دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: «واقعیت پنهان»

  1. #1
    یار همراه
    نوشته ها
    2,124
    ارسال تشکر
    18,960
    دریافت تشکر: 11,371
    قدرت امتیاز دهی
    23072
    Array

    Thumbs up «واقعیت پنهان»

    «کلاس های پوشالی»

    نویسنده : م . احمدی . م
    (مادر اینجانب)
    محتوا : طنز تلخ اجتماعی یک معلم و ایراداتی که بر سیستم آموزش ضمن خدمت آنان وارد است
    نویسنده حق کپی
    و انتشار از این نوشته را بدون تغییر و با ذکر نام بلا مانع میداند!
    (موارد و اشخاص عنوان شده در داستان حقیقی نیستند!)


    «به نام خدا»

    عصر چهارشنبه ، آخر ماه آبان ، هوا نه سرد بود و نه ګرم
    بعد از استراحت کوتاهی ، صفحه ای از قرآن را باز کردم ، هنوز چند آیه بیشتر نخوانده بودم که تلفنم زنګ خورد :
    ـ الــــــــــو ....
    ـ سلام ...
    ـ خوبید؟
    ـ ممنون ...
    بعد از کلی چاقْ سلامتی و هندوانه زیر بغل دادن ، سرپرست محترم رفتند سر اصل مطلب :
    ـ خانم احمدی؟
    ـ بله بفرمایید؟
    ـ کلاس ضمن خدمت اجباری ساعت 8:00 صبح فردا در فلان مدرسه برګزار میشه ، از اداره که تماس ګرفتن ما اسم شما رو رد کردیم ، حتماً برین ...
    تا خواستم بپرسم چرا الآن؟!
    خداحافظی کرد و ګفت : پیامک رو بخون ...
    رفتم سراغ پیام ها :
    سلام همکار ګرامی ، صبح ما شما را ندیده ، امضا می فرمایید و تشریف می برید کلاس ، زنګ تفریح هم در حال چای نوشیدن ، راه می روید ، آخر وقت هم صدایتان را می شنویم : خداحافظ ؛ اګر سریع بجنبیم ، دم در حیاط می بینیمتون ... ختم کلام پنج شنبه و جمعه ها کلاس یادتون نره!
    ګوشی را کنار ګذاشتم و دستم را بردم زیر چانه ام ...
    ای واااااااااااای! فردا پنجشنبه است ، می خواستم بروم بهشت رضا(ع)!
    وای! جمعه هم که به بچه ها قول داده ام ببرمشان پارک ملت قدم زدن ...
    چه لذتی دارد ګوش کردن به خش خش برګ های خشکیده ی پاییزی ، تا به حال تمرین کردید؟
    چه درسی از خورد شدنشان یادمان می دهند!
    واقعاً به آن فکر کرده اید؟!
    چه می شود کرد؟! باید برای قول زورکی ای که از من ګرفته اند ، برنامه ی تازه ای بچینم.
    اولِ صبحِ پنجشنبه با یک ساعت تأخیر وارد کلاس شدم
    تعداد زیادی از همکاران شهرستانی هم حاضر بودند
    کنار یکی از دوستانِ آشنای قدیمی نشستم
    یواشکی پرسیدم : چه خبر؟!
    دفترم را باز کردم تا یادداشت کنم ...
    با پوزخندی که تحویلم داد ، جوابم را کامل ګرفتم
    دفترم را بستم و تمام حواسم را دادم به کلاس ...
    دو ساعت اول ګذشت ...
    پس از خوردن چای و کیکی و احوال پرسی در حیاط به کلاس برګشتم
    با شروع ساعت دوم برای اولین بار تازه بعد از 20 سال تدریس طرز تهیه ی ترشی ، خیارشور ، ماست ، بستنی یخی و ... را یاد ګرفتم
    فوووووق العــــــــــــــــــاده بود ، برای اولین بار تفاوت ماست خیکی(اصطلاح مشهدی) و چکیده را فهمیدم
    حتی ګروهی ، پاک کردن سبزی ، ضد عفونی کردن و منجمد کردن را تمرین کردم
    باوردتان بشود یا نه ، از نګاه تک تک همکاران نارضایتی موج میزد
    اما جز چند فرد جسور کسی خدمت مسئول نرسید
    وقتی با کلی اعتراض و آه و ناله مواجه شد ، فقط با تکان دادن سر مبارک و بیان چند جمله ای ، قانع شدم تا پایان کلاس را تحمل کنم
    ساعت سه به خانه که رسیدم چشمتان روز بد نبیند ، خانه که نبود! کاروانسرای حاجی!!!
    با باز شدن در ، غرّش اعتراضات بالا ګرفت!
    هر کسی که می توانست ترکشی پرتاب کرد
    من هم با سپر زرین صبر و حوصله ، رستم وار مقاومت کردم و با چهره ای بشّاش غذای سرد شده ی سفره را خوردم ...
    تا به خودم آمدم ، و سر و سامانی به اوضاع درهم و برهم خانه دادم ، بوی برکت و رحمت مهمانِ از راهِ دور رسیده فضای خانه را پر کرد
    تمام اعضای خانواده سرګرم شدیم و خوشحال
    فردا صبح با صدای معنوی دعای ندبه ای که از مسجد شنیده می شد ، چند تُن انرژی ګرفتم
    با امید به اینکه با حرف های دیروز مسئول ، کلاس متفاوتی داشته باشم ، سرحال و قبراق خانه را ترک کردم و اول وقت سر کلاس حاضر شدم
    امّاااا زهی خیال باطل!
    دیوار تخیلم ګِلی بود و زود از هم پاشید و فرو ریخت ...
    ساعت اول و دوم و سوم ، مشغول شناخت انواع چوب ، برش آن و سُهان زدن بودیم
    تا به خودمان آمدیم ، انواع و اقسام قاشقک ها بود که روی میز استاد ، به ما دهن کجی می کرد
    یکی از همکاران با پیشنهاد ګذاشتن نمایشګاه از دست سازه ها غافلګیرمان کرد
    و با موافقت همه ، تمامی نام ها روی قاشقک ها نوشته شد
    شاااااید در اکتشافات سه هزار سال بعد ، به عنوان یکی از آثار باستانیِ ضمن خدمت شناسایی شود ...
    دیګر طاقت نیاوردم
    تصمیم خود را برای انصراف از ادامه ی کلاس ګرفتم و در پایان کلاس خداحافظی ګرمی با همکاران کردم
    وقتی به خانه رسیدم به قدری خسته بودم که ناهار نخورده ، خوابم برد
    عصر با خانواده به حرم رفتم و برای یک هفته آرامش ذخیره کردم
    در راه حرم یکی از اقوام تماس ګرفت و ما را برای پنجشنبه و جمعه به پیست اسکی چناران دعوت کرد
    شنبه تا چهارشنبه در مدرسه درګیر درس ، امتحان و ګزارش ماهانه بودم و از ګذر زمان غافل شدم
    پنجشنبه که رسید با کلی وسایل و جیب خالی راهی پیست شدیم
    هر چــــــند ، همه چوب اسکی و باتوم و کلاه های جور واجور اسکی رو کرایه می کردن و ما! تایر و تیوپ ګرفتیم
    همه استیک و مرغ و بره و بوقلمون بریان و یک چیزای رنګی رنګی می خریدن و ما!
    سالاد اولویه و کوکو سبزی خودمونو می خوردیم
    همه کاپشن و دستکش و کلاه مخصوص می پوشیدند و ما شال و کلاه و دستبافت های خودمان را در آوردیم و سر و صورتمان را پوشاندیم
    ولـــی آنــــــــــــــــــقدر لذت داشت سر خوردن روی پاک ترین نعمت خدایی
    سرشـــــــــار از هیجان بود و آموزش
    حدأقل برای من دیدن آدم ها در شکل و رفتار های متفاوت
    کلی آمادګی ذهنی ایجاد کرد
    تا صفحه صفحه بنویسم و در مجلات طنز ، اجتماعی و حتی علمی چاپ کنم
    بدون اینکه فکر کنم چه امتیازی دارد ...
    شنبه اول هفته ، بمب انرژی بودم
    با دیدن فروغ که کلاس را به هم می ریخت ، نګران نشدم
    دستش را از بین دستان چروکیده ی پدرش بیرون کشیدم و با خودم به کلاس بردم
    وقتی آیلا تشنج کرد ، مهربان تر از مادرش در آغوش ګرفتم تا آرام شود
    با باز شدن در کلاس ، تیر نګاه ګرمم به نازنینی که همیشه پشت در کلاس ها دیده میشد ، اصابت کرد
    قلب کوچکش را تسخیر ، و با دعوت به کلاس ، مشغول کارهای عقب مانده اش شد
    با شنیدن صدای مشاورْ مشاورِ بچه ها ، ناګهان شکوفه ی خلاقیتم به ګل نشست و به راحتی سمیرایی که آسمان کتابخانه را زمین فوتبال کرده بود و خودش را زندانی کتاب های زبان بسته ، نجاتش دادم
    (شرایط مدارس استثنایی)
    زنګ تفریح هم آرام نشستم و ساندویچی را از کیفم برداشتم و به همراه فنجان پر شده از چایِ سیاهی که فرسنګ ها دورتر از ګیلان و لاهیجان در قوری چینی قُل خورده بود را میل نمودم
    که ساعت ها طعم آبنات خشکیده اش کامم را رها نمی کرد
    چرخ های عقربه ی ساعت درست حرکت می کردند و مرا نیز هماهنګ با خودشان به آخرِ ساعت بردند
    برای اولین بار با آسایش خیال مدرسه را ترک کردم و به صورت تک تک فرشته های خسته ی زمینی لبخند زدم و برایشان دست تکان دادم
    فردای شنبه در زنګ تفریح ، بحث کلاس های ضمن خدمت پیش آمد ، آن هم با بخشْ نامه ای که دبیر کامپیوتر از همکارن خواسته بود امضایش کنند ...

    ادامـــــــــــــه دارد ...


    ویرایش توسط "VICTOR" : 22nd January 2015 در ساعت 03:01 PM

  2. کاربرانی که از پست مفید "VICTOR" سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 30th March 2014, 05:06 PM
  2. واقعیت مجازی:‌ جایی که مرز بین واقعیت و رویا برچیده می‌شود!
    توسط vahid5835 در انجمن سایر موضوعات دیجیتالی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 12th March 2014, 11:37 AM
  3. واقعیت ، واقعیت است یا پذیرش ما ؟!!!
    توسط نارون1 در انجمن مطالب عمومی روانشناسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 20th October 2013, 09:21 PM
  4. آمار تکان دهنده وضعیت ارتباطات جهان در سال ۲۰۱۰
    توسط eli20 در انجمن اخبار وب و اینترنت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 27th October 2010, 09:48 AM
  5. مرجعیت علمی و رسالت دانشگاه امام صادق علیه السلا
    توسط ریپورتر در انجمن مدیریت دولتی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 30th September 2010, 10:45 AM

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •