دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 44 از 44 نخستنخست ... 3435363738394041424344
نمایش نتایج: از شماره 431 تا 437 , از مجموع 437

موضوع: " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهنسی هوافضا
    نوشته ها
    301
    ارسال تشکر
    868
    دریافت تشکر: 1,091
    قدرت امتیاز دهی
    390
    Array

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر سوم
    بیان آنک رسول علیه السلام فرمود ان لله تعالی اولیاء اخفیاء



    قوم دیگر سخت پنهان می‌روند

    شهرهٔ خلقان ظاهر کی شوند



    این همه دارند و چشم هیچ کس

    بر نیفتد بر کیاشان یک نفس



    هم کرامتشان هم ایشان در حرم

    نامشان را نشنوند ابدال هم



    یا نمی‌دانی کرمهای خدا

    کو ترا می‌خواند آن سو که بیا


    شش جهت عالم همه اکرام اوست

    هر طرف که بنگری اعلام اوست


    چون کریمی گویدت آتش در آ

    اندر آ زود و مگو سوزد مرا

  2. کاربرانی که از پست مفید میترا پوررحیم سپاس کرده اند.


  3. #2
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهنسی هوافضا
    نوشته ها
    301
    ارسال تشکر
    868
    دریافت تشکر: 1,091
    قدرت امتیاز دهی
    390
    Array

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر سوم
    حکایت مندیل در تنور پر آتش انداختن انس رضی الله عنه و ناسوختن


    از انس فرزند مالک آمدست
    که به مهمانی او شخصی شدست



    او حکایت کرد کز بعد طعام

    دید انس دستارخوان را زردفام



    چرکن و آلوده گفت ای خادمه

    اندر افکن در تنورش یک‌دمه



    در تنور پر ز آتش در فکند

    آن زمان دستارخوان را هوشمند



    جمله مهمانان در آن حیران شدند

    انتظار دود کندوری بدند



    بعد یکساعت بر آورد از تنور

    پاک و اسپید و از آن اوساخ دور



    قوم گفتند ای صحابی عزیز

    چون نسوزید و منقی گشت نیز



    گفت زانک مصطفی دست و دهان

    بس بمالید اندرین دستارخوان



    ای دل ترسنده از نار و عذاب

    با چنان دست و لبی کن اقتراب



    چون جمادی را چنین تشریف داد

    جان عاشق را چه‌ها خواهد گشاد



    مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد

    خاک مردان باش ای جان در نبرد



    بعد از آن گفتند با آن خادمه

    تو نگویی حال خود با این همه



    چون فکندی زود آن از گفت وی
    گیرم او بردست در اسرار پی



    این‌چنین دستارخوان قیمتی

    چون فکندی اندر آتش ای ستی



    گفت دارم بر کریمان اعتماد

    نیستم ز اکرام ایشان ناامید



    میزری چه بود اگر او گویدم

    در رو اندر عین آتش بی ندم



    اندر افتم از کمال اعتماد

    از عباد الله دارم بس امید



    سر در اندازم نه این دستارخوان

    ز اعتماد هر کریم رازدان



    ای برادر خود برین اکسیر زن

    کم نباید صدق مرد از صدق زن



    آن دل مردی که از زن کم بود

    آن دلی باشد که کم ز اشکم بود

  4. کاربرانی که از پست مفید میترا پوررحیم سپاس کرده اند.


  5. #3
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهنسی هوافضا
    نوشته ها
    301
    ارسال تشکر
    868
    دریافت تشکر: 1,091
    قدرت امتیاز دهی
    390
    Array

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر سوم

    منع کردن انبیا را از نصیحت کردن و حجت آوردن جبریانه

    قوم گفتند ای نصوحان بس بود
    اینچ گفتید ار درین ده کس بود



    قفل بر دلهای ما بنهاد حق
    کس نداند برد بر خالق سبق



    نقش ما این کرد آن تصویرگر
    این نخواهد شد بگفت و گو دگر



    سنگ را صد سال گویی لعل شو
    کهنه را صد سال گویی باش نو



    خاک را گویی صفات آب گیر
    آب را گویی عسل شو یا که شیر



    خالق افلاک او و افلاکیان
    خالق آب و تراب و خاکیان



    آسمان را داد دوران و صفا
    آب و گل را تیره رویی و نما



    کی تواند آسمان دردی گزید
    کی تواند آب و گل صفوت خرید



    قسمتی کردست هر یک را رهی
    کی کهی گردد بجهدی چون کهی

  6. کاربرانی که از پست مفید میترا پوررحیم سپاس کرده اند.


  7. #4
    همکار تالار اقتصاد
    نوشته ها
    410
    ارسال تشکر
    2,623
    دریافت تشکر: 2,398
    قدرت امتیاز دهی
    775
    Array
    plarak12's: جدید145

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    شکایت گفتن پیرمردی به طبیب از رنجوریها و جواب گفتن طبیب او را

    گفت پیری مر طبیبی را که من
    در زحیرم از دماغ خویشتن

    گفت از پیریست آن ضعف دماغ
    گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ

    گفت از پیریست ای شیخ قدیم
    گفت پشتم درد می‌آید عظیم

    گفت از پیریست ای شیخ نزار
    گفت هر چه می‌خورم نبود گوار

    گفت ضعف معده هم از پیریست
    گفت وقت دم مرا دمگیریست

    گفت آری انقطاع دم بود
    چون رسد پیری دو صد علت شود

    گفت ای احمق برین بر دوختی
    از طبیبی تو همین آموختی

    ای مدمغ عقلت این دانش نداد
    که خدا هر رنج را درمان نهاد

    تو خر احمق ز اندک‌مایگی
    بر زمین ماندی ز کوته‌پایگی

    پس طبیبش گفت ای عمر تو شصت
    این غضب وین خشم هم از پیریست

    چون همه اوصاف و اجزا شد نحیف
    خویشتن‌داری و صبرت شد ضعیف

    بر نتابد دو سخن زو هی کند
    تاب یک جرعه ندارد قی کند

    جز مگر پیری که از حقست مست
    در درون او حیات طیبه‌ست

    از برون پیرست و در باطن صبی
    خود چه چیزست آن ولی و آن نبی

    گر نه پیدااند پیش نیک و بد
    چیست با ایشان خان را این حسد

    ور نمی‌دانندشان علم الیقین
    چیست این بغض و حیل‌سازی و کین

    ور بدانندی جزای رستخیز
    چون زنندی خویش بر شمشیر تیز

    بر تو می‌خندد مبین او را چنان
    صد قیامت در درونستش نهان

    دوزخ و جنت همه اجزای اوست
    هرچه اندیشی تو او بالای اوست

    هرچه اندیشی پذیرای فناست
    آنک در اندیشه ناید آن خداست

    بر در این خانه گستاخی ز چیست
    گر همی‌دانند کاندر خانه کیست

    ابلهان تعظیم مسجد می‌کنند
    در جفای اهل دل جد می‌کنند

    آن مجازست این حقیقت ای خران
    نیست مسجد جز درون سروران

    مسجدی کان اندرون اولیاست
    سجده‌گاه جمله است آنجا خداست

    تا دل اهل دلی نامد به درد
    هیچ قرنی را خدا رسوا نکرد

    قصد جنگ انبیا می‌داشتند
    جسم دیدند آدمی پنداشتند

    در تو هست اخلاق آن پیشینیان
    چون نمی‌ترسی که تو باشی همان

    آن نشانیها همه چون در تو هست
    چون تو زیشانی کجا خواهی برست

    خواهی نشوی رسوا ، همرنگ شرافت شو ... !
    بورس به همین سادگی {آموزش مقدماتی}


  8. 4 کاربر از پست مفید plarak12 سپاس کرده اند .


  9. #5
    همکار تالار اقتصاد
    نوشته ها
    410
    ارسال تشکر
    2,623
    دریافت تشکر: 2,398
    قدرت امتیاز دهی
    775
    Array
    plarak12's: جدید145

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    قصهٔ جوحی و آن کودک کی پیش جنازهٔ پدر خویش نوحه می‌کرد

    کودکی در پیش تابوت پدر
    زار می‌نالید و بر می‌کوفت سر

    کای پدر آخر کجاات می‌برند
    تا ترا در زیر خاکی آورند

    می‌برندت خانه‌ای تنگ و زحیر
    نی درو قالی و نه در وی حصیر

    نی چراغی در شب و نه روز نان
    نه درو بوی طعام و نه نشان

    نی درش معمور نی بر بام راه
    نی یکی همسایه کو باشد پناه

    چشم تو که بوسه‌گاه خلق بود
    چون شود در خانهٔ کور و کبود

    خانهٔ بی‌زینهار و جای تنگ
    که درو نه روی می‌ماند نه رنگ

    زین نسق اوصاف خانه می‌شمرد
    وز دو دیده اشک خونین می‌فشرد

    گفت جوحی با پدر ای ارجمند
    والله این را خانهٔ ما می‌برند

    گفت جوحی را پدر ابله مشو
    گفت ای بابا نشانیها شنو

    این نشانیها که گفت او یک بیک
    خانهٔ ما راست بی تردید و شک

    نه حصیر و نه چراغ و نه طعام
    نه درش معمور و نه صحن و نه بام

    زین نمط دارند بر خود صد نشان
    لیک کی بینند آن را طاغیان

    خانهٔ آن دل که ماند بی ضیا
    از شعاع آفتاب کبریا

    تنگ و تاریکست چون جان جهود
    بی نوا از ذوق سلطان ودود

    نه در آن دل تافت نور آفتاب
    نه گشاد عرصه و نه فتح باب

    گور خوشتر از چنین دل مر ترا
    آخر از گور دل خود برتر آ

    زنده‌ای و زنده‌زاد ای شوخ و شنگ
    دم نمی‌گیرد ترا زین گور تنگ

    یوسف وقتی و خورشید سما
    زین چه و زندان بر آ و رو نما

    یونست در بطن ماهی پخته شد
    مخلصش را نیست از تسبیح بد

    گر نبودی او مسبح بطن نون
    حبس و زندانش بدی تا یبعثون

    او بتسبیح از تن ماهی بجست
    چیست تسبیح آیت روز الست

    گر فراموشت شد آن تسبیح جان
    بشنو این تسبیحهای ماهیان

    هر که دید الله را اللهیست
    هر که دید آن بحر را آن ماهیست

    این جهان دریاست و تن ماهی و روح
    یونس محجوب از نور صبوح

    گر مسبح باشد از ماهی رهید
    ورنه در وی هضم گشت و ناپدید

    ماهیان جان درین دریا پرند
    تو نمی‌بینی که کوری ای نژند

    بر تو خود را می‌زنند آن ماهیان
    چشم بگشا تا ببینیشان عیان

    ماهیان را گر نمی‌بینی پدید
    گوش تو تسبیحشان آخر شنید

    صبر کردن جان تسبیحات تست
    صبر کن کانست تسبیح درست

    هیچ تسبیحی ندارد آن درج
    صبر کن الصبر مفتاح الفرج

    صبر چون پول صراط آن سو بهشت
    هست با هر خوب یک لالای زشت

    تا ز لالا می‌گریزی وصل نیست
    زانک لالا را ز شاهد فصل نیست

    تو چه دانی ذوق صبر ای شیشه‌دل
    خاصه صبر از بهر آن نقش چگل

    مرد را ذوق از غزا و کر و فر
    مر مخنث را بود ذوق از ذکر

    جز ذکر نه دین او و ذکر او
    سوی اسفل برد او را فکر او

    گر برآید تا فلک از وی مترس
    کو به عشق سفل آموزید درس

    او به سوی سفل می‌راند فرس
    گرچه سوی علو جنباند جرس

    از علمهای گدایان ترس چیست
    کان علمها لقمهٔ نان را رهیست

    خواهی نشوی رسوا ، همرنگ شرافت شو ... !
    بورس به همین سادگی {آموزش مقدماتی}


  10. 5 کاربر از پست مفید plarak12 سپاس کرده اند .


  11. #6
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    قصهٔ تیراندازی و ترسیدن او از سواری کی در بیشه می‌رفت

    یک سواری با سلاح و بس مهیب
    می‌شد اندر بیشه بر اسپی نجیب

    تیراندازی بحکم او را بدید
    پس ز خوف او کمان را در کشید

    تا زند تیری سوارش بانگ زد
    من ضعیفم گرچه زفتستم جسد

    هان و هان منگر تو در زفتی من
    که کمم در وقت جنگ از پیرزن

    گفت رو که نیک گفتی ورنه نیش
    بر تو می‌انداختم از ترس خویش

    بس کسان را کلت پیگار کشت
    بی رجولیت چنان تیغی به مشت

    گر بپوشی تو سلاح رستمان
    رفت جانت چون نباشی مرد آن

    جان سپر کن تیغ بگذار ای پسر
    هر که بی سر بود ازین شه برد سر

    آن سلاحت حیله و مکر توست
    هم ز تو زایید و هم جان تو خست

    چون نکردی هیچ سودی زین حیل
    ترک حیلت کن که پیش آید دول

    چون یکی لحظه نخوردی بر ز فن
    ترک فن گو می‌طلب رب المنن

    چون مبارک نیست بر تو این علوم
    خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم

    چون ملایک گو که لا علم لنا
    یا الهی غیر ما علمتناب
    ویرایش توسط م.محسن : 19th December 2014 در ساعت 11:31 PM
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  12. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  13. #7
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    قصهٔ اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف او را

    یک عرابی بار کرده اشتری
    دو جوال زفت از دانه پری

    او نشسته بر سر هر دو جوال
    یک حدیث‌انداز کرد او را سال

    از وطن پرسید و آوردش بگفت
    واندر آن پرسش بسی درها بسفت

    بعد از آن گفتش که این هر دو جوال
    چیست آکنده بگو مصدوق حال

    گفت اندر یک جوالم گندمست
    در دگر ریگی نه قوت مردمست

    گفت تو چون بار کردی این رمال
    گفت تا تنها نماند آن جوال

    گفت نیم گندم آن تنگ را
    در دگر ریز از پی فرهنگ را

    تا سبک گردد جوال و هم شتر
    گفت شاباش ای حکیم اهل و حر

    این چنین فکر دقیق و رای خوب
    تو چنین عریان پیاده در لغوب

    رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد
    کش بر اشتر بر نشاند نیک‌مرد

    باز گفتش ای حکیم خوش‌سخن
    شمه‌ای از حال خود هم شرح کن

    این چنین عقل و کفایت که تراست
    تو وزیری یا شهی بر گوی راست

    گفت این هر دو نیم از عامه‌ام
    بنگر اندر حال و اندر جامه‌ام

    گفت اشتر چند داری چند گاو
    گفت نه این و نه آن ما را مکاو

    گفت رختت چیست باری در دکان
    گفت ما را کودکان و کو مکان

    گفت پس از نقد پرسم نقد چند
    که توی تنهارو و محبوب‌پند

    کیمیای مس عالم با توست
    عقل و دانش را گوهر تو بر توست

    گفت والله نیست یا وجه العرب
    در همه ملکم وجوه قوت شب

    پا برهنه تن برهنه می‌دوم
    هر که نانی می‌دهد آنجا روم

    مر مرا زین حکمت و فضل و هنر
    نیست حاصل جز خیال و درد سر

    پس عرب گفتش که رو دور از برم
    تا نبارد شومی تو بر سرم

    دور بر آن حکمت شومت ز من
    نطق تو شومست بر اهل زمن

    یا تو آن سو رو من این سو می‌دوم
    ور ترا ره پیش من وا پس روم

    یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ
    به بود زین حیله‌های مردریگ

    احمقی‌ام پس مبارک احمقیست
    که دلم با برگ و جانم متقیست

    گر تو خواهی کت شقاوت کم شود
    جهد کن تا از تو حکمت کم شود

    حکمتی کز طبع زاید وز خیال
    حکمتی نی فیض نور ذوالجلال

    حکمت دنیا فزاید ظن و شک
    حکمت دینی برد فوق فلک

    زوبعان زیرک آخر زمان
    بر فزوده خویش بر پیشینیان

    حیله‌آموزان جگرها سوخته
    فعلها و مکرها آموخته

    صبر و ایثار و سخای نفس و جود
    باد داده کان بود اکسیر سود

    فکر آن باشد که بگشاید رهی
    راه آن باشد که پیش آید شهی

    شاه آن باشد که پیش شه رود
    نه بمخزنها و لشکر شه شود

    تا بماند شاهی او سرمدی
    همچو عز ملک دین احمدی

    ویرایش توسط م.محسن : 19th December 2014 در ساعت 11:32 PM
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  14. 4 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


صفحه 44 از 44 نخستنخست ... 3435363738394041424344

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. "عنکبوت سياه" خودروي خاص و عجيب "شيخ عرب"
    توسط saamaaneh در انجمن اخبار تصویری
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 9th March 2013, 04:34 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 3rd February 2013, 01:29 PM
  3. دوبلور پيشكسوت سيما از پروژه "كلاه پهلوي" مي‌گويد
    توسط داداشی در انجمن اخبار هنری
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st August 2012, 12:11 AM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th July 2010, 03:04 PM
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th May 2010, 06:20 PM

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •