دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: یک داستان زن پسند !

  1. #1
    همکار تالار مهندسی معماری
    رشته تحصیلی
    مهندسی معماری
    نوشته ها
    892
    ارسال تشکر
    2,514
    دریافت تشکر: 2,510
    قدرت امتیاز دهی
    1245
    Array
    ll's: جدید92

    Ok یک داستان زن پسند !


    یک داستان زن پسند !

    زن وارد آپارتمان که شد تا خواست در را باز کند متوجه پاکتِ پستي بزرگي شد که جلو در افتاده بود . با تعجب پاکت را برداشت و داخل شد . از آشپزخانه صـداي شيرِ آب مي آمد . کيفش را از روي دوشش برداشت و روسري اش را از سرش باز کرد . در حالي که سعي مي کرد نشاني فرستنده را پشتِ پاکت بخواند ، دکمه هاي مانتويش را باز کرد و يک دستش را از مانتو بيرون آورد . بعد بسته را به دستِ ديگر داد و مانتو را از تنش در آورد و روي جارختي پشت در آويزان کرد .
    آرام روي مبل نشست . پاکت را باز کرد و ديد که ناشناسي شماره جديدِ مجله «زنان» را برايش فرستاده است
    آرام آرام مجله را ورق زد تا رسيد به « صفحه مردان » . با بي ميلي نگاهي به عنوانِ مطلبِ اين شماره انداخت . نظرش را جلب کرد : « يک داستانِ زن پسند »
    از سرِ کنجکاوي خواست شروع کند به خواندنِ داستان اما براي لحظه اي چشم از صفحه برداشت و در خيالاتش غوطه ور شد …
    صداي گريه بچه به گوشش رسيد . گفت : « اون بچه چرا اينقدر نق مي زنه ؟ »
    مرد شير آب ظرفشويي را بست و گفت : « فکر کنم خيس کرده . »
    زن گفت : « خب عوضش کن . نمي بيني من خسته ام ؟ »
    مرد پشتِ دستش را به پيشبند ماليد تا خشک شود . بعد کمي سرش را به جلو خم کرد و بندِ پيشبند را از سرش در آورد . سريع از آشپزخانه بيرون آمد . سلام گفت و به اتاق خواب رفت .
    زن نگاهي به او انداخت و روزنامه را از روي ميز برداشت . لحظاتي بعد مرد در حالي که کهنه خيس بچه را کف دست گرفته بود از اتاق خواب بيرون آمد و تند به سمت دستشويي رفت .
    زن گفت : « مواظب باش نچکه ! »
    مرد دستِ ديگرش را هم گود کرد و زيرش گرفت . بعد شيرِ دستشويي را باز کرد و کهنه را شست .
    زن دماغش را گرفت و گفت : « خب ببند در رو ! بوش خفه م کرد ! »
    مرد با پشت پا در را هل داد و تا نيمه بست .
    زن صفحات آگهي را از لاي روزنامه درآورد و خواند : « به يک ماشين نويسِ مرد نيازمنديم . تلفن 8909739 » « به يک منشيِ آقا ، ديپلمه ، مسلط به زبان انگليسي و تايپ فارسي و لاتين … »
    زن از اين که آگهي هاي استخدام بيشتر براي مردان بود لجش گرفت و صفحات آگهي را روي ميز پرت کرد .
    مرد از دستشويي بيرون آمد . کهنه بچه را که چلانده بود باز کرد و تکاند و به سمت بالکن رفت . درِ بالکن را باز کرد و کهنه را روي طناب پهن کرد و گيره زد .
    بچه باز شروع به گريه کرد . زن نگاهِ چپ چپي به مرد انداخت و گفت : « بچه سرما نخوره ! »
    مرد سريع به اتاق خواب رفت و از کشوي کمد ، کهنه اي ديگر بيرون آورد و دورِ بچه پيچيد . بعد بلندش کرد و در حالي که تکان تکانش مي داد از اتاق بيرون آمد .
    گريه بچه قطع نمي شد . زن گفت : « شايد گشنه شه . »
    مرد به سمت زن آمد : « يه لحظه بغلش مي کني ، شيرِشو درست کنم ؟ »
    زن کف دست هايش را نشان داد و گفت : « بذارش رو تخت ، دست هام کثيفه . »
    مرد گفت : « دست هات چرا سياهه ؟ »
    زن با بدخُلقي گفت : « هيچي ، پنچر کردم . »
    مرد گفت : « باز هم ؟ »
    زن گفت : « زاپاسم هم پنچر بود . يه مکافاتي کشيدم تو خيابون که نگو … »
    مرد بچه را روي تخت گذاشت . به آشپزخانه رفت و شيشه بچه را زيرِ شيرِ آب شست …
    زن به خواندنش ادامه داد : « همچنين در جلسه صبح امروزِ مجلس ، بند چهار از ماده 243 قانونِ … به تصويب رسيد . بر اساس اين مصوبه ، از اين پس زنان حق خواهند داشت که … »
    مرد در حالي که سر شيشه را با انگشت شست گرفته بود و شيشه را تکان مي داد از آشپزخانه بيرون آمد . جلو اتاق خواب لحظه اي مکث کرد و شيشه را کج کرد و چند قطره شير پشتِ دستش ريخت و با نوک زبان چشيد تا ببيند داغ نباشد .
    زن گفت : « داغ نباشه ! »
    و در مبل فرو رفت و پايش را دراز کرد . بعد با کنترل تلويزيون را روشن کرد . گزارشگر ورزشي خبرِ مسابقات تکواندوي بزرگسالان را اعلام مي کرد : « در قسمتِ کاتاي انفرادي ، خانم سميه آقاخاني از استان لرستان با کسب 35 امتياز صاحب مقام نخستِ اين رقابت ها … »
    گريه بچه نمي گذاشت خوب بشنود . کمي سرش را خم کرد و رو به اتاق خواب گفت: « بخوابونش ديگه اين وقتِ ساعت !… »
    مرد سرش را از اتاق خواب بيرون آورد و گفت : « کمش کن ! اينجوري که بچـه نمي خوابه . »
    زن غر زد : « دو دقيقه هم نمي شه تو اين خونه راحت بود ؟ »
    و کمي صداي تلويزيون را کم کرد .
    اين بار مرد همراه بچه از اتاق بيرون آمد . بچه را روي يک دستش خوابانده بود و با دستِ ديگر شيشه شيرش را نگه داشته بود و « پيش پيش » مي کرد . آهسته به سمتِ زن آمد . زن چشمش به تلويزيون بود ، ولي نگاه نمي کرد . مرد کنارش روي مبل نشست . لحظه اي بعد ، محجوبانه ، گفت : « امروز مامانم زنگ زده بود . »
    زن توجهي به حرفش نکرد .
    مرد باز ادامه داد : « امشب دعوت مون کرده … »
    زن ، بي آنکه سرش را برگرداند ، گفت : « خيلي خسته ام . »
    مرد گفت: «پريشب کلي تدارک ديده بودن ، نرفتيم . خب امشب که کاري نداري …»
    زن گفت : « خسته ام . مگه نمي بيني ؟ »
    مرد گفت : « فردا چي ؟ فردا که جمعه ست . »
    زن گفت : « فردا مسابقه ست . قراره با بچه ها بريم تماشاي بازي . »
    مرد گفت : « شب . »
    زن گفت : « نه ! »
    مرد ناراحت از روي مبل بلند شد و پشت به او کرد و آرام گفت : « تمامِ زن هاي همسايه شوهرهاشونو مي برن تفريح ، گردش … اما تو اصلاً به فکر نيستي … »
    زن کمي در مبل جابه جا شد ، اما به روي خودش نياورد .
    مرد با بغض گفت : « صبح تا شب توي خونه ام . هي بشور ، بپز ، جاروکن … نه تفريحي ، نه مهموني اي … ماه به ماه خونه مادرم هم نمي رم … »
    و باز در حالي که پيش پيش مي کرد ، آرام دور اتاق چرخيد . بچه که کمي ساکت شد گذاشتش روي تخت . وقتي آمد برود سمتِ آشپزخانه ، زن پرسيد : « شام چي داريم؟ »
    مرد جلو درِ آشپزخانه ايستاد و آرام و غمزده گفت : « خورشتِ ديشب يه خـرده مونده . مي خواي داغ کنم ؟ »
    و رفت داخل .
    زن بلند گفت : « باز هم غذاي مونده ديشب ؟ »
    مرد از آشپزخانه گفت : « ديشب که لب نزدي . همون جوري مونده . »
    زن گفت : « مگه خودت شام نمي خوري ؟ »
    مرد جوابي نداد . زن به درِ آشپزخانه خيره شد و صداي به هم خوردن استکان و نعلبکي را شنيد . لحظه اي بعد مرد با سيني چاي بيرون آمد .
    زن تکرار کرد : « مگه خودت شام نمي خوري ؟ »
    مرد سيني را جلو زن گرفت : « ميل ندارم . خوابم مي آد . »
    زن ديد که چشم هاي مرد سرخ شده . مرد آبِ بيني اش را بالا کشيد . زن بد خُلق شد : « هر شب کارِت همينه . مدام يا قهري يا غُر مي زني … »
    مرد سيني را روي ميز گذاشت و گفت : « آره ، وقتي که زنِ آدم صبح مي ره اين وقتِ شب مي آد … انگار نه انگار که شوهري داره ، بچه اي داره … »
    زن که سرش پايين بود و داشت با درِ قندان بازي مي کرد صدايش درآمد : « از بوق سگ مي رم جون مي کَنم که يه لقمه نون در بيارم بريزم تو شکمِ صاحب مرده شما … »
    مرد ، عصباني ، گفت : « مگه فقط تو زني ؟ مگه زن هاي ديگه چي کار مي کنن ؟ »
    زن فرياد زد : « بلند مي شم ها ! »
    مرد گفت : « بلند شو ! بلند شو ببينم چي کار مي کني ! مگه بارِ اولته ؟ »
    زن با مشت روي ميز کوبيد : « بس کن ديگه ! »
    مرد با هر دو دست موهاي خودش را کشيد : « مي خوام جيغ بزنم … جيغ … »
    که يکهو زن کنترلش را از دست داد و قندان را به طرفش پرت کرد . قندانِ چيني در هوا چرخي زد و به سرِ مرد خورد . مرد فريادي کشيد و پشتِ يکي از مبل هاي دو نفره روي زمين ولو شد . قندها که در هوا پخش شده بودند مثل نُقلي که روي سرِ عروس مي ريزند روي سرِ مرد ريختند …
    زن فکر کرد صداي فريادِ مرد را شنيده و يکهو به خودش آمد … ديد همچنان روي مبل نشسته و مجله زنان روي پايش است . با خيال راحت ، مجله را ورق زد و لحظاتي به فکر فرو رفت . بعد لبخندِ آرامي زد و به تلفن نگاه کرد . بلند شد و به سمت تلفن رفت و شماره گرفت .
    صدايي از آن طرف گفت : « بفرماييد . »
    زن گفت : « سلام زري ، چطوري ؟ ببين ، مجله زنان اين شماره رو خريده ي ؟ »
    صدا گفت : « آره ، اما اونقدر کار دارم که هنوز وقت نکرده م ورق بزنم . »
    زن گفت : « ببين ، صفحه مردانِ شو حتماً بخون . يه داستانِ قشنگ داره . نمي دونم نويسنده ش زنه يا مرد . فکر کنم اسمِ مستعاره … حتماً بخون . ببين ، به اشي هم زنگ بزن بگو . من هم زنگ مي زنم به آذر … »
    زن يکهو چشمش به قندهايي افتاد که کنار مبل روي زمين افتاده بود . بعد پاهاي بي جاني را ديد که از پشتِ مبل بيرون آمده بودند . طرحِ شادِ گل هاي پيژامه برايش آشنا بود .
    صدا مدام مي گفت : « الو ، الو … »
    زن گوشي را رها کرد و آهسته و با وحشت به سمتِ مبل رفت . ناگهان شوهرش را ديد که به پشت روي زمين افتاده و ردي از خون روي شقيقه اش خشک شده !


    http://topdata.ir/a-woman-friendly.html
    انسان چيزي بيشتراز انديشه اش نيست




  2. 2 کاربر از پست مفید ll سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. رفتارهای زنانه ای که مردان نمی پسندند
    توسط zoh_reh در انجمن روانشناسی خانواده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th September 2013, 11:25 PM
  2. آموزشی: ایرانیا ن باستان چه جواهری را بیشتر می پسندیدند؟
    توسط Almas Parsi در انجمن باستان شناسی ایران
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 28th June 2013, 07:39 PM
  3. معرفی: داستان های عامه پسند؛ موافقان و مخالفان
    توسط Almas Parsi در انجمن سایر موضوعات ادبیات
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 24th June 2013, 01:08 AM
  4. شما چه موضوعاتی را در انجمن باستان شناسي بیشتر می پسندید؟
    توسط باستان شناس در انجمن باستان شناسی
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: 27th April 2012, 10:21 PM
  5. شاه پسند وحشی
    توسط MR_Jentelman در انجمن زراعت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 15th July 2009, 10:45 PM

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •