با اين نياز است. انسان از طريق علوم مختلف نيز به فلسفه نيازمند است؛ چراكه علوم و دانش هاي بشري در جنبه هاي مختلفي به فلسفه نيازمندند. فلسفه در پي يافتن تصويري كلي از عالم است و بر حسب نتايجي كه مي گيرد، اين تصوير را رسم مي كند. تصويري كه در هيچ جاي ديگري قابل رسم نيست. كندي، فلسفه را "صورت علم به حقايق اشياء به قدر طاقت انسان" و فلسفه اولي«مابعدالطبيعه را "علم به حقيقت اول كه علت هر حقيقتي است"، تعريف مي نمايد. او فلسفه را شريف ترين و برترين علوم مي داند كه تحصيل آن بر هر متفكري واجب است؛ و شريفترين قسم فلسفه نيز در نظر او، علم به ذات احديتخداوند مي باشد.

    او در مورد ضرورت فلسفه مي گويد:"هيچ كس نمي تواند ضرورت چنين جستجويي را انكار كند؛ زيرا اگر اين جستجو يعني فلسفه را قبول كند، پس فلسفه ضروري است؛ و اگر امتناع كند، بايد دلايل امتناع خود را اقامه كند و خود اقامه دليل، به منزله ضروري بودن آن است؛زيرا فلسفه يعني دليل و اقامه دليل" بنابر نظر كندي، اگر فلسفه علم به حقايق اشيا باشد، بنابراين ميان فلسفه و دين اختلافي نيست و به همين دليل مي كوشد تا بين فلسفه و دين وفق دهد.

    وي مي گويد كه:فلسفه و دين هر دو علم به حق مي باشند.

    كندي در يكي از رساله هايش به قدرت عقل اعتراف مي كند كه:

    به جان خودم سوگند كه گفتار پيغمبر راستگو محمد صلوات الله و عليه آله و هر چه را كه از جانب باري عزوجل آورده، چون به مقياس عقل سنجيده شوند، در خور پذ يرش مي باشند؛ و جز كساني كه از نعمت عقل بي بهره باشند به دفع و انكار آنها برنخيزند. كندي نخستين فيلسوب عرب است كه در مسائل فلسفي و علمي به تفكر و تعمق پرداخته و به زبان عربي، مطالب فلسفي نوشته است. كار مهم كندي اين بود كه مكاتب و نحله هاي فلسفي را كه اعراب پيش از اين نمي شناختند، به آنان شناساند و مسائلي را كه هنوز بدان دست نيافته بودند، برايشان توجيه و تحليل كرد.البته مسائل فلسفيي را كه كندي مورد بحث قرار داده است، همان چيزي است كه حكماي پيشين نيز مورد بحث قرار داده اند؛ اما او استقلال فكري خود را نيز از دست نداده و آرايي را اختيار كرده كه آن ها را موافق تمايلات فلسفي خاص خود و معتقدات ديني اش تشخيص داده است.هرچند ديگران با نظرات وي كمتر موافق بوده اند. با تمام اين احوال، كندي را نمي توان صاحب يك مكتب مشخص فلسفي دانست. اگر ابونصر فارابي را موسس حقيقي مكتب فلسفه اسلامي بدانيم، كندي را فقط بايد پيشواي اين فلسفه به شمار آوريم. كندي يكي از چهره هاي اسلامي است كه به واسطه ترجمه بعضي از آثارش به زبان لاتين، او را در مغرب زمين به خوبي مي شناختند و در قرون وسطي و نيز دوره رنسانس شهرت خاصي داشت.

  8. 2 کاربر از پست مفید "VICTOR" سپاس کرده اند .


  9. #5
    یار همراه
    نوشته ها
    2,124
    ارسال تشکر
    18,960
    دریافت تشکر: 11,371
    قدرت امتیاز دهی
    23072
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه چیست؟

    فلسفه و علم

    كلمه علم به دو معني به كار مي رود:

    يكي به معني دانش و معرفت. به اين معنا اخلاق، دين، تاريخ، سياست، و حتي هر گونه شناخت و آگاهي، علم محسوب مي شود. چنان كه گاهي مي گوييم: من به فلان اتفاق علم دارم.يعني از آن اتفاق خبر دارم.معناي ديگر علم، دانش و معرفت خاصي است كه يا از طريق عقل حاصل مي شود مانند رياضيات، و يا از طريق تجربه و آزمايش مانند فيزيك و شيمي و روان شناسي و جامعه شناسي. مقصود ما از علم در اين جا، معناي دوم علم است. هر علمي، مجموعه اي است از مسائل مرتبط با موضوع آن علم كه حول آن موضوع سازمان يافته اند. مثلا، علم فيزيك، مجموعه مسائل و قوانيني است كه حول موضوع آن، يعني پديده هاي طبيعي و روابط حاكم بر آن ها، سازمان يافته اند: همه علوم؛ چه عقلي و چه تجربي، اصول و قواعدي دارند كه در ميان همه آن ها مشترك است.براي نمونه، همه علوم، به امور كلي مربوطند؛ يعني در پي كشف قوانيني هستند كه در همه حال صادق باشد. مثلا هندسه راجع به همه مثلث ها به طور كلي بحث مي كند و مثلث خاصي مورد نظر آن نيست. و يا فيزيك ميكوشد قوانين جاذبه را كشف نمايد؛ چرا كه ميخواهد به چيزي دست يابد كه در همه حال صادق باشد و در هيچ شرايطي تغيير نكند. به همين ترتيب، در شيمي گفته مي شود كه همه آب ها در شرايط معين، در دماي صد درجه به جوش مي آيند و اين يك قانون هميشگي است. اساسا اگر علمي چنين نباشد، علم محسوب نمي گردد. البته ميان علوم عقلي با علوم تجربي تفاوت هاي زيادي وجود دارد.علوم عقلي با انتزاع عقلاني پديد مي آيند. عقل، جنبه اي خاص از عالم خارج را انتزاع مي كند و آن را موضوع قرار داده و سپس درباره آن بحث كرده و آن را گسترش مي دهد.مثلا، رياضيات، علمي است كه درباره مفهوم عدد صحبت مي كند. خود اين مفهوم، حاصل انتزاع عقل از عالم خارج است. ما در عالم خارج، چيزي به نام عدد نداريم، بلكه پس از مشاهده چيز هاي مختلف، و با تلاش فكري به اين مفهوم دست مي يابيم. اما علوم تجربي، به بررسي پديدار ها مي پردازند و در پي كشف قوانين حاكم بر اين پديدارها هستند. البته آن ها نيز از اصول عقلي پيروي مي كنند، اما فعاليت اين علوم، عقلي محض نيست؛ آن ها بر اساس مبادي و قواعد عقلي به آزمايش و مشاهده عالم خارج مي پردازند؛ در حالي كه علوم عقلي، هم اصولشان عقلي است و هم آنچه در باره آن تحقيق مي كنند. فلسفه

    فلسفه، تفكر محض درباره جهان و چيستي امور است.

    درسده ششم ق.م كه فلسفه در يونان به وجود آمد، به همه مطالعات و كاوش ها نظري و عملي، فلسفه گفته مي شد. فلاسفه نخستين در موضوع هايي تحقيق مي كردند كه اكنون بايد آن ها را جز و علوم به حساب آورد. مثلا، تحقيق درباره اجرام آسماني، حيوانات، گياهان و سنگها بخشي از كارشان راتشكيل مي داد. به تدريج شاخه هايي مانند رياضيات و ستاره شناسي نجوم از فلسفه جدا و به علمي مستقل تبديل شدند. در طول زمان، شاخه هاي ديگر علمي نيز از فلسفه جدا شدند. آخرين رشته هاي علمي كه از فلسفه استقلال پيدا كردند، جامعه شناسي و روانشناسي بودند. به همين دليل است كه فلسفه را مادر علوم مي نامند. بايد توجه داشت با اينكه شاخه هاي علمي از فلسفه جدا شده اند، هيچ گاه نياز شان را به فلسفه از دست نخواهند داد. آن ها در اصول خود كه همه اصولي عقلاني استمانند اصل عليت، اصل ضرورت و ...، محتاج فلسفه اند. زيرا فقط فلسفه صلاحيت بررسي امور عقلي را دارد. البته فلسفه نيز در مواردي از آن ها كمك مي گيرد. يكي از اين موارد، براهين و استدلال هاي فلسفي است.در بسياري از موضوعات فلسفي، از مقدماتي استفاده مي شود كه در علوم تجربي اثبات شده است.مثلا، اين كه گاهي ما كسي را با چشم مي بينيم، اما بدليل اشتغال فكري متوجه او نمي شويم يعني يك امر تجربي، بسياري از فلاسفه را به اين عقيده هدايت كرده كه ادراك، پديده اي غير مادي است. ويا اين كه قرن ها مردم فكر مي كردند كه زمين ثابت است و همه كرات آسماني به دور آن مي گردند. اين نظر موجب شده بود تا نظام هاي فكري و فلسفي بسياري بر پايه اين اصل به وجود بيايند و بعدها، وقتي كه علم، حقيقت را نمايان ساخت، تمام آن نظام ها نيز از ميان رفت. از سوي ديگر، فلسفه با همه علوم، تفاوت اساسي دارد. بنابر اين فلسفه و علم در عين حال كه ميانشان ارتباطي عميق وجود داشته و به همديگر كمك مي كنند، هم در موضوع و هم در روش با هم تفاوت دارند. اسپينوزا باروخ بنديكت اسپينوزا در 24 نوامبر 1632 ميلادي در كشور هلند در شهر آمستردام در يك خانواده سرشناس هلندي كه اصالتاً پرتغالي بودند، به دنيا آمد. دوران كودكي و نوجواني را در رفاه و آسايش و با آداب و سنن يهودي گذراند. او در مدرسه عبراني آمستردام، تحت تعليم و تربيت استادان بزرگ، به تحصيل زبان عبري و دروس ديني پرداخت و تا آن حد پشرفت كرد كه در همان سنين جواني به خوبي باتمام نكات و رموز كتب معتبر ديني آشنا شد.پس از آن زبان لاتيني را فرا گرفت تا با افكار و فرهنگ هاي ديگر آشنا شود. همچنين طب و رياضيات و علوم و فنون ديگر را نيز آموخت و از فلسفه مدرسي، به ويژه حكمت توماس آكويناس و از فلسفه دكارت و فرانسيس بيكن و توماس هابز آگاهي يافت. اما وي، تحت تاثير تاملات فلسفي و آشنايي با افكار و انديشه هاي ضد ديني، به تدريج از جامعه ديني يهود رويگردان شد و احياناً از انديشه هاي ديني انتقاد كرد.اولياي كنيسه هاي يهود سعي كردند ابتدا با تطميع و نهايتاً با تهديد او را از عقايد خود باز دارند، اما هيچ كدام از اين ها در او موثر واقع نيفتاد. به ناچار در سال 1656 ميلادي، وي را محاكمه و به كفر محكوم كردند. بدين ترتيب اسپينوزا براي هميشه از جامعه يهود طرد گرديد. اما اسپينوزا بدون اينكه از اين جريان متاثر شده و ضعفي از خودش نشان بدهد، از آمستردام خارج و در قريه كوچكي كه بيرون از شهر بود و دراطاقي كه زير يك شيرواني واقع بود، منزوي شد و براي امرار معاش به تراشيدن عدسي كه آن را قبلاً آموخته بود، روي آورد.از اين راه پول اندكي به دست مي آورد و درهمان حال تنها و دور از همه، به تفكرات و تاملات علمي و فلسفي و تاليف مي پرداخت. در پايان سال 1660 به دهكده راينسبورگRhynsburg رفت و در خانه اي محقر اقامت گزيد و به تحقيق و پژوهش، همت گماشت. در آن جا چنان سرگرم و مجذوب كارهاي علمي و فلسفي شد كه بسيار اتفاق مي افتاد كه براي مدت زيادي خانه را ترك نمي كرد؛ چنانچه يك بار به مدت سه ماه از خانه بيرون نيامد. وي در همان دوران، با علما و حكماي بزرگ عصرش مانند لايب نيتس مكاتبه داشت.اسپينوزا در سال 1664 ميلادي به دهكده كوچكي در نزديكي لاهه و در سال 1670 به شهر لاهه رفت و تا پايان عمر در اين شهر اقامت گزيد. او در نهايت صرفه جويي و قناعت و مناعت نفس، زندگي را ادامه داد. به تدريج آوازه و شهرتش در همه جا پيچيد و دوستان و ياران فراوان يافت. در سال 1673 استادي كرسي فلسفه دانشگاه هيدلبرگ به او پيشنهاد شد، اما او آنرا رد كرد، زيرا اعتقاد داشت كه پذيرش اين شغل، آزاديش را محدود خواهد ساخت. اسپينوزا همچنان به تفكر و تامل و نوشتن ادامه مي داد تا اينكه در يك بعد ازظهر در سال 1677 در حالي كه اهل خانه به كليسا رفته بودند و فقط دوست پزشكش بر بالينش حاضر بود، در اثر مرض سل از دنيا رفت. در مراسم خاكسپاري اش، مردم، از پيروان هر ديني حاضر بودند. اسپينوزا از خود نه زن و فرزندي به جا گذاشت و نه ثروتي؛ چرا كه تمام عمر خود را صرف دانش و فلسفه كرد و كتب و رسالات ارزنده اي بر جاي گذاشت كه نامش را براي هميشه جاودانه ساخت. مهمترين كتاب او اخلاق نام دارد.

    اسپينوزا يكي از فلاسفه پيرو مكتب اصالت عقل rationalism است.

    مهمترين اثر او اخلاق نام دارد و او در اين اثر، افكار فلسفي، الهي و اخلاقي اش را به صورت قضاياي هندسي اثبات مي كند. بدين صورت كه در آغاز موضوع، بحث را تعريف مي كند و سپس بر اساس اصول موضوع و متعارفه، حكمي را ارائه و براي آن برهان اقامه مي كند. سپس به همين ترتيب پيش مي رود.

    مهمترين مسئله اي كه اسپينو زا در صدد حل آن است مسئله دو گانگي ماده و روح است. دكارت به دو جوهر مجزا يعني ماده و فكر معتقد بود. به عبارت ديگر از ديد دكارت، همه هستي به دوبخش تشكيل مي شد: انديشه و ماده. اما اسپينو زا اين تقسيم را رد كرد و بيان داشت كه تنها يك جوهر و يك نوع وجود، هست. تمام طبيعت، ماده، انديشه و خلاصه همه چيز يك وجود است و اين وجود، خداوند است.

    خدا هر چيزي و همه چيزهاست و از هر لحاظ كه بنگريم، نامتناهي است.

    بدين ترتيب، اسپينوزا كسي است كه به وحدت وجود، اعتقاد راسخ دارد. در نظر وي، جلوه ها و صفات خدا بي نهايت است و نمي توان همه آن ها را شناخت. ما تنها دو ويژگي يا دو تجلي يا دوصفت خداوند را مي شناسيم:

    انديشه

    بعد

    به عبارت ديگر فكر و ماده. اين دو، صفات خداوندند. يعني خداوند كه با طبيعت و همه چيز يكي است، يا خود را به صورت انديشه نمايان مي سازد يا به صورت بعد وماده.

    البته خداوند صفات بيشمار د يگري هم دارد، اما اند يشه و بعد تنها صفاتي هستند كه است كه بشر مي شناسد. بنابر اين، تمام اجسام و موجودات مادي كه مي بينيم و تمام افكار، احساسات و حالات رواني ما، همه صفات و تجلي خدا يا طبيعت مي باشد.چرا كه خدا يا به صورت بعد كه امر ذاتي ماده است تجلي مي كند يا به صورت انديشه و حالات رواني و احساس با اين نگرش، يعني اينكه همه چيز، خدا و صفات و حالات اوست، اسپينو زا به نتيجه اي مهم درباره وجود اشيا و اراده انساني رسيد و آن اين كه: چون همه چيز از خدا صادر مي شود و خدا علت دروني همه چيز است، پس جهان طوري است كه ضرورتاً بايد باشد.وجود هر چيزي، ضروري است و نمي توان گفت كه اي كاش جور ديگري بود. تمام اتفاقاتي كه مي افتد، به ضرورت رخ مي دهد. انسان واراده انساني نيزاز اين قاعده مستثني نيست. بنابر اين چيزي به نام اختيار وجود ندارد، بلكه همه چيز به ضرورت علي و معلولي از خداوند به وجود مي آيد.اسپينوزا پس از اينكه اين مطالب را اثبات مي كند به بخش اخلاق و بيان زندگي مطلوب مي پردازد. به اعتقاد او، وقتي كه ما انسانها اينگونه به وقايع و پيشامد ها نگاه كنيم، يعني درك كنيم كه همه چيز در جهان به ضرورت اتفاق مي افتد، به نوعي ادراك شهودي از كل طبيعت مي رسيم. به روشني مي بينيم كه همه چيز به هم وابسته است و همه چيز، يك چيز است. تنها در اين حالت است كه خوشبختي واقعي را بدست مي آوريم. ديگر دستخوش احساسات نمي شويم، زيرا مي دانيم كه خداوند از احاظ قدرت و معرفت و حكمت، نامتناهي است و بر اين اساس درك مي كنيم كه بهترين چيزها ايجاد شده اند و همه چيز در بهترين حالت ممكن است.چنين افكار و نظرياتي بسيار شبيه به عقايد عرفا است. ابن رشد ابو الوليد محمد بن احمد بن رشد، معروف به ابن رشد، در سال 520هجري قمري/ 1126ميلادي در قرطبه يكي از مراكز انديشه و علم در اندلس اسپانيا متولد شد. او در خانواده اي كه سال ها مهد علم و فقاهت بود، پرورش يافت. پدر و جد پدري وي، هر دو منصب قاضي القضاة اندلس را به عهده داشتند. ابن رشد در جواني به اكثر علوم زمان خود دست يافت و در رياضيات، طبيعيات، نجوم، منطق، فلسفه و طب مهارت يافت.

    بايد اشاره كرد كه به طور كلي جزئيات زيادي از زندگي وي در دست نيست. در سال 548 هجري به دعوت "عبدالمومن" كه درصد د تاسيس مدارس علمي بود، به مراكش رفت و در آن جا كتابي در طب عمومي، موسوم به "الكليات" نوشت. آنچنان كه مشهود است، ابن رشد بنا به توصيه "ابن طفيل" در زمان ابو يعقوبپسر و جانشين عبدالمومن كه مردي با فرهنگ و مطلع از فلسفه بود، به شرح آثار ارسطو پرداخت. معروفترين كتاب وي، تفسير او بر كتاب مابعدالطبيعه ارسطو است. در سال 565 هجري قاضي "اشبيليه" شد و پس از دو سال، به قرطبه بازگشت و منصب قاضي القضاتي را بر عهده گرفت. پس از مرگ ابو يعقوب در سال 580 هجري، پسرش ابو يوسف ملقب به "المنصور" به جاي او نشست.در آغاز، او ابن رشد را كه ديگر مقامي بسيار ارجمند يافته بود، سخت مورد تكريم و احترام قرار داد؛ اما پس از 10 سال بر اثر فشار افكار عمومي و يا به واسطه غرض ورزي هاي شخصي، ابن رشد مورد اتهام كفر و زندقه قرار گرفت و ناگهان از چشم خليفه افتاد.لذا فرمان داد كتاب هايش را بسوزانند. سپس او را با جمعي از اهل فلسفه و علم به قبيله يهودي نشيني در 50 كيلومتري جنوب شرقي قرطبه موسوم به "السيانه" تبعيد كردند.البته ابن رشد پس از مدتي با شفاعت جمعي از بزرگان اشبيليه مورد عفو خليفه قرار گرفت و به مراكش فرا خوانده شد. ابن رشد در مراكش در صفر سال 595 هجري قمري/1198ميلادي، در سن هفتاد و دو سالگي وفات يافت و بعد از سه ماه جسد او را به قرطبه بردند و در آنجا به خاك سپردند. مورخين درباره ابن رشد معتقدند كه او داناترين افراد عالم ا سلام در زمان خود بود و در علم و كمال و فضل در اندلس همتا نداشت. با وجود آن همه مقامات و مراتبي كه داشت، از همه مردم متواضع تر بود.از دوران كودكي تا سن سالخوردگي لحظه اي از تحصيل علم باز نايستاد. وي تمام علومي را كه تا آن روز، جهان اسلام به آن ها دست يافته بود، آموخت و از حيث كثرت تاليف بر همه پيشي گرفت.مجموعه آثار او، اعم از تاليفات و حواشي و... به ده هزار صفحه مي رسد.


    (منبع)

  10. 2 کاربر از پست مفید "VICTOR" سپاس کرده اند .


  11. #6
    یار همراه
    نوشته ها
    2,124
    ارسال تشکر
    18,960
    دریافت تشکر: 11,371
    قدرت امتیاز دهی
    23072
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه چیست؟

    فَلسَفه مطالعهٔ مسائلی کلی و اساسی، پیرامون موضوعاتی همچون هستی، واقعیت، آگاهی، ارزش، خرد، ذهن و زبان است. تفاوت فلسفه با دیگر راه‌های پرداختن به چنین مسائلی، رویکرد نقّادانه و معمولاً سازمان یافتهٔ فلسفه و تکیه آن بر استدلال‌های عقلانی و منطقی است. در تعابیر غیرتخصصی به طور گسترده‌تر فلسفه به بنیادی ترین عقاید، مفاهیم و رویکردهای یک فرد یا گروه اشاره دارد.


    واژه فلسفه ریشه در کلمه یونانی آرخه به معنی بذر دارد. در واقع فلسفه به دنبال کشف ماده المواد عالم است که جهان هستی از چه چیز به وجود آمده است همچنین واژهٔ فلسفه به معنای دوستداری حکمت نیز هست و ریشهٔ یونانی (به یونانی: φιλοσοφία) دارد که سپس به عربی و فارسی راه یافته است. مشهور است که نخستین بار فیثاغورس واژه مذکور را به کار برده است؛ زمانی که از او پرسیدند: «آیا تو فرد حکیمی هستی؟» وی پاسخ داد: «نه، اما دوستدار حکمت (Philosopher) هستم.».


    اگرچه فلسفه پژوهشی تخصصی است؛ اما ریشه اش در نیازهای مشترک مردمی است که هرچند فیلسوف نیستند، به این نیازها آگاهند.

    تعاریف گوناگونی برای فلسفه وجود دارد از جمله:


    1. ویتگنشتاین می‌گوید: فلسفه نبردی است علیه افسون‌زدگی ذهن توسط زبان.

    2. ارسطو
    : فلسفه علم به موجودات است از ان سو که وجود دارند.

    3. در تاریخ فلسفه اسلامی: فلسفه عبارت است از علم به موجود
    بماهو موجود.(که همان نظر ارسطوست-البته به یاد داشته باشیم در مفاهیم عقلی، تقلید ممکن نیست. یعنی اگر دو شخص از راه عقل به چیزی دست یافتند، نمی‌توان گفت که یکی ازدیگری تقلید کرده، بلکه هر دو یک مفهوم را درک کرده‌اند.

    4.
    کانت: فلسفه شناسایی عقلانی است که از راه مفاهیم حاصل شده باشد.

    5. افلاطون
    : فلسفه لذتی گرامی است. خاستگاه فلسفه حیرت در برابر جهان است.

    6. فیشته
    : فلسفه علم علم یا علم معرفت است.

    7. هربارت
    : فلسفه تحلیل معانی عقلی است.

    8. فلسفه مدرن: فلسفه یک روش سیّال و تغییر پذیر در مطالعه پدیده‌ها و افکار است.


    حوزه‌های تحقیق

    فلسفه به بسیاری از رشته‌های فرعی تقسیم شده است که می‌توان از معرفت‌شناسی، منطق، متافیزیک، اخلاق و زیبایی شناسی و غیره نام برد. برخی از حوزه‌های عمده مطالعه به صورت جداگانه در زیر آمده است.

    معرفت‌شناسی


    نوشتار اصلی: معرفت‌شناسی
    معرفت‌شناسی به ماهیت و دامنه دانش مربوط می‌شود، همانند روابط بین حقیقت، باور و نظریه‌های توجیه.


    منطق


    نوشتار اصلی: منطق
    منطق مطالعه اصول استدلال درست است.


    مابعدالطبیعه یا متافیزیک


    نوشتار اصلی: مابعدالطبیعه

    متافیزیک مطالعه ویژگی‌های عمومی واقعیت همانند وجود، زمان، رابطه بین ذهن و بدن، اشیاء و خواص آنها، کل و اجزای آن، وقایع، فرایندها، و علت و معلول است.






    تابلوی
    مرگ سقراط، اثر ژاک لوئی داوید؛ یادآور زمانی است که دادگاه آتن، سقراط فیلسوف را به نوشیدن جام زهرآلود محکوم کرد.



    اخلاق

    نوشتار اصلی: فلسفه اخلاق
    اخلاق و یا «فلسفه اخلاق» در درجه اول با سوال «بهترین راه برای زندگی» روبرو است، و ثانیاً با این سوال که «آیا این سوال را می‌توان پاسخ داد».


    فلسفه سیاسی


    نوشتار اصلی: فلسفه سیاسی
    فلسفه سیاسی به مطالعه دولت و رابطه افراد (یا خانواده و قبیله) با جوامع و از جمله دولت می‌پردازد.


    زیبایی شناسی


    نوشتار اصلی: زیبایی شناسی
    زیبایی شناسی به زیبایی، هنر، لذت، ارزش‌های حسی، عاطفی، ادراک، و مسائل مربوط به ذوق و احساسات می‌پردازد.


    شاخه‌های تخصصی





    بسیاری از رشته‌های مطالعاتی نیز داری جستارهای فلسفی هستند که می‌توان به
    تاریخ، منطق و ریاضیات اشاره نمود.



    تاریخچه :

    بسیاری از جوامع پرسش‌هایی فلسفی مطرح کرده‌اند و سنت‌های فلسفی بر اساس آثار دیگر جوامع ساختند.

    فلسفه شرقی توسط دوره‌های زمانی هر منطقه، سازماندهی شده است. مورخان فلسفه معمولاً تاریخ فلسفه را به سه دوره یا بیشتر تقسیم می‌کنند؛ مهم‌ترین آن‌ها فلسفه باستان، فلسفه قرون وسطی و فلسفه مدرن می‌باشند.





    سنت‌های فلسفی
    :


    ایده‌آلیسم آلمانی

    نوشتار اصلی: ایدئالیسم آلمانی
    اشکال آرمان گرایی در فلسفه از قرن هجدهم تا اوایل قرن بیستم رایج بوده است. آرمان گرایی استعلایی (Transcendental Idealism) که امانوئل کانت از طرفداران آن بود، دیدگاهی است که بر محدودیت در مورد آنچه می‌تواند درک شود تاکید دارد، چرا که مسائل بسیاری وجود دارند که نمی‌توان تحت شرایط قضاوت عینی آورده شوند.

    پراگماتیسم


    نوشتار‌های اصلی: عمل‌گرایی و ابزارانگاری
    عمل‌گرایی (پراگماتیسم) در جریان یافتن یک مفهوم علمی از حقیقت که بر بینش شخصی (الهام) و یا ارجاع به برخی از حوزه‌های متافیزیکی مبتنی نباشد، پایه‌گذاری شد.

    پدیدارشناسی


    نوشتار اصلی: پدیدارشناسی
    پدیدارشناسی مطالعه فلسفی ساختار تجربه ذهنی و آگاهی می‌باشد.

    اگزیستانسیالیسم


    نوشتار اصلی: اگزیستانسیالیسم
    اگزیستانسیالیسم اصطلاحی است که به کارهای تعدادی از فلاسفه اواخر قرن ۱۹ و ۲۰ اطلاق می‌شود که با وجود تفاوت‌های عمیق، بر این باور است که تفکر فلسفی با موضوع انسان آغاز می‌شود، البته صرفاً نه موضوع تفکر، بلکه عمل کردن، احساس کردن و زندگی فردی انسان.

    ساختارگرایی و پساساختارگرایی


    نوشتار‌های اصلی: ساختارگرایی و پساساختارگرایی
    ساختارگرایی که بوسیله زبان‌شناس سویسی فردینان دوسوسور بنیان‌گذاری شده، درپی روشن کردن سیستم‌هایی از نشانه‌ها از طریق تحلیل کردن گفتمان‌ها می‌باشد.

    سنت تحلیلی


    نوشتار اصلی: فلسفه تحلیلی
    اصطلاح فلسفه تحلیلی تقریباً اشاره به گروهی از روش‌های فلسفی دارد که بر استدلال دقیق، توجه به معناشناسی‌ها، استفاده از منطق کلاسیک و منطق غیر کلاسیک و روشن کردن معنا تاکید می‌کند.

  12. 2 کاربر از پست مفید "VICTOR" سپاس کرده اند .


  13. #7
    یار همراه
    نوشته ها
    2,124
    ارسال تشکر
    18,960
    دریافت تشکر: 11,371
    قدرت امتیاز دهی
    23072
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه چیست؟

    فلسفه‌های مضاف (فلسفه خاص)



    فلسفه‌های خاص یا فلسفه‌های مضاف به شاخه‌هایی از فلسفه گفته می‌شود که یک حوزه یا پدیده خاص را به طور تخصصی از دیدگاه فلسفی مورد مطالعه قرار می‌دهند. از جمله فلسفه‌های خاص می‌توان به فلسفهٔ کنش، زیست‌شناسی، شیمی، آموزش، اقتصاد، مهندسی، زیست‌بوم، فیلم، جغرافیا، اطلاعات، بهداشت، تاریخ، طبیعت انسان، شادی، زبان، حقوق، ادبیات، ریاضیات، ذهن، موسیقی، وجود، فرهنگ، فلسفه، فیزیک، سیاست، روان‌شناسی، دین، علم، جامعه‌شناسی، فناوری، جنگ و جنسیت اشاره کرد.



    علی‌اصغر مصلح معتقد است با توجه به آنکه اصطلاح «مضاف» در سنت فلسفه اسلامی و ایرانی سابقه‌ای ندارد و اغلب اهل فلسفه با شنیدن اصطلاح «مضاف»، معنای فقهی آن را در نظر می‌گیرند، اصطلاح «فلسفه خاص» در برابر «فلسفه عام» برای اطلاق به این حوزه‌های فلسفی مناسب‌تر می‌نماید.


    جواد طباطبایی درباره اصطلاح «فلسفه مضاف» می‌گوید: «در ده بیست سال گذشته رایج شده که می‌گویند فلسفه‌های مضاف و فلسفه سیاست را جزو فلسفه‌های مضاف می‌دانند. در سالهای اخیر کلمات و ترکیبهای زشت و نابهنجار بسیاری کشف و جعل کردند و به کار می‌برند که این هم یکی از آنهاست. فلسفه‌های مضاف در هیچ جای دنیا معنا ندارد، جز در میان بخشی از جماعت ظاهراً فلسفی ایران. معلوم نیست که فلسفه مضاف یعنی چه؟ این را از آب مضاف قیاس گرفتند. اگر کتابی به این اسم دیدید حتماً نخرید و اگر هم این اصطلاح را تا حالا به کار می‌بردید دیگر به کار نبرید. فلسفه مضاف نداریم، بلکه یک فلسفه داریم، وقتی به یونان بر می‌گردیم، در سالهای سقراطی و افلاطونی یک فلسفه بیشتر وجود ندارد و آنها این تقسیم‌بندی این گونه‌ای را انجام ندادند.»



    تفاوت فلسفه و دیگر حوزه‌های معرفت


    تفاوت فلسفه و علوم تجربی


    فلسفه مجموعه نتیجه‌گیری‌هایی نیست که درباره آن‌ها توافق وجود داشته باشد.
    در سده ششم قبل از میلاد مسیح که فلسفه در یونان باستان پیدا شد، به همه مطالعات نظری فلسفه می‌گفتند، و فیلسوفان نخستین در موضوعاتی کاوش می‌کردند که اکنون باید آن‌ها را موضوعات علم به شمار آورد؛ اما علوم گوناگون که به نتایجی رسیدند که درباره‌شان همرایی پدید آمد، از فلسفه جدا شدند و به رشته‌ای مستقل تبدیل گردیدند. ناممکن نیست که علوم دیگری از فلسفه جدا شوند، مثلاً منطق در راهی گام بر می‌دارد که به شاخه‌ای مستقل از فلسفه تبدیل گردد.



    از همین روست که فلسفه را مادر علوم نامیده‌اند. بحث فلسفی بیش تر متوجه تفکر محض است. هدف این بحث در اصل آن است که اشتباهات برطرف گردد و دشواری‌ها و پیچیدگی‌ها از میان برداشته شود. آن‌گاه که از این وظیفه فراغت حاصل شود، آنچه برای فلسفه به جا می‌ماند، پیامدهای نتیجه نیست؛ بلکه از میان رفتن چیزهایی است که پیش از آن مشکل و مسئله قلمداد می‌شده‌است.



    فلسفه، مطالعه واقعیت است، اما نه آن جنبه‌ای از واقعیت که علوم گوناگون بدان پرداخته‌اند. به عنوان نمونه، علم فیزیک درباره اجسام مادی از آن جنبه که حرکت و سکون دارند و علم زیست‌شناسی درباره موجودات از آن حیث که حیات دارند، به پژوهش و بررسی می‌پردازد؛ ولی در فلسفه کلی‌ترین امری که بتوان با آن سر و کار داشت، یعنی وجود؛ موضوع تفکر قرار می‌گیرد؛ به عبارت دیگر، در فلسفه، اصل وجود به طور مطلق و فارغ از هر گونه قید و شرطی مطرح می‌گردد. به همین دلیل ارسطو در تعریف فلسفه می‌گوید: «فلسفه علم به احوال موجودات است، از آن حیث که وجود دارند».



    به طور خلاصه فلسفه مجموعه نتیجه‌گیری‌ها نیست، بلکه بیش تر راه و روش تفکر است؛ از همین روست که فلاسفه تحصّلی، کارکردهای فلسفه را در سه حوزه منطقی، زبان‌شناختی و کاربردی (فلسفه علم، اخلاق، سیاست و...) دانسته‌اند.



    تاریخ فلسفه به یک معنا خود موضوع فلسفه است


    تاریخ فلسفه به سان تاریخ علوم زائده فرعی موضوع اصلی نیست. بلکه به یک معنا خود موضوع است. مثلاً دانستن تاریخ زیست‌شناسی، پایه دانستن زیست‌شناسی نوین نیست. زیست‌شناسی شاخه‌ای از دانش است، تاریخ زیست‌شناسی توضیح چگونگی دست یافتن به این دانش است، و این دو موضوعاتی جداگانه‌اند.



    اما مطالعه فلسفه بیش تر مطالعه سیر داد و ستد اندیشه‌ها درباره موضوعات فلسفی است؛ و همین داد و ستد اندیشه‌هاست که تاریخ فلسفه را تشکیل داده‌است.



    فرایند فلسفه ورزی خود بخشی از موضوع فلسفه است
    فلسفه مدعی جهت دار بودن و جهت‌دهی است


    دانشمند از دانشش نتایج اخلاقی و فرجام گرایانه نمی‌گیرد، یعنی داوری نمی‌کند که کار جهان درست است یا خراب. حال آن که یکی از وظایف سنتی فلسفه که در آن تردید نکرده‌اند؛ رهنمود دادن است. رهنمود در این باب که چگونه باید زیست، و این وظیفه موضوع علم نیست.



    گذشته از جهت دهی‌های کلی قسم دیگر جهت دهی مختص به هر یک از دانش پژوهان فلسفه است. به دشواری می‌توان تصور کرد که رشته دیگری (البته به جز دین) بتواند آن دگرگونی عمیقی را که فلسفه در دیدگاه دانش‌پژوه ایجاد می‌کند به وجود آورد.



    فیزیکدانی بزرگ شما را می‌خواند تا تصوراتی را که درباره نحوه پیدایش کهکشانها دارید تغییر دهید؛ اما فیلسوفی بزرگ در واقع شما را فرا می‌خواند تا زندگیتان را دگرگون سازید.



    اعتبار علوم وابسته به قلمرو فلسفه است.


    علم پیش فرض‌هایی دارد که قبلاً در فلسفه مورد توجه قرار گرفته‌اند. گزاره‌هایی مانند این‌که: طبیعت مادی واقعیت دارد؛ طبیعت دارای قوانین ثابت علت و معلولی است؛ طبیعت قابل فهم و از منابع معرفت بشری است؛ علمی نیستند، بلکه لازمه پرداخت به علم می‌باشند.



    درست است که برای مثال دانشمندان علوم لزوماً از دلالت‌های فلسفه علم بر کارشان آگاهی ندارند، و فلسفه قادر بر تحت تاثیر قرار دادن نحوه کارشان نیست، اما بی‌تردید فلسفه علاوه بر آنکه می‌تواند تفکر دانشمندان را نسبت به آنچه انجام می‌دهند تغییر دهد؛ پیش فرض هرگونه علم ورزی است.


    تفاوت فلسفه و دین


    در دین، معرفت متکی بر وحی است، و حقایق نهایی در پرتوی وحی فهمیده می‌شوند؛ اما در فلسفه، وحی نیز باید به محک منطق و استدلال آزموده شود.


    (منبع)

  14. 2 کاربر از پست مفید "VICTOR" سپاس کرده اند .


  15. #8
    یار همراه
    نوشته ها
    2,124
    ارسال تشکر
    18,960
    دریافت تشکر: 11,371
    قدرت امتیاز دهی
    23072
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه چیست؟

    فلسفه چيست؟


    اولين مساله‏اى كه لازم است درباره فلسفه بدانيم اين است كه فلسفه چيست؟

    قبل از اينكه به اين پرسش پاسخ دهيم، نظر به يك عده خلط مبحثهايى كه در پاسخ اين پرسش واقع شده است ناچاريم مقدمه‏اى كوتاه در باره مطلبى كه معمولا در كتب منطق ذكر مى‏شود بياوريم:


    تعريف لفظى و تعريف معنوى

    منطقيين مى‏گويند: آنگاه كه از چيستى يك شى‏ء پرسش مى‏شود مورد پرسش مختلف است.

    گاهى مورد پرسش معنى و مفهوم لفظ است. يعنى هنگامى كه مى‏پرسيم فلان چيز چيست؟ آن «چيز» مورد سؤال خود همان لفظ است. و منظور از «چيستى‏» آن، اين است كه معنى لغوى يا اصطلاحى آن لفظ چيست؟ فرض كنيد در ضمن قرائت كتابى به لفظ «پوپك‏» بر مى‏خوريم و معنى آن را نمى‏دانيم از ديگرى مى‏پرسيم كه پوپك چيست؟ او در جواب مى‏گويد، پوپك نام مرغى است. يا مثلا در عبارت منطقيين به لفظ «كلمه‏» بر مى‏خوريم از ديگرى مى‏پرسيم كه «كلمه‏» در اصطلاح منطقيين چيست؟ او مى‏گويد، كلمه در اصطلاح منطقيين عبارت است از «فعل‏» در اصطلاح نحويين.

    بديهى است كه رابطه لفظ و معنى رابطه‏اى است قرادادى و اصطلاحى، خواه اصطلاح عام يا اصطلاح خاص.

    در پاسخ اين چنين سئوالى بايد موارد استعمال را جستجو كرد و يا به كتب لغت مراجعه كرد. اين چنين سئوالى ممكن است پاسخهاى متعدد داشته باشد و همه آنها هم صحيح باشد. زيرا ممكن است‏يك لفظ در عرفهاى مختلف، معانى مختلف داشته باشد، مثلا يك لفظ در عرف اهل منطق و فلسفه ممكن است معنى خاص داشته باشد و در عرف اهل ادب معنى ديگرى. همچنانكه لغت «كلمه‏» در عرف عام و هم در عرف علماى ادب يك معنى دارد و در عرف منطقيين معنى ديگرى. يا لغت «قياس‏» در عرف منطقيين يك معنى دارد و در عرف فقها و اصوليين معنى ديگرى.

    وقتى يك لفظ در عرف واحد دو معنى يا چند معنى مختلف داشته باشد، در اين گونه موارد بايد گفت اين لغت در فلان اصطلاح باين معنى است و در فلان اصطلاح ديگر به فلان معنى ديگر است. پاسخهائى كه به اينگونه سئوالا داده مى‏شود «تعريف لفظى‏» ناميده مى‏ شود.

    ولى گاهى كه از چيستى يك شى‏ء سئوال مى‏شود مورد پرسش معنى لفظ نيست، بلكه حقيقت معنى است. نمى‏خواهيم بپرسيم «معنى اين لفظ چيست؟
    معنى لفظ را مى‏دانيم ولى حقيقت و كنه معنى بر ما مجهول است‏سئوال از حقيقت و كنه معنى است. مثلا اگر بپرسيم: «انسان چيست؟» مقصود اين نيست كه لغت انسان براى چه معنى وضع شده است. همه مى‏دانيم كه لغت انسان براى همين موجود خاص دو پاى راست اندام سخنگو وضع شده است بلكه سئوال از اين است كه ماهيت و حقيقت انسان چيست؟ بديهى است كه پاسخ صحيح چنين سئوالى جز يك چيز نمى‏ تواند باشد. يعنى ممكن نيست كه چند پاسخ متعدد همه صحيح باشد. پاسخى كه به اينگونه سئوالات داده مى شود «تعريف حقيقى‏» خوانده مى‏ شود.


    تعريف لفظى بر تعريف حقيقى مقدم است. يعنى اول بايد مفهوم لفظ را مشخص كرد و سپس آن معنى مشخص شده را تعريف حقيقى كرد. و الا موجب مغالطه و مشاجره‏ هاى بي جا خواهد شد.

    زيرا اگر لفظى معانى لغوى يا اصطلاحى متعددى داشته باشد و اين تعدد معانى مغفول عنه باشد هر دسته‏اى ممكن است معنى و اصطلاح خاصى را منظور نظر قرار دهند و آن را تعريف كنند، غافل از اينكه هر كدام از اينها چيزى را در نظر دارد غير از آن چيزى كه ديگرى در نظر گرفته است و بى جهت با يكديگر مشاجره مى‏ كنند.
    عدم تفكيك معنى لفظ از حقيقت معنى موجب مى‏گردد كه احيانا تحولات و تطوراتى كه در معنى لفظ پديد آمده است به حساب حقيقت معنى گذاشته شود. مثلا ممكن است لفظ خاصى ابتداء در يك معنى «كل‏» استعمال شود و بعد، اصطلاحات تغيير كند و عينا همان لفظ بجاى «كل‏» در مورد «جزء» آن «كل‏» استعمال شود. اگر كسى معنى لفظ را از حقيقت معنى تفكيك نكند خواهد پنداشت كه آن «كل‏» واقعا «تجزيه‏» شده است. و حال آنكه در آن كل تغيير رخ نداده است بلكه لفظ مستعمل در كل جاى خود را عوض كرده و در جزء آن استعمال شده است.

    اتفاقا در مورد «فلسفه‏» چنين اشتباهى دامنگير عموم فلاسفه غرب و مقلدان شرقى آنها شده است و شايد توفيق بيابيم و در درسهاى بعد آن را توضيح دهيم.
    كلمه فلسفه يك كلمه اصطلاحى است و معانى اصطلاحى متعدد و گوناگونى يافته است. گروههاى مختلف فلاسفه هر كدام تعريف خاصى از فلسفه كرده‏اند ولى اين اختلاف تعريف و تعبير مربوط به يك حقيقت نيست. هر گروهى اين لفظ را در معنى خاص بكار برده‏اند، و همان معنى خاص منظور خويشتن را تعريف كرده‏اند.
    آنچه يك گروه آن را فلسفه مى‏نامند گروه ديگر آن را فلسفه نمى‏نامد يا اساسا ارزش آن را منكر است و يا آن را بنام ديگر مى‏خواند و يا جزء علم ديگر مى‏داند، و قهرا از نظر هر گروه گروه ديگر فيلسوف خوانده نمى‏شوند. از اين رو ما در پاسخ «فلسفه چيست؟» سعى مى‏كنيم كه با توجه به اصطلاحات مختلف به پاسخ بپردازيم. اول به پاسخ اين پرسش از نظر فلاسفه اسلامى مى‏پردازيم. و قبل از هر چيز ريشه لغوى اين كلمه را مورد بحث قرار مى‏دهيم.


    لغت فلسفه


    اين لغت ريشه يونانى دارد. همه علماء قديم و جديد كه با زبان يونانى و تاريخ علمى يونان قديم آشنا بوده‏اند مى‏ گويند:

    اين لغت مصدر جعلى عربى كلمه «فيلوسوفيا» است. كلمه فيلوسوفيا مركب است از دو كلمه: «فيلو» و «سوفيا» كلمه فيلو بمعنى دوستدارى و كلمه سوفيا به معنى دانائى است، پس كلمه فيلوسوفيا به معنى دوستدارى - دانائى است و افلاطون سقراط را «فيلوسوفس‏» يعنى دوستدار دانائى معرفى مى‏ كند. (1) عليهذا كلمه «فلسفه‏» كه مصدر جعلى عربيز است به معنى فيلسوفگرى است.

    قبل از سقراط گروهى پديد آمدند كه خود را «سوفيست‏» يعنى دانشمند مى‏ ناميدند. اين گروه ادراك انسان را مقياس حقيقت و واقعيت مى‏ گرفتند و در استدلالهاى خود مغالطه بكار مى ‏بردند.

    تدريجا لغت‏سوفيست مفهوم اصلى خود را از دست داد و مفهوم مغالطه كار به خود گرفت و سوفيست‏گرى مرادف شد با مغالطه كارى كلمه «سفسطه‏» در زبان عربى مصدر ساختگى «سوفيست‏» است كه اكنون در ميان ما به معنى مغالطه كارى است.

    سقراط بعلت تواضع و فروتنى كه داشت و هم شايد به علت احتراز از هم رديف شدن با سوفيستها، امتناع داشت كه او را «سوفيست‏» يا دانشمند خوانند. (2) و از اين رو خود را فيلسوف يعنى دوستدار دانش خواند، تدريجا كلمه فيلوسوفيا، بر عكس كلمه سوفيست كه از مفهوم دانشمند به مفهوم مغالطه كار سقوط گرفت، از مفهوم دوستدار دانش به مفهوم دانشمند ارتقا يافت و كلمه فلسفه نيز مرادف شد با دانش، عليهذا لغت فيلسوف به عنوان يك لغت اصطلاحى قبل از سقراط به كسى اطلاق نشده است و بعد از سقراط نيز بلافاصله به كسى اطلاق نشده لغت فلسفه نيز در آن ايام هنوز مفهوم مشخص نداشته است و مى‏گويند ارسطو نيز اين لغت را بكار نبرده است و بعدها اصطلاح فلسفه و فيلسوف رايج ‏شده است.

    در اصطلاح مسلمين:

    مسلمين اين لغت را از يونان گرفتند، صيغه عربى از آن ساختند و صيغه شرقى به آن دادند، و آن را به معنى مطلق دانش عقلى به كار بردند.

    فلسفه در اصطلاح شايع مسلمين نام يك فن خاص و دانش خاص نيست، همه دانشهاى عقلى را در مقابل دانشهاى نقلى از قبيل لغت، نحو، صرف، معانى، بيان، بديع، عروض، تفسير، حديث، فقه، اصول، تحت عنوان كلى فلسفه نام مى‏بردند. و چون اين لغت مفهوم عامى داشت، قهرا فيلسوف به كسى اطلاق مى‏شد كه جامع همه علوم عقلى آن زمان، اعم از الهيات و رياضيات و طبيعيات و سياسيات و اخلاقيات و منزليات بوده باشد. و به اين اعتبار بود كه مى‏ گفتند: «هر كس فيلسوف باشد جهانى مى ‏شود علمى، مشابه جهان عينى‏».

    مسلمين آنگاه كه مى‏خواستند تقسيم ارسطوئى را درباره علوم بيان كنند كلمه فلسفه يا كلمه حكمت را بكار مى‏بردند. مى‏گفتند فلسفه (يعنى علم عقلى) بر دو قسم است: نظرى و عملى.

    فلسفه نظرى آن است كه درباره اشياء آن چنان كه هستند بحث مى‏كند و فلسفه عملى آن است كه درباره افعال انسان آن چنان كه بايد و شايسته است باشد بحث مى‏كند. فلسفه نظرى بر سه قسم است:

    الهيات يا فلسه عليا. رياضيات يا فلسفه وسطا. طبيعيات يا فلسفه سفلا. فلسفه عليا يا الهيات بنوبه خود مشتمل بر دو فن است: امور عامه، و ديگر الهيات بالمعنى الاخص.

    رياضيات چهار بخش است و هر كدام علم عليحده است: حساب هندسه، هيئت، موسيقى.

    طبيعيات نيز بنوبه خود بخشها و اقسام زيادى دارد. فلسفه عملى نيز بنوبه خود تقسيم مى‏شود به علم اخلاق، علم تدبير منزل، علم سياست مدن. عليهذا پس فيلسوف كامل يعنى جامع همه علوم نامبرده.


    فلسفه حقيقى يا علم اعلا

    از نظر اين فلاسفه، در ميان بخشهاى متعدد فلسفه، يك بخش نسبت به ساير بخشها امتياز خاص دارد و گوئى يك سر و گردن از همه آنها بلندتر است و آن همان است كه بنامهاى: فلسفه اولى، فلسفه عليا، علم اعلى، علم كلى، الهيات، ما بعد الطبيعه( متافيزيك) خوانده مى‏شود. امتياز اين علم نسبت به ساير علوم يكى در اين است كه به عقيده قدما از هر علم ديگر برهانى‏تر و يقينى‏تر است، ديگر اينكه بر همه لوم ديگر رياست و حكومت دارد و در واقع ملكه علوم است، زيرا علوم ديگر به او نياز كلى دارند و او نياز كلى به آنها ندارد. سوم اينكه از همه ديگر كلى تر و عامتر است. (3) از نظر اين فلاسفه، فلسفه حقيقى همين علم است از اين رو گاهى كلمه فلسفه به خصوص اين علم اطلاق مى‏شد، ولى اين اطلاق به ندر اتفاق مى‏ افتاد.

    پس از نظر قدماى فلاسفه، لغت فلسفه دو معنى داشت: يكى معنى شايع كه عبارت بود از مطلق دانش معقول كه شامل همه علوم غير نقلى بود. ديگر معنى غير شايع كه عبارت بود از علم الهى يا فلسفه اولى كه از شعب سه گانه فلسفه نظرى است.

    بنا بر اين اگر فلسفه را به حسب اصطلاح قدما بخواهيم تعريف كنيم و اصطلاح شايع را در نظر بگيريم فلسفه چون يك لغت عام است و به فن خاص و علم خاص اطلاق نمى‏شود، تعريف خاص هم ندارد. فلسفه به حسب اين اصطلاح شايع يعنى علم غير نقلى و فيلسوف شدن يعنى جامع همه علوم شدن، و به اعتبار همين عموميت مفهوم فلسفه بود كه مى‏گفتند فلسفه كمال نفس انسان است هم از جنبه نظرى و هم از جنبه عملى.

    اما اگر اصطلاح غير شايع را بگيريم و منظورمان از فلسفه همان عملى باشد كه قدما آن را فلسفه حقيقى و يا فلسفه اولى و يا علم اعلى مى‏خواندند فلسفه تعريف خاص دارد و پاسخ سؤال «فلسفه چيست؟» اين است كه فلسفه عبارت است از: «علم به احوال موجود از آن جهت كه موجود است نه از آن جهت كه تعين خاص دارد، مثلا جسم است، يا كم است‏يا كيف است، يا انسان است، يا گياه است و غيره‏».

    توضيح مطلب اين است كه اطلاعات ما درباره اشياء دو گونه است: يا مخصوص است به نوع و يا جنس معينى و به عبارت ديگر درباره احوال و احكام و عوارض خاص يك نوع و يا يك جنس معين است مثل علم ما به احكام اعداد، و يا احكام مقادير، و يا احوال و آثار گياهان و يا احوال و آثار و احكام بدن انسان، و امثال اينها كه اول را علم حساب يا عدد شناسى مى‏ناميم، و دوم را علم هندسه يا مقدار شناسى، و سوم را علم گياه شناسى، و چهارم را علم پزشكى يا بدن شناسى، و همچنين ساير علوم از قبيل آسمان شناسى، زمين شناسى، معدن شناسى، حيوان شناسى، روانشناسى، جامعه شناسى، اتم شناسى و غيره.
    و يا مخصوص به نوع خاص نيست، يعنى موجود از آن جهت كه نوع خاص است آن احوال و احكام و آثار را ندارد، بلكه از آن جهت داراى آن احكام و احوال و آثار است كه «موجود» است.

    بعبارت ديگر جهان گاهى از نظر كثرت و موضوعات جدا جدا مورد مطالعه قرار مى‏ گيرد و گاهى از جهت وحدت، يعنى «موجود» را از آن جهت كه موجود است بعنوان يك «واحد» در نظر مى‏گيريم و مطالعات خود را درباره آن «واحد» كه شامل همه چيز است ادامه مى‏ دهيم.

    ما اگر جهان را به يك اندام تشبيه كنيم مى‏بينيم كه مطالعه ما درباره اين اندام دو گونه است: برخى مطالعات ما مربوط است به اعضاء اين اندام مثلا سر يا دست‏يا پا يا چشم اين اندام، ولى برخى مطالعات ما مربوط مى‏شود به كل اندام مثل اينكه آيا اين اندام از كى بوجود آمده است و تا كى ادامه مى‏يابد؟ و آيا اساسا «كى‏» درباره مجموع اندام معنى و مفهوم دارد يا نه؟ آيا اين اندام يك وحدت واقعى دارد و كثرت اعضاء كثرت ظاهرى و غير حقيقى است‏يا وحدتش اعتبارى است و از حد وابستگى ماشينى، يعنى وحدت صناعى تجاوز نمى‏كند؟ آيا اين اندام يك مبدء دارد كه ساير اعضاء از آن بوجود آمده‏اند؟ مثلا آيا اين اندام سر دارد و سر اندام منشا پيدايش ساير اعضاء است‏يا اندامى است بى سر؟ آيا اگر سر دارد، سر اين اندام از يك مغز شاعر و مدرك برخوردار است و يا پوك و خالى است؟ آيا تمام اندام حتى ناخن و استخوان از نوعى حيات و زندگى برخوردار است و يا شعور و ادراك در اين اندام محدود است به برخى موجودات كه تصادفا مانند كرمى كه در يك لش مرده پيدا مى‏شوند پيدا شده است و آن كرمها همانها است كه به نام حيوان و از آن جمله انسان خوانده مى‏شوند؟ آيا اين اندام در مجموع خود هدفى را تعقيب مى‏كند و بسوى كمال و حقيقتى روان است‏يا موجودى است بى هدف و بى مقصد؟ آيا پيدايش و زوال اعضاء تصادفى است‏يا قانون عليت بر آن حكمفرما است و هيچ پديده‏اى بدون علت نيست و هر معلول خاص از علت‏خاص پديد مى‏آيد؟ آيا نظام حاكم بر اين اندام نظامى قطعى و لا يتخلف است‏يا هيچ ضرورت و قطعيتى بر آن حاكم نيست؟ آيا ترتيب و تقدم و تاخر اعضاء اين اندام واقعى و حقيقى است‏يا نه؟ مجموع جهازات كلى اين اندام چند تا است؟ و امثال اينها.

    آن قسمت از مطالعات ما كه مربوط مى‏شود به عضو شناسى جهان هستى، «علم‏» است و آن قسمت از مطالعات كه مربوط مى‏شود به اندام شناسى، «فلسفه‏» است.

    پس مى‏ بينيم كه يك «تيپ‏» خاص از مسائل است كه با مسائل هيچ علمى از علوم جهان كه درباره يك موجود خاص تحقيق مى‏كند شباهت ندارد ولى خودشان تيپ خاصى را تشكيل مى‏دهند. وقتى كه درباره اين تيپ مسائل از نظر شناسائى «اجزاء العلوم‏» مطالعه مى‏كنيم و مى‏خواهيم بفهميم از نظر فنى، مسائل اين تيپى از عوارض چه موضوعى به شمار مى‏روند مى‏بينيم از عوارض «موجود بما هو موجود» است و البته توضيح و تشريح اين مطلب در كتب مبسوط فلسفى بايد صورت گيرد و از عهده اين درس خارج است.

    علاوه بر مسائل بالا، هرگاه ما درباره ماهيت اشياء بحث كنيم كه مثلا ماهيت و چيستى و تعريف واقعى جسم يا انسان چيست؟ يا هرگاه بخواهيم درباره وجود و هستى و اشياء بحث كنيم مثلا آيا دائره حقيقى يا خط حقيقى موجود است‏يا نه؟ باز به همين فن مربوط مى‏شود زيرا بحث درباره امور نيز بحث درباره عوارض موجود بما هو موجود است. يعنى به اصطلاح ماهيات از عوارض و احكام موجود بما هو موجود مى‏باشند. اين بحث نيز دامنه دراز دارد و از حدود اين درس خارج است. در كتب مبسوط فلسفى درباره آن بحث‏شده است.

    نتيجه بحث اين شد كه اگر كسى از ما بپرسد كه فلسفه چيست؟ ما قبل از آنكه به پرسش او پاسخ دهيم مى‏گوئيم اين لغت در عرف هر گروهى اصطلاح خاص دارد.

    اگر منظور تعريف فلسفه مصطلح مسلمين است در اصطلاح رايج مسلمين اين كلمه اسم جنس است براى همه علوم عقلى و نام علم خاصى نيست كه بتوان تعريف كرد، و در اصطلاح غير رايج نام فلسفه اولى است و آن علمى است كه درباره كلى‏ترين مسائل هستى كه مربوط به هيچ موضوع خاص نيست و به همه موضوعات هم مربوط است بحث مى‏كند. آن علمى است كه همه هستى را به عنوان موضوع واحد مورد مطالعه قرار مى‏دهد.

    پى‏ نوشتها


    1- ملل و نحل شهرستانى، جلد 2 صفحه 231 و تاريخ فلسفه دكتر هومن جلد اول، صفحه 20.
    2- تاريخ فلسفه دكتر هومن جلد اول، صفحه 169.
    3- بيان و اثبات اين سه امتياز از عهده اين بحثهاى مختصر خارج است رجوع شود به سه فصل اول الهيات شفا و اوائل جلد اول اسفار.







  16. کاربرانی که از پست مفید "VICTOR" سپاس کرده اند.


  17. #9
    یار همراه
    نوشته ها
    2,124
    ارسال تشکر
    18,960
    دریافت تشکر: 11,371
    قدرت امتیاز دهی
    23072
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه چیست؟

    فلسفه را در اصطلاح مسلمين تعريف كرديم. اكنون لازم است برخى تعريفات ديگر فلسفه را نيز براى اينكه فى الجمله آشنايى پيدا شود نقل نمائيم. ولى قبل از پرداختن به تعريفات جديد به يك اشتباه تاريخى كه منشا اشتباه ديگرى نيز شده است بايد اشاره كنيم:


    ما بعد الطبيعه، متافيزيك:


    ارسطو اول كسى است كه پى برد يك سلسله مسائل است كه در هيچ علمى از علوم اعم از طبيعى يا رياضى يا اخلاقى يا اجتماعى يا منطقى نمى‏گنجد و بايد آنها را به علم جداگانه‏اى متعلق دانست. شايد هم او اول كسى است كه تشخيص داد محورى كه اين مسائل را به عنوان عوارض و حالات خود گرد خود جمع مى‏كند، «موجود بما هو موجود» است و شايد هم اول كسى است كه كشف كرد رابط و عامل پيوند مسائل هر علم با يكديگر و ملاك جدائى آنها از مسائل علوم ديگر چيزى است كه موضوع علم ناميده مى‏ شود.


    البته مسائل اين علم بعدها توسعه پيدا كرد و مانند هر علم ديگر اضافات زيادى يافت. اين مطلب از مقايسه ما بعد الطبيعه ارسطو با ما بعد الطبيعه ابن سينا تا چه رسد به ما بعد الطبيعه صدر المتالهين روشن مى‏شود. ولى بهر حال ارسطو اول كسى است كه اين علم را به عنوان يك علم مستقل كشف كرد و به آن در ميان علوم ديگر جاى مخصوص داد.



    ولى ارسطو هيچ نامى روى اين علم نگذاشته بود. آثار ارسطو را بعد از او در يك دائرة المعارف جمع كردند. اين بخش از نظر ترتيب، بعد از بخش طبيعيات قرار گرفت و چون نام مخصوص نداشت به «متافيزيك‏» يعنى بعد از فيزيك معروف شد. كلمه متافيزيك بوسيله مترجمين عربى به «ما بعد الطبيعه‏» ترجمه شد.


    كم كم فراموش شد كه اين نام بدان جهت به اين علم داده شده كه در كتاب ارسطو بعد از طبيعيات قرار گرفته است. چنين گمان رفت اين نام از آن جهت به اين علم داده شده است كه مسائل اين علم از قبيل خدا، عقول مجرده، خارج از طبيعتند. از اين رو براى افرادى مانند «ابن سينا» اين سئوال مطرح شد كه مى‏بايست اين علم ما قبل الطبيعه خوانده مى‏شد نه ما بعد الطبيعه، زيرا اگر به اعتبار اشتمال اين علم بر بحث‏خدا آن را به اين نام خوانده‏اند خدا قبل از طبيعت قرار گرفته نه بعد از آن. (1)

    بعدها در ميان برخى از متفلسفان جديد اين اشتباه لفظى و ترجمه‏اى منجر به يك اشتباه معنوى شد. گروه زيادى از اروپائيان كلمه ما بعد الطبيعه را مساوى با ماوراء الطبيعه پنداشتند و گمان كردند كه موضوع اين علم امورى است كه خارج از طبيعتند و حال آنكه چنانكه دانستيم موضوع اين علم شامل طبيعت و ماوراء طبيعت و بالاخره هر چه موجود است مى‏شود. بهر حال اين دسته به غلط اين علم را چنين تعريف كردند:


    متافيزيك علمى است كه فقط درباره خدا و امور مجرد از ماده بحث مى‏كند.

    فلسفه در عصر جديد

    چنانكه مى‏دانيم نقطه عطف در عصر جديد نسبت به عصر قديم كه از قرن شانزدهم آغاز مى‏شود و به وسيله گروهى كه در راس آنها دكارت فرانسوى و بيكن انگليسى بودند صورت گرفت اين بود كه روش قياسى و عقلى در علوم جاى خود را به روش تجربى و حسى داد. علوم طبيعى يكسره از قلمرو روش قياسى خارج شد و وارد حوزه روش تجربى شد. رياضيات حالت نيمه قياسى و نيمه تجربى به خود گرفت.



    پس از اين جريان اين فكر براى بعضى پيدا شد كه روش قياسى به هيچ وجه قابل اعتماد نيست. پس اگر علمى در دسترس تجربه و آزمايش عملى نباشد و بخواهد صرفا از قياس استفاده كند، آن علم اساسى ندارد، و چون علم ما بعد الطبيعه چنين است‏يعنى تجربه و آزمايش عملى را در آن راه نيست پس اين علم اعتبار ندارد، يعنى مسائل اين علم نفيا و اثباتا قابل تحقيق و مطالعه نيستند. اين گروه گرد آن علمى كه يك روز يك سر و گردن از همه علوم ديگر بلندتر بود و اشرف علوم و ملكه علوم خوانده مى‏شد يك خط قرمز كشيدند. از نظر اين گروه، علمى به نام علم ما بعد الطبيعه يا فلسفه اولى يا هر نام ديگر وجود ندارد و نمى‏تواند وجود داشته باشد. اين گروه در حقيقت گراميترين مسائل مورد نياز عقل بشر را از بشر گرفتند.



    گروهى ديگر مدعى شدند كه روش قياسى در همه جا بى اعتبار نيست در ما بعد الطبيعه و اخلاق بايد از آن استفاده كرد. اين گروه اصطلاح جديدى خلق كردند و آنچه را كه با روش تجربى قابل تحقيق بود «علم‏» خواندند و آنچه مى‏بايست با روش قياسى از آن استفاده شود اعم از متافيزيك و اخلاق و منطق و غيره آن را «فلسفه‏» خواندند. پس تعريف فلسفه در اصطلاح اين گروه عبارت است از «علومى كه صرفا با روش قياسى تحقيق مى‏شوند و تجربه و آزمايش عملى را در آنها راه نيست‏».


    بنا بر اين نظر، مانند نظر علماء قديم، كلمه فلسفه يك اسم عام است نه اسم خاص، يعنى نام يك علم نيست، نامى است كه شامل چندين علم مى‏گردد. ولى البته دائره فلسفه به حسب اين اصطلاح نيست باصطلاح قدماء تنگتر است. زيرا فقط شامل علم ما بعد الطبيعه و علم اخلاق و علم منطق و علم حقوق و احيانا بعضى علوم ديگر مى‏شود و اما رياضيات و طبيعيات در خارج اين دائره قرار مى‏گيرند بر خلاف اصطلاح قدما كه شامل رياضيات و طبيعيات هم بود.



    گروه اول كه به كلى منكر ما بعد الطبيعه و منكر روش قياسى بودند و تنها علوم حسى و تجربى را معتبر مى‏شناختند كم كم متوجه شدند كه اگر هر چه هست منحصر به علوم تجربى باشد و مسائل اين علوم هم كه جزئى است‏يعنى مخصوص به موضوعات خاص است ما از شناخت كلى جهان - كه فلسفه يا ما بعد الطبيعه مدعى عهده‏دارى آن بود - بكلى محروم خواهيم ماند. از اين رو فكر جديدى بر ايشان پيدا شد و آن پايه گذارى «فلسفه علمى‏» بود. يعنى فلسفه‏اى كه صد در صد متكى به علوم است و در آن از مقايسه علوم با يكديگر و كشف نوعى رابطه و كليت ميان قوانين و مسائل علوم با يكديگر يك سلسله مسائل كلى‏تر بدست مى‏آيد. اين مسائل كلى‏تر را به نام فلسفه خواندند. اگوست كنت فرانسوى و هربرت اسپنسر انگليسى چنين روشى پيش گرفتند.



    فلسفه از نظر اين دسته ديگر آن علمى نبود كه مستقل شناخته مى‏شد چه از نظر موضوع و چه از نظر مبادى، زيرا آن علم موضوعش «موجود بما هو موجود» بود و مبادئش - و لا اقل مبادء عمده‏اش بديهيات اوليه بود. بلكه علمى شد كه كارش تحقيق در فرآورده‏هاى علوم ديگر و پيوند دادن ميان آنها و استخراج مسائل كلى‏تر از مسائل محدودتر علوم بود.



    فلسفه تحصلى اگوست كنت فرانسوى و فلسفه تركيبى هربرت اسپنسر انگليسى از اين نوع است.



    از نظر اين گروه فلسفه، علمى جدا از ساير علوم نيست، بلكه نسبت علوم با فلسفه از قبيل نسبت‏يك درجه از معرفت با يك درجه كاملتر از معرفت درباره اين چيز است. يعنى فلسفه ادراك وسيعتر و كلى‏تر همان چيزهائى است كه مورد ادراك و معرفت علوم است.



    برخى ديگر مانند كانت، قبل از هر چيز تحقيق درباره خود معرفت و قوه‏اى كه منشاء اين معرفت است، يعنى عقل را، لازم شمردند و به نقد و نقادى عقل انسان پرداختند و تحقيقات خود را فلسفه يا فلسفه نقادى (critical philosophy) نام نهادند.



    البته اين فلسفه نيز با آنچه نزد قدما به نام فلسفه خوانده مى‏شد جز اشتراك در لفظ وجه مشترك ديگرى ندارد. همچنانكه با فلسفه تحقيقى اگوست كنت و فلسفه تركيبى اسپنسر نيز وجه اشتراكى جز لفظ ندارد.


    فلسفه كنت به منطق، كه نوع خاص از فكر شناسى است، از فلسفه كه جهانشناسى است نزديكتر است.


    در جهان اروپا كم كم آنچه «نه علم‏» بود، يعنى در هيچ علم خاصى از علوم طبيعى يا رياضى نمى‏گنجيد و در عين حال يك نظريه در باره جهان يا انسان يا اجتماع بود، بنام فلسفه خوانده شد.


    اگر كسى همه «ايسم‏» هائى كه در اروپا و آمريكا بنام فلسفه خوانده مى‏شود جمع كند. و تعريف همه را بدست آورد، مى‏بيند كه هيچ وجه مشتركى جز «نه علم‏» بودن ندارند. اين مقدار كه اشاره شد براى نمونه بود كه بدانيم تفاوت فلسفه قديم با فلسفه‏هاى جديد از قبيل تفاوت علوم قديمه با علوم جديده نيست.
    علم قديم با علم جديد، مثلا طب قديم و طب جديد، هندسه قديم و هندسه جديد، علم النفس قديم و علم النفس جديد، گياه شناسى قديم و گياه شناسى جديد و ... تفاوت ما هوى ندارند، يعنى چنين نيست كه مثلا كلمه «طب‏» در قديم نام يك علم بود و در جديد نام يك علم ديگر، طب قديم و طب جديد هر دو داراى تعريف واحد هستند، طب به هر حال عبارت است از معرفت احوال و عوارض بدن انسان.



    تفاوت طب قديم و طب جديد يكى در شيوه تحقيق مسائل است كه طب جديد از طب قديم تجربى‏تر است و طب قديم از طب جديد استدلالى‏تر و قياسى‏تر است، و ديگر در نقص و كمال است، يعنى طب قديم ناقص‏تر و طب جديد كاملتر است. و همچنين ساير علوم.



    اما فلسفه در قديم و جديد يك نام است براى معانى مختلف و گوناگون و به حسب هر معنى تعريف جداگانه دارد. چنانكه خوانديم در قديم گاهى كلمه فلسفه نام «مطلق علم عقلى‏» بود و گاهى اين نام اختصاص مى‏يافت به يكى از شعب يعنى علم ما بعد الطبيعه يا فلسفه اولى، و در جديد اين نام به معانى متعدد اطلاق شده و بر حسب هر معنى يك تعريف جداگانه دارد.



    جدا شدن علوم از فلسفه:

    يك غلط فاحش رايج در زمان ما كه از غرب سرچشمه گرفته است و در ميان مقلدان شرقى غربيان نيز شايع است، افسانه جدا شدن علوم از فلسفه است، يك تغيير و تحول لفظى كه به اصطلاحى قرادادى مربوط مى‏شود با يك تغيير و تحول معنوى كه به حقيقت‏يك معنى مربوط مى‏گردد اشتباه شده و نام جدا شدن علوم از فلسفه به خود گرفته است.



    چنانكه سابقا گفتيم، كلمه فلسفه يا حكمت در اصطلاح قدما غالبا به معنى دانش عقلى در مقابل دانش نقلى بكار مى‏رفت و لهذا مفهوم اين لفظ شامل همه انديشه‏هاى عقلانى و فكرى بشر بود.



    در اين اصطلاح، لغت فلسفه يك «اسم عام‏» و «اسم جنس‏» بود نه «اسم خاص‏». بعد در دوره جديد اين لفظ اختصاص يافت به ما بعد الطبيعه و منطق و زيبائى شناسى و امثال اينها. اين تغيير اسم سبب شده كه برخى بپندارند كه فلسفه در قديم يك علم بود و مسائلش الهيات و طبيعيات و رياضيات و ساير علوم بود، بعد طبيعيات و رياضيات از فلسفه جدا شدند و استقلال يافتند.


    اين چنين تعبيرى درست مثل اين است كه مثلا كلمه «تن‏» يك وقت به معنى بدن در مقابل روح بكار برده شود و شامل همه اندام انسان از سر تا پا بوده باشد، و بعد اصطلاح ثانوى پيدا شود و اين كلمه در مورد از گردن به پائين، در مقابل «سر» به كار برده شود و آنگاه براى برخى اين توهم پيدا شود كه سر انسان از بدن انسان جدا شده است. يعنى يك تغيير و تحول لفظى با يك تغيير و تحول معنوى اشتباه شود.



    و نيز مثل اين است كه كلمه «فارس‏» يك وقت به همه ايران اطلاق مى‏شده است و امروز به استانى از استانهاى جنوبى ايران اطلاق مى‏شود و كسى پيدا شود و گمان كند كه استان فارس از ايران جدا شده است. جدا شدن علوم از فلسفه از همين قبيل است. علوم روزى تحت نام عام فلسفه ياد مى‏شدند و امروز اين نام اختصاص يافته به يكى از آن علوم.



    اين تغيير نام ربطى به جدا شدن علوم از فلسفه ندارد. علوم هيچ وقت جزء فلسفه به معناى خاص اين كلمه نبوده تا جدا شود.


    پى ‏نوشت


    1- الهيات شفا، چاپ قديم، صفحه 15

  18. کاربرانی که از پست مفید "VICTOR" سپاس کرده اند.


  19. #10
    یار همراه
    نوشته ها
    2,124
    ارسال تشکر
    18,960
    دریافت تشکر: 11,371
    قدرت امتیاز دهی
    23072
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه چیست؟

    فلسفه اشراق و فلسفه مشاء


    فلاسفه اسلامى به دو دسته تقسيم مى‏شوند فلاسفه اشراق و فلاسفه مشاء. سر دسته فلاسفه اشراقى اسلامى، شيخ شهاب الدين سهروردى از علماء قرن ششم است و سر دسته فلاسفه مشاء اسلامى، شيخ الرئيس ابو على بن سينا به شمار مى‏ رود.


    اشراقيان پيرو افلاطون، و مشائيان پيرو ارسطو به شمار مى‏روند. تفاوت اصلى و جوهرى روش اشراقى و روش مشائى در اين است كه در روش اشراقى براى تحقيق در مسائل فلسفى و مخصوصا «حكمت الهى‏» تنها استدلال و تفكرات عقلى كافى نيست، سلوك قلبى و مجاهدات نفس و تصفيه آن نيز براى كشف حقايق ضرورى و لازم است، اما در روش مشائى تكيه فقط بر استدلال است.

    لفظ «اشراق‏» كه به معنى تابش نور است براى افاده روش اشراقى مفيد و رسا است ولى كلمه «مشاء» كه به معنى «راه رونده‏» يا «بسيار راه رونده‏» است صرفا نامگذارى است و روش مشائى را افاده نمى‏كند. گويند: علت اينكه ارسطو و پيراونش را «مشائين‏» خواندند اين بود كه ارسطو عادت داشت كه در حال قدم زدن و راه رفتن افاده و افاضه كند. پس اگر بخواهيم كلمه‏اى را بكار بريم كه مفيد مفهوم روش فلسفى مشائين باشد بايد كلمه «استدلالى‏» را بكار بريم و بگوئى فلاسفه دو دسته‏اند: اشراقيون و استدلاليون.


    اينجا لازم است تحقيق شود كه آيا واقعا افلاطون و ارسطو داراى دو متد مختلف بوده‏اند و چنين اختلاف نظرى ميان استاد (افلاطون) و شاگرد (ارسطو) بوده است؟ و آيا طريقه‏اى كه شيخ شهاب الدين سهروردى - كه از اين پس ما او را با نام كوتاهش به نام شيخ اشراق خواهيم خواند - در دوره اسلامى آن را بيان كرده است طريقه افلاطون است و افلاطون طرفدار و پيرو سلوك معنوى و مجاهدت و رياضت نفس و مكاشفه و مشاهده قلبى و به تعبير شيخ اشراق طرفدار «حكمت ذوقى‏» بوده است؟ آيا مسائلى كه از زمان شيخ اشراق به بعد به عنوان مسائل مورد اختلاف اشراقين و مشائين شناخته مى‏شود، مانند اصالت ماهيت و اصالت وجود، وحدت و كثرت وجود، مساله مثل و ارباب انواع، قاعده امكان اشرف، و ده‏ها مسائل ديگر از اين قبيل، همه مسائل مورد اختلاف افلاطون و ارسطو است كه تا اين زمان ادامه يافته است و يا اين مسائل و لا اقل بعضى از اين مسائل بعدها اختراع و ابتكار شده و روح افلاطون و ارسطو از اينها بى خبر بوده است؟.


    آنچه اجمالا در اين درسها مى‏توانيم بگوئيم اين است كه مسلما ميان افلاطون و ارسطو اختلاف نظرهائى وجود داشته، يعنى ارسطو بسيارى از نظريه‏هاى افلاطون را رد كرد و نظريه‏هاى ديگرى در برابر او ابراز كرد.

    در دوره اسكندريه كه حد فاصل ميان دوره يونانى و دوره اسلامى است، پيروان افلاطون با پيروان ارسطو دو دسته مختلف را تشكيل مى‏داده‏اند. فارابى كتاب كوچك معروفى دارد به نام «الجمع بين رايى الحكيمين‏» در اين كتاب مسائل اختلافى اين دو فيلسوف طرح شده و كوشش شده كه به نحوى اختلافات ميان اين دو حكيم از بين برود.


    ولى آنچه از مطالعه آثار افلاطون و ارسطو و از مطالعه كتبى كه در بيان عقائد و آراء اين دو فيلسوف با توجه به سير فلسفه در دوره اسلامى، به دست مى‏آيد يكى اين است كه مسائل عمده مورد اختلاف اشراقيين كه امروز در فلسفه اسلامى مطرح است، به استثناء يكى دو مساله، يك سلسله مسائل جديد اسلامى است و ربطى به افلاطون و ارسطو ندارد، مانند مسائل ماهيت و وجود، مساله جعل، مساله تركب و بساطت جسم، قاعده امكان اشرف، وحدت و كثرت وجود. مسائل مورد اختلاف ارسطو و افلاطون همانها است كه در كتاب «الجمع بين راى الحكيمين‏» فارابى آمده و البته غير از مسائل سابق الذكر است.


    از نظر ما مسائل اساسى مورد اختلاف افلاطون و ارسطو سه مساله است كه بعدا درباره آنها توضيح خواهيم داد.


    از همه مهمتر اين كه بسيار محل ترديد است كه افلاطون طرفدار سير و سلوك معنوى و مجاهدت و رياضت و مشاهده قبلى بوده است. بنابر اين، اينكه ما افلاطون و ارسطو را داراى دو روش بدانيم: روش اشراقى و روشن استدلالى، بسيار قابل مناقشه است. به هيچوجه معلوم نيست كه افلاطون در زمان خودش و يا در زمانهاى نزديك به زمان خودش به عنوان يك فرد «اشراقى‏» طرفدار اشراق درونى شناخته مى‏شده است. و حتى معلوم نيست كه لغت «مشائى‏» منحصرا درباره ارسطو و پيراونش اطلاق مى‏ شده است.


    شهرستانى صاحب الملل و النحل در جلد دوم كتابش مى‏گويد: «اما مشائين مطلق، پس آنها اهل «لوقين‏»اند، و افلاطون به احترام حكمت، همواره در حال راه رفتن آن را تعليم مى‏كرد، ارسطو از او تبعيت كرد و از اين رو او (ظاهرا ارسطو) و پيراونش را مشائين خواندند».


    البته در اينكه به ارسطو و پيراونش «مشائين‏» مى‏گفته‏اند و اين تعبير در دوره اسلامى هم ادامه داشته است نمى‏توان ترديد كرد. آنچه مورد ترديد و قابل نفى و انكار است اين است كه افلاطون «اشراقى‏» خوانده شده باشد.


    ما قبل از شيخ اشراق در سخن هيچ يك از فلاسفه مانند فارابى و بو على و يا مورخان فلسفه مانند شهرستانى نمى‏بينيم كه از افلاطون به عنوان يك حكيم طرفدار حكمت ذوقى و اشراقى ياد شده باشد و حتى به كلمه اصطلاحى «اشراق‏» هم بر نمى‏خوريم. (1) شيخ اشراق بود كه اين كلمه را بر سر زبانها انداخت و هم او بود كه در مقدمه كتاب حكمة الاشراق گروهى از حكماى قديم، از جمله فيثاغورس و افلاطون را طرفدار حكمت ذوقى و اشراقى خواند و از افلاطون به عنوان «رئيس اشراقيون‏» ياد كرد.


    به عقيده ما شيخ اشراق تحت تاثير عرفا و متصوفه اسلامى روشن اشراقى را انتخاب كرد، آميختن اشراق و استدلال با يكديگر ابتكار خود او است. ولى او - شايد براى اينكه نظريه‏اش بهتر مقبوليت بيابد - گروهى از قدماى فلاسفه را داراى همين مشرب معرفى كرد. شيخ اشراق هيچگونه سندى در اين موضوع به دست نمى‏دهد. همچنانكه در مورد حكماء ايران باستان نيز سندى ارائه نمى‏دهد، حتما اگر سندى در دست مى‏داشت ارائه مى‏داد و مساله‏ اى را كه مورد علاقه‏اش بود اينگونه به ابهام و اجمال برگذار نمى‏ كرد.


    برخى از نويسندگان تاريخ فلسفه ضمن شرح عقائد و افكار افلاطون، به هيچوجه از روش اشراقى او ياد نكرده‏اند. در ملل و نحل شهرستانى، تاريخ فلسفه دكتر هومن، تاريخ فلسفه ويل دورانت، سير حكمت در اروپا، نامى از روش اشراقى افلاطون به گونه‏اى كه شيخ اشراق مدعى است برده نشده است. در سير حكمت در اروپا موضوع عشق افلاطونى را يادآورى مى‏كند و از زبان افلاطون مى‏ گويد:


    «روح پيش از آمدن به دنيا، زيبائى مطلق را ديده و چون در اين دنيا زيبائى ظاهر را مى‏بيند و به ياد زيبائى مطلق مى‏افتد و غم هجران به او دست مى‏دهد. عشق جسمانى مانند حسن صورى مجازى است. اما عشق حقيقى چيز ديگر است و مايه ادراك اشراقى و دريافت زندگى جاويد مى‏ گردد».


    آنچه افلاطون در مورد عشق گفته است كه بعدها به نام عشق افلاطونى خوانده مى‏شود عشق زيبائى‏ها است كه به عقيده افلاطون - لا اقل در حكيمان - ريشه‏اى الهى دارد. و به هر حال ربطى به آنچه شيخ اشراق در باب تهذيب نفس و سير و سلوك عرفانى الى الله گفته است، ندارد.


    اما برتراندراسل در جلد اول تاريخ فلسفه‏اش، مكرر از آميختگى تعقل و اشراق در فلسفه افلاطون ياد مى‏كند، ولى به هيچ وجه مدركى ارائه نمى‏دهد و چيزى نقل نمى‏كند كه روشن گردد آيا اشراق افلاطونى چيزى است كه از راه مجاهدت نفس و تصفيه آن پيدا مى‏شود و يا همان است كه مولود يك عشق به زيبائى است. تحقيق بيشتر نيازمند به مطالعه مستقيم در همه آثار افلاطون است.
    در مورد فيثاغورس شايد بتوان قبول كرد كه روش اشراقى داشته است و ظاهرا اين روش را از مشرق زمين الهام گرفته است. راسل كه روش افلاطون را اشراقى مى‏داند مدعى است كه افلاطون در اين جهت تحت تاثير فيثاغورس بوده است. (2)


    در ميان آراء و عقائد افلاطون، خواه او را از نظر روش اشراقى بدانيم يا نه، سه مساله است كه اركان و مشخصات اصلى فلسفه افلاطون را تشكيل مى‏ دهد، و ارسطو در هر سه مساله با او مخالف بوده است.


    1- نظريه مثل: طبق نظريه مثل، آنچه در اين جهان مشاهده مى‏شود، اعم از جواهر و اعراض، اصل و حقيقت‏شان در جهان ديگر وجود دارد و افراد اين جهان به منزله سايه‏ها و عكسهاى حقايق آن جهانى مى‏ باشند، مثلا افراد انسان كه در اين جهان زندگى مى‏كنند همه داراى يك اصل و حقيقت در جهان ديگر هستند و انسان اصيل و حقيقى انسان آن جهانى است. همچنين ساير اشياء.


    افلاطون آن حقايق را «ايده‏» مى‏نامد، در دوره اسلامى كلمه «ايده‏» به «مثال‏» ترجمه شده است و مجموع آن حقايق به نام «مثل افلاطونى‏» خوانده مى‏شود بو على سخت با نظريه مثل افلاطونى مخالف است و شيخ اشراق سخت طرفدار آن است. يكى از طرفداران نظريه «مثل‏» ميرداماد، و يكى ديگر صدر المتالهين است. البته تعبير اين دو حكيم از «مثل‏» خصوصا ميرداماد، با تعبير افلاطون حتى با تعبير شيخ اشراق متفاوت است.
    يكى ديگر از طرفداران نظريه مثل در دوره‏هاى اسلامى مير فندرسكى از حكماى دوره صفويه است. قصيده معروفى به فارسى دارد و نظر خويش را در مورد مثل در آن قصيده بيان كرده است. مطلع قصيده اين است:
    چرخ با اين اختران، نغز و خوش و زيباستى صورتى در زير دارد، آنچه در بالاستى صورت زيرين اگر با نردبان معرفت بر رود بالا همى با اصل خود يكتاستى اين سخن را در نيابد هيچ فهم ظاهرى گر ابو نصرستى و گر بو على سيناستى


    2- نظريه اساسى مهم ديگر افلاطون درباره روح آدمى است وى معتقد است كه روحها قبل از تعلق به بدنها در عالمى برتر و بالاتر از همان عالم مثل است مخلوق و موجود بوده و پس از خلق شدن بدن روح به بدن تعلق پيدا مى‏كند و در آن جايگزين مى‏ شود.


    3- نظريه سوم افلاطون كه مبتنى بر دو نظريه گذشته است و به منزله نتيجه‏گيرى از آن دو نظريه است اين است كه علم تذكر و يادآورى است نه يادگيرى واقعى، يعنى هر چيز كه ما در اين جهان مى‏آموزيم، مى‏پنداريم چيزى را كه نمى‏دانسته و نسبت به آن جاهل بوده‏ايم براى اولين بار آموخته‏ايم، در حقيقت‏يادآورى آن چيزهايى است كه قبلا مى‏دانسته‏ايم، زيرا گفتيم كه روح قبل از تعلق به بدن در اين عالم، در عالمى برتر موجود بوده و در آن عالم «مثل‏» را مشاهده مى‏كرده است و چون حقيقت هر چيز «مثال‏» آن چيز است و روحها مثالها را قبلا ادراك كرده‏اند پس روحها قبل از آنكه به عالم دنيا وارد شوند و به دنيا تعلق يابند عالم به حقائق بوده‏اند چيزى كه هست پس از تعلق روح به بدن آن چيزها را فراموش كرده ‏ايم.


    بدن براى روح ما به منزله پرده‏اى است كه بر روى آيينه‏اى آويخته شده باشد كه مانع تابش نور و انعكاس صور در آينه است در اثر ديالكتيك، يعنى بحث و جدل و روش عقلى، يا در اثر عشق (يا در اثر مجاهدت و رياضت نفس و سير سلوك معنوى بنابر استنباط امثال شيخ اشراق) پرده بر طرف مى‏شود و نور مى‏تابد و صورت ظاهر مى‏ گردد.


    ارسطو، در هر سه مساله با افلاطون، مخالف است. اولا وجود كليات مثالى و مجرد و ملكوتى را منكر است و كلى را و يا به تعبير صحيحتر كليت كلى، را صرفا امر ذهنى مى‏شمارد. ثانيا معتقد است كه روح پس از خلق بدن يعنى مقارن با تمام و كمال يافتن خلقت بدن خلق مى‏شود و بدن به هيچوجه مانع و حجابى براى روح نيست، بر عكس وسيله و ابزار روح است براى كسب معلومات جديد. روح معلومات خويش را به وسيله همين حواس و ابزارهاى بدنى به دست مى‏آورد، روح قبلا در عالم ديگرى نبوده است تا معلوماتى بدست آورده باشد.


    اختلاف نظر افلاطون و ارسطو، در اين مسائل اساسى و برخى مسائل ديگر كه البته به اين اهميت نيست، بعد از آنها نيز ادامه يافت. در مكتب اسكندريه هم افلاطون پيروانى دارد و هم ارسطو. پيروان اسكندرانى افلاطون به نام افلاطونيان جديد خوانده مى‏شدند. مؤسس اين مكتب شخصى است مصرى به نام «آمونياس ساكاس‏» و معروفترين و بارزترين آنها يك مصرى يونانى الاصل است به نام «افلوطين‏»، كه مورخين اسلامى او را «الشيخ اليونانى‏» مى‏خوانند. افلاطونيان جديد، مطالب تازه آورده‏اند و ممكن است از منابع قديم شرقى استفاده كرده باشند. پيروان اسكندرانى ارسطو عده زيادى هستند كه شرح كرده‏اند ارسطو را. معروفترين آنها تامسطيوس و اسكندر افريدوسى مى ‏باشند.


    پى ‏نوشت ها


    1- به اعتقاد هانرى كربن، اولين بار شخصى بنام ابن الوحشيه (در حدود اواخر قرن سوم و اوائل قرن چهارم) اين كلمه را در جهان اسلام به كار برده است (رجوع شود به كتاب سه حكيم مسلمان، صفحات 73 و 182 چاپ دوم).

    سيد حسن تقى زاده در يادداشتهاى تاريخ علوم در اسلام - مجله مقالات و بررسيها (نشريه گروه تحقيقاتى دانشكده الهيات و معارف اسلامى - تهران شماره 3 و 4 صفحه 213) پس از ذكر كتاب مجهولى منسوب به همين ابن الوحشيه مى‏ گويد:

    و كتاب ديگر همان ابن وحشيه نبطى موسوم به «الفلاحة النبطيه‏» كه باز آن را به يك حكيم بابلى باسم قوثامى نسبت داده كه او از كتب قديمتر بابلى از تاليفات ضغريث و ينبوشاد نقل كرده باعث تطويل مى‏شود، حتى ابن خلدون با آن قريحه تحقيق اين كتاب دوم را از علماى نبطى دانسته كه از يونانى به عربى ترجمه شده است. ولى عاقبت در نتيجه تحقيقات گوتشميدونولد كه آلمانى و مخصوصا نالينوى ايطاليائى معلوم شده كه كتاب مزبور مجعول و پر از هذيان است و حتى نالينورا عقيده بر آن است كه ابن وحشيه وجود نداشته و همان ابوطالب زيات همه اين موهومات را بقالب ريخته و به يك شخص موهوم نسبت داده است و محققين بر آنند كه اين نوع كتب از تاليفات شعوبيه است كه مى‏خواسته‏اند ثابت كنند كه علوم نزد ملل غير عرب بوده و عرب را بهره‏اى از علوم نبوده است.

    بعيد نيست كه منشا اشتباه شيخ اشراق هم كتاب الفلاحة النبطيه و يا كتابى مانند آن از تاليفات شعوبيه بوده است. فعلا كتاب الفلاحة النبطيه در اختيار ما نيست تا مطالب آن را با آنچه از شيخ اشراق در اين زمينه رسيده است مقايسه كنيم.


    2- براى مطالعه فلسفه فيثاغورسى رجوع شود به جلد دوم ملل و نحل شهرستانى و جلد اول تاريخ فلسفه برتراند راسل.

  20. کاربرانی که از پست مفید "VICTOR" سپاس کرده اند.


صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. Mba چیست؟ مدیریت اجرایی چیست؟
    توسط fati3370 در انجمن مجموعه مدیریت اجرایی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 15th July 2014, 12:39 AM
  2. نشان فروهر چیست؟
    توسط vahid5835 در انجمن تاریخ ایران - باستان قبل از اسلام
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 25th June 2013, 12:09 AM
  3. هکر کیست؟ تعریف هک چیست؟
    توسط Bad Sector در انجمن آموزش هک
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 14th March 2012, 08:29 PM
  4. غش قلبی چیست؟
    توسط niloofar15 در انجمن علوم پایه ی پزشکی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 5th December 2010, 01:55 PM
  5. محلول پاشی چیست؟
    توسط ali_sae110 در انجمن زراعت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 10th October 2010, 11:44 PM

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •