دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 22 از 44 نخستنخست ... 121314151617181920212223242526272829303132 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 211 تا 220 , از مجموع 437

موضوع: " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

  1. #211
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    DVM
    نوشته ها
    1,829
    ارسال تشکر
    20,723
    دریافت تشکر: 12,331
    قدرت امتیاز دهی
    18939
    Array
    رضوس's: شاد3

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    پرسیدن موسی از حق سر غلبهٔ ظالمان را


    گفت موسی ای کریم کارساز
    ای که یکدم ذکر تو عمر دراز

    نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل
    چون ملایک اعتراضی کرد دل

    که چه مقصودست نقشی ساختن
    واندرو تخم فساد انداختن

    آتش ظلم و فساد افروختن
    مسجد و سجده‌کنان را سوختن

    مایهٔ خونابه و زردآبه را
    جوش دادن از برای لابه را

    من یقین دانم که عین حکمتست
    لیک مقصودم عیان و رؤیتست

    آن یقین می‌گویدم خاموش کن
    حرص رؤیت گویدم نه جوش کن

    مر ملایک را نمودی سر خویش
    کین چنین نوشی همی ارزد به نیش

    عرضه کردی نور آدم را عیان
    بر ملایک گشت مشکلها بیان

    حشر تو گوید که سر مرگ چیست
    میوه‌ها گویند سر برگ چیست

    سر خون و نطفهٔ حسن آدمیست
    سابق هر بیشیی آخر کمیست

    لوح را اول بشوید بی وقوف
    آنگهی بر وی نویسد او حروف

    خون کند دل را و اشک مستهان
    بر نویسد بر وی اسرار آنگهان

    وقت شستن لوح را باید شناخت
    که مر آن را دفتری خواهند ساخت

    چون اساس خانه‌ای می‌افکنند
    اولین بنیاد را بر می‌کنند

    گل بر آرند اول از قعر زمین
    تا بخر بر کشی ماء معین

    از حجامت کودکان گریند زار
    که نمی‌دانند ایشان سر کار

    مرد خود زر می‌دهد حجام را
    می‌نوازد نیش خون آشام را

    مدود حمال زی بار گران
    می‌رباید بار را از دیگران

    جنگ حمالان برای بار بین
    این چنین است اجتهاد کاربین

    چون گرانیها اساس راحتست
    تلخها هم پیشوای نعمتست

    حفت الجنه بمکروهاتنا
    حفت النیران من شهواتنا

    تخم مایهٔ آتشت شاخ ترست
    سوختهٔ آتش قرین کوثرست

    هر که در زندان قرین محنتیست
    آن جزای لقمه‌ای و شهوتیست

    هر که در قصری قرین دولتیست
    آن جزای کارزار و محنتیست

    هر که را دیدی بزر و سیم فرد
    دانک اندر کسب کردن صبر کرد

    بی سبب بیند چو دیده شد گذار
    تو که در حسی سبب را گوش دار

    آنک بیرون از طبایع جان اوست
    منصب خرق سببها آن اوست

    بی سبب بیند نه از آب و گیا
    چشم چشمهٔ معجزات انبیا

    این سبب همچون طبیب است و علیل
    این سبب همچون چراغست و فتیل

    شب چراغت را فتیل نو بتاب
    پاک دان زینها چراغ آفتاب

    رو تو کهگل ساز بهر سقف خان
    سقف گردون را ز کهگل پاک دان

    اه که چون دلدار ما غمسوز شد
    خلوت شب در گذشت و روز شد

    جز بشب جلوه نباشد ماه را
    جز بدرد دل مجو دلخواه را

    ترک عیسی کرده خر پروده‌ای
    لاجرم چون خر برون پرده‌ای

    طالع عیسیست علم و معرفت
    طالع خر نیست ای تو خر صفت

    نالهٔ خر بشنوی رحم آیدت
    پس ندانی خر خری فرمایدت

    رحم بر عیسی کن و بر خر مکن
    طبع را بر عقل خود سرور مکن

    طبع را هل تا بگرید زار زار
    تو ازو بستان و وام جان گزار

    سالها خر بنده بودی بس بود
    زانک خربنده ز خر واپس بود

    ز اخروهن مرادش نفس تست
    کو بخر باید و عقلت نخست

    هم‌مزاج خر شدست این عقل پست
    فکرش این که چون علف آرم به دست

    آن خر عیسی مزاج دل گرفت
    در مقام عاقلان منزل گرفت

    زانک غالب عقل بود و خر ضعیف
    از سوار زفت گردد خر نحیف

    وز ضعیفی عقل تو ای خربها
    این خر پژمرده گشتست اژدها

    گر ز عیسی گشته‌ای رنجوردل
    هم ازو صحت رسد او را مهل

    چونی ای عیسی عیسی‌دم ز رنج
    که نبود اندر جهان بی مار گنج

    چونی ای عیسی ز دیدار جهود
    چونی ای یوسف ز مکار و حسود

    تو شب و روز از پی این قوم غمر
    چون شب و روزی مددبخشای عمر

    چونی از صفراییان بی‌هنر
    چه هنر زاید ز صفرا درد سر

    تو همان کن که کند خورشید شرق
    ما نفاق و حیله و دزدی و زرق

    تو عسل ما سرکه در دنیا و دین
    دفع این صفرا بود سرکنگبین

    سرکه افزودیم ما قوم زحیر
    تو عسل بفزا کرم را وا مگیر

    این سزید از ما چنان آمد ز ما
    ریگ اندر چشم چه فزاید عمی

    آن سزد از تو ایا کحل عزیز
    که بیابد از تو هر ناچیز چیز

    ز آتش این ظالمانت دل کباب
    از تو جمله اهد قومی بد خطاب

    کان عودی در تو گر آتش زنند
    این جهان از عطر و ریحان آگنند

    تو نه آن عودی کز آتش کم شود
    تو نه آن روحی که اسیر غم شود

    عود سوزد کان عود از سوز دور
    باد کی حمله برد بر اصل نور

    ای ز تو مر آسمانها را صفا
    ای جفای تو نکوتر از وفا

    زانک از عاقل جفایی گر رود
    از وفای جاهلان آن به بود

    گفت پیغامبر عداوت از خرد
    بهتر از مهری که از جاهل رسد
    خدایا تو آنی که آنی توانی جهانی چپانی ته استکانی.
    زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست/آنقدر سیر بخند که غم از رو برود

  2. 5 کاربر از پست مفید رضوس سپاس کرده اند .


  3. #212
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي



    رنجانیدن امیری خفته‌ای را کی مار در دهانش رفته بود


    عاقلی بر اسپ می‌آمد سوار
    در دهان خفته‌ای می‌رفت مار


    آن سوار آن را بدید و می‌شتافت
    تا رماند مار را فرصت نیافت


    چونک از عقلش فراوان بد مدد
    چند دبوسی قوی بر خفته زد


    برد او را زخم آن دبوس سخت
    زو گریزان تا بزیر یک درخت


    سیب پوسیده بسی بد ریخته
    گفت ازین خور ای بدرد آویخته


    سیب چندان مر ورا در خورد داد
    کز دهانش باز بیرون می‌فتاد


    بانگ می‌زد کای امیر آخر چرا
    قصد من کردی تو نادیده جفا


    گر تر از اصلست با جانم ستیز
    تیغ زن یکبارگی خونم بریز


    شوم ساعت که شدم بر تو پدید
    ای خنک آن را که روی تو ندید


    بی جنایت بی گنه بی بیش و کم
    ملحدان جایز ندارند این ستم


    می‌جهد خون از دهانم با سخن
    ای خدا آخر مکافاتش تو کن


    هر زمان می‌گفت او نفرین نو
    اوش می‌زد کاندرین صحرا بدو


    زخم دبوس و سوار همچو باد
    می‌دوید و باز در رو می‌فتاد


    ممتلی و خوابناک و سست بد
    پا و رویش صد هزاران زخم شد


    تا شبانگه می‌کشید و می‌گشاد
    تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد


    زو بر آمد خورده‌ها زشت و نکو
    مار با آن خورده بیرون جست ازو


    چون بدید از خود برون آن مار را
    سجده آورد آن نکوکردار را


    سهم آن مار سیاه زشت زفت
    چون بدید آن دردها از وی برفت


    گفت خود تو جبرئیل رحمتی
    یا خدایی که ولی نعمتی


    ای مبارک ساعتی که دیدیم
    مرده بودم جان نو بخشیدیم


    تو مرا جویان مثال مادران
    من گریزان از تو مانند خران


    خر گریزد از خداوند از خری
    صاحبش در پی ز نیکو گوهری


    نه از پی سود و زیان می‌جویدش
    لیک تا گرگش ندرد یا ددش


    ای خنک آن را که بیند روی تو
    یا در افتد ناگهان در کوی تو


    ای روان پاک بستوده ترا
    چند گفتم ژاژ و بیهوده ترا


    ای خداوند و شهنشاه و امیر
    من نگفتم جهل من گفت آن مگیر


    شمه‌ای زین حال اگر دانستمی
    گفتن بیهوده کی توانستمی


    بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال
    گر مرا یک رمز می‌گفتی ز حال


    لیک خامش کرده می‌آشوفتی
    خامشانه بر سرم می‌کوفتی


    شد سرم کالیوه عقل از سر بجست
    خاصه این سر را که مغزش کمترست


    عفو کن ای خوب‌روی خوب‌کار
    آنچ گفتم از جنون اندر گذار


    گفت اگر من گفتمی رمزی از آن
    زهرهٔ تو آب گشتی آن زمان


    گر ترا من گفتمی اوصاف مار
    ترس از جانت بر آوردی دمار


    مصطفی فرمود اگر گویم براست
    شرح آن دشمن که در جان شماست


    زهره‌های پردلان هم بر درد
    نی رود ره نی غم کاری خورد


    نه دلش را تاب ماند در نیاز
    نه تنش را قوت روزه و نماز


    همچو موشی پیش گربه لا شود
    همچو بره پیش گرگ از جا رود


    اندرو نه حیله ماند نه روش
    پس کنم ناگفته‌تان من پرورش


    همچو بوبکر ربابی تن زنم
    دست چون داود در آهن زنم


    تا محال از دست من حالی شود
    مرغ پر بر کنده را بالی شود


    چون یدالله فوق ایدیهم بود
    دست ما را دست خود فرمود احد


    پس مرا دست دراز آمد یقین
    بر گذشته ز آسمان هفتمین


    دست من بنمود بر گردون هنر
    مقریا بر خوان که انشق القمر


    این صفت هم بهر ضعف عقلهاست
    با ضعیفان شرح قدرت کی رواست


    خود بدانی چون بر آری سر ز خواب
    ختم شد والله اعلم بالصواب


    مر ترا نه قوت خوردن بدی
    نه ره و پروای قی کردن بدی


    می‌شنیدم فحش و خر می‌راندم
    رب یسر زیر لب می‌خواندم


    از سبب گفتن مرا دستور نی
    ترک تو گفتن مرا مقدور نی


    هر زمان می‌گفتم از درد درون
    اهد قومی انهم لا یعلمون


    سجده‌ها می‌کرد آن رسته ز رنج
    کای سعادت ای مرا اقبال و گنج


    از خدا یابی جزاها ای شریف
    قوت شکرت ندارد این ضعیف


    شکر حق گوید ترا ای پیشوا
    آن لب و چانه ندارم و آن نوا


    دشمنی عاقلان زین سان بود
    زهر ایشان ابتهاج جان بود


    دوستی ابله بود رنج و ضلال
    این حکایت بشنو از بهر مثال
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  4. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  5. #213
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي



    اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس


    اژدهایی خرس را در می‌کشید
    شیر مردی رفت و فریادش رسید


    شیر مردانند در عالم مدد
    آن زمان کافغان مظلومان رسد


    بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند
    آن طرف چون رحمت حق می‌دوند


    آن ستونهای خللهای جهان
    آن طبیبان مرضهای نهان


    محض مهر و داوری و رحمتند
    همچو حق بی علت و بی رشوتند


    این چه یاری می‌کنی یبکارگیش
    گوید از بهر غم و بیچارگیش


    مهربانی شد شکار شیرمرد
    در جهان دارو نجوید غیر درد


    هر کجا دردی دوا آنجا رود
    هر کجا پستیست آب آنجا دود


    آب رحمت بایدت رو پست شو
    وانگهان خور خمر رحمت مست شو


    رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
    بر یکی رحمت فرو مای ای پسر


    چرخ را در زیر پا آر ای شجاع
    بشنو از فوق فلک بانگ سماع


    پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش
    تا به گوشت آید از گردون خروش


    پاک کن دو چشم را از موی عیب
    تا ببینی باغ و سروستان غیب


    دفع کن از مغز و از بینی زکام
    تا که ریح الله در آید در مشام


    هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
    تا بیابی از جهان طعم شکر


    داروی مردی کن و عنین مپوی
    تا برون آیند صد گون خوب‌روی


    کندهٔ تن را ز پای جان بکن
    تا کند جولان به گردت انجمن


    غل بخل از دست و گردن دور کن
    بخت نو در یاب در چرخ کهن


    ور نمی‌توانی به کعبهٔ لطف پر
    عرضه کن بیچارگی بر چاره‌گر


    زاری و گریه قوی سرمایه‌ایست
    رحمت کلی قوی‌تر دایه‌ایست


    دایه و مادر بهانه‌جو بود
    تا که کی آن طفل او گریان شود


    طفل حاجات شما را آفرید
    تا بنالید و شود شیرش پدید


    گفت ادعوا الله بی زاری مباش
    تا بجوشد شیرهای مهرهاش


    هوی هوی باد و شیرافشان ابر
    در غم ما اند یک ساعت تو صبر


    فی السماء رزقکم بشنیده‌ای
    اندرین پستی چه بر چفسیده‌ای


    ترس و نومیدیت دان آواز غول
    می‌کشد گوش تو تا قعر سفول


    هر ندایی که ترا بالا کشید
    آن ندا می‌دان که از بالا رسید


    هر ندایی که ترا حرص آورد
    بانگ گرگی دان که او مردم درد


    این بلندی نیست از روی مکان
    این بلندیهاست سوی عقل و جان


    هر سبب بالاتر آمد از اثر
    سنگ و آهن فایق آمد بر شرر


    آن فلانی فوق آن سرکش نشست
    گرچه در صورت به پهلویش نشست


    فوقی آنجاست از روی شرف
    جای دور از صدر باشد مستخف


    سنگ و آهن زین جهت که سابق است
    در عمل فوقی این دو لایق است


    وآن شرر از روی مقصودی خویش
    ز آهن و سنگست زین رو پیش و پیش


    سنگ و آهن اول و پایان شرر
    لیک این هر دو تنند و جان شرر


    در زمان شاخ از ثمر سابق‌ترست
    در هنر از شاخ او فایق‌ترست


    چونک مقصود از شجر آمد ثمر
    پس ثمر اول بود و آخر شجر


    خرس چون فریاد کرد از اژدها
    شیرمردی کرد از چنگش جدا


    حیلت و مردی به هم دادند پشت
    اژدها را او بدین قوت بکشت


    اژدها را هست قوت حیله نیست
    نیز فوق حیلهٔ تو حیله‌ایست


    حیلهٔ خود را چو دیدی باز رو
    کز کجا آمد سوی آغاز رو


    هر چه در پستیست آمد از علا
    چشم را سوی بلندی نه هلا


    روشنی بخشد نظر اندر علی
    گرچه اول خیرگی آرد بلی


    چشم را در روشنایی خوی کن
    گر نه خفاشی نظر آن سوی کن


    عاقبت‌بینی نشان نور تست
    شهوت حالی حقیقت گور تست


    عاقبت‌بینی که صد بازی بدید
    مثل آن نبود که یک بازی شنید


    زان یکی بازی چنان مغرور شد
    کز تکبر ز اوستادان دور شد


    سامری‌وار آن هنر در خود چو دید
    او ز موسی از تکبر سر کشید


    او ز موسی آن هنر آموخته
    وز معلم چشم را بر دوخته


    لاجرم موسی دگر بازی نمود
    تا که آن بازی و جانش را ربود


    ای بسا دانش که اندر سر دود
    تا شود سرور بدان خود سر رود


    سر نخواهی که رود تو پای باش
    در پناه قطب صاحب‌رای باش


    گرچه شاهی خویش فوق او مبین
    گرچه شهدی جز نبات او مچین


    فکر تو نقش است و فکر اوست جان
    نقد تو قلبست و نقد اوست کان


    او توی خود را بجو در اوی او
    کو و کو گو فاخته شو سوی او


    ور نخواهی خدمت ابناء جنس
    در دهان اژدهایی همچو خرس


    بوک استادی رهاند مر ترا
    وز خطر بیرون کشاند مر ترا


    زاریی می‌کن چو زورت نیست هین
    چونک کوری سر مکش از راه‌بین


    تو کم از خرسی نمی‌نالی ز درد
    خرس رست از درد چون فریاد کرد


    ای خدا این سنگ دل را موم کن
    ناله‌اش را تو خوش و مرحوم کن
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  6. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  7. #214
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي



    گفتن نابینای سایل کی دو کوری دارم

    بود کوری کو همی‌گفت الامان
    من دو کوری دارم ای اهل زمان


    پس دوباره رحمتم آرید هان
    چون دو کوری دارم و من در میان


    گفت یک کوریت می‌بینیم ما
    آن دگر کوری چه باشد وا نما


    گفت زشت‌آوازم و ناخوش نوا
    زشت‌آوازی و کوری شد دوتا


    بانگ زشتم مایهٔ غم می‌شود
    مهر خلق از بانگ من کم می‌شود


    زشت آوازم بهر جا که رود
    مایهٔ خشم و غم و کین می‌شود


    بر دو کوری رحم را دوتا کنید
    این چنین ناگنج را گنجا کنید


    زشتی آواز کم شد زین گله
    خلق شد بر وی برحمت یک‌دله


    کرد نیکو چون بگفت او راز را
    لطف آواز دلش آواز را


    وانک آواز دلش هم بد بود
    آن سه کوری دوری سرمد بود


    لیک وهابان که بی علت دهند
    بوک دستی بر سر زشتش نهند


    چونک آوازش خوش و مظلوم شد
    زو دل سنگین‌دلان چون موم شد


    نالهٔ کافر چو زشتست و شهیق
    زان نمی‌گردد اجابت را رفیق


    اخسؤا بر زشت آواز آمدست
    کو ز خون خلق چون سگ بود مست


    چونک نالهٔ خرس رحمت‌کش بود
    ناله‌ات نبود چنین ناخوش بود


    دان که با یوسف تو گرگی کرده‌ای
    یا ز خون بی گناهی خورده‌ای


    توبه کن وز خورده استفراغ کن
    ور جراحت کهنه شد رو داغ کن
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  8. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  9. #215
    همکار تالار اقتصاد
    نوشته ها
    410
    ارسال تشکر
    2,623
    دریافت تشکر: 2,398
    قدرت امتیاز دهی
    775
    Array
    plarak12's: جدید145

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    تتمهٔ حکایت خرس و آن ابله کی بر وفای او اعتماد کرده بود

    خرس هم از اژدها چون وا رهید
    وآن کرم زان مرد مردانه بدید

    چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار
    شد ملازم در پی آن بردبار

    آن مسلمان سر نهاد از خستگی
    خرس حارس گشت از دل‌بستگی

    آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست
    ای برادر مر ترا این خرس کیست

    قصه وا گفت و حدیث اژدها
    گفت بر خرسی منه دل ابلها

    دوستی ابله بتر از دشمنیست
    او بهر حیله که دانی راندنیست

    گفت والله از حسودی گفت این
    ورنه خرسی چه نگری این مهر بین

    گفت مهر ابلهان عشوه‌ده است
    این حسودی من از مهرش به است

    هی بیا با من بران این خرس را
    خرس را مگزین مهل هم‌جنس را

    گفت رو رو کار خود کن ای حسود
    گفت کارم این بد و رزقت نبود

    من کم از خرسی نباشم ای شریف
    ترک او کن تا منت باشم حریف

    بر تو دل می‌لرزدم ز اندیشه‌ای
    با چنین خرسی مرو در بیشه‌ای

    این دلم هرگز نلرزید از گزاف
    نور حقست این نه دعوی و نه لاف

    مؤمنم ینظر بنور الله شده
    هان و هان بگریز ازین آتشکده

    این همه گفت و به گوشش در نرفت
    بدگمانی مرد سدیست زفت

    دست او بگرفت و دست از وی کشید
    گفت رفتم چون نه‌ای یار رشید

    گفت رو بر من تو غمخواره مباش
    بوالفضولا معرفت کمتر تراش

    باز گفتش من عدوی تو نیم
    لطف باشد گر بیابی در پیم

    گفت خوابستم مرا بگذار و رو
    گفت آخر یار را منقاد شو

    تا بخسپی در پناه عاقلی
    در جوار دوستی صاحب‌دلی

    در خیال افتاد مرد از جد او
    خشمگین شد زود گردانید رو

    کین مگر قصد من آمد خونیست
    یا طمع دارد گدا و تونیست

    یا گرو بستست با یاران بدین
    که بترساند مرا زین همنشین

    خود نیامد هیچ از خبث سرش
    یک گمان نیک اندر خاطرش

    ظن نیکش جملگی بر خرس بود
    او مگر مر خرس را هم‌جنس بود

    عاقلی را از سگی تهمت نهاد
    خرس را دانست اهل مهر و داد

    خواهی نشوی رسوا ، همرنگ شرافت شو ... !
    بورس به همین سادگی {آموزش مقدماتی}


  10. 4 کاربر از پست مفید plarak12 سپاس کرده اند .


  11. #216
    همکار تالار اقتصاد
    نوشته ها
    410
    ارسال تشکر
    2,623
    دریافت تشکر: 2,398
    قدرت امتیاز دهی
    775
    Array
    plarak12's: جدید145

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    گفتن موسی علیه السلام گوساله‌پرست را کی آن خیال‌اندیشی و حزم تو کجاست

    گفت موسی با یکی مست خیال
    کای بداندیش از شقاوت وز ضلال

    صد گمانت بود در پیغامبریم
    با چنین برهان و این خلق کریم

    صد هزاران معجزه دیدی ز من
    صد خیالت می‌فزود و شک و ظن

    از خیال و وسوسه تنگ آمدی
    طعن بر پیغامبری‌ام می‌زدی

    گرد از دریا بر آوردم عیان
    تا رهیدیت از شر فرعونیان

    ز آسمان چل سال کاسه و خوان رسید
    وز دعاام جوی از سنگی دوید

    این و صد چندین و چندین گرم و سرد
    از تو ای سرد آن توهم کم نکرد

    بانگ زد گوساله‌ای از جادوی
    سجده کردی که خدای من توی

    آن توهمهات را سیلاب برد
    زیرکی باردت را خواب برد

    چون نبودی بد گمان در حق او
    چون نهادی سر چنان ای زشت‌خو

    چون خیالت نامد از تزویر او
    وز فساد سحر احمق‌گیر او

    سامریی خود که باشد ای سگان
    که خدایی بر تراشد در جهان

    چون درین تزویر او یک‌دل شدی
    وز همه اشکالها عاطل شدی

    گاو می‌شاید خدایی را بلاف
    در رسولی‌ام تو چون کردی خلاف

    پیش گاوی سجده کردی از خری
    گشت عقلت صید سحر سامری

    چشم دزدیدی ز نور ذوالجلال
    اینت جهل وافر و عین ضلال

    شه بر آن عقل و گزینش که تراست
    چون تو کان جهل را کشتن سزاست

    گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت
    کاحمقان را این همه رغبت شکفت

    زان عجب‌تر دیده‌ایت از من بسی
    لیک حق را کی پذیرد هر خسی

    باطلان را چه رباید باطلی
    عاطلان را چه خوش آید عاطلی

    زانک هر جنسی رباید جنس خود
    گاو سوی شیر نر کی رو نهد

    گرگ بر یوسف کجا عشق آورد
    جز مگر از مکر تا او را خورد

    چون ز گرگی وا رهد محرم شود
    چون سگ کهف از بنی آدم شود

    چون ابوبکر از محمد برد بو
    گفت هذا لیس وجه کاذب

    چون نبد بوجهل از اصحاب درد
    دید صد شق قمر باور نکرد

    دردمندی کش ز بام افتاد طشت
    زو نهان کردیم حق پنهان نگشت

    وانک او جاهل بد از دردش بعید
    چند بنمودند و او آن را ندید

    آینهٔ دل صاف باید تا درو
    وا شناسی صورت زشت از نکو


    ویرایش توسط plarak12 : 4th December 2014 در ساعت 12:17 AM

    خواهی نشوی رسوا ، همرنگ شرافت شو ... !
    بورس به همین سادگی {آموزش مقدماتی}


  12. 3 کاربر از پست مفید plarak12 سپاس کرده اند .


  13. #217
    همکار تالار اقتصاد
    نوشته ها
    410
    ارسال تشکر
    2,623
    دریافت تشکر: 2,398
    قدرت امتیاز دهی
    775
    Array
    plarak12's: جدید145

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم


    ترک کردن آن مرد ناصح بعد از مبالغهٔ پند مغرور خرس را

    آن مسلمان ترک ابله کرد و تفت
    زیر لب لاحول گویان باز رفت

    گفت چون از جد و بندم وز جدال
    در دل او پیش می‌زاید خیال

    پس ره پند و نصیحت بسته شد
    امر اعرض عنهم پیوسته شد

    چون دوایت می‌فزاید درد پس
    قصه با طالب بگو بر خوان عبس

    چونک اعمی طالب حق آمدست
    بهر فقر او را نشاید سینه خست

    تو حریصی بر رشاد مهتران
    تا بیاموزند عام از سروران

    احمدا دیدی که قومی از ملوک
    مستمع گشتند گشتی خوش که بوک

    این رئیسان یار دین گردند خوش
    بر عرب اینها سرند و بر حبش

    بگذرد این صیت از بصره و تبوک
    زانک الناس علی دین الملوک

    زین سبب تو از ضریر مهتدی
    رو بگردانیدی و تنگ آمدی

    کندرین فرصت کم افتد این مناخ
    تو ز یارانی و وقت تو فراخ

    مزدحم می‌گردیم در وقت تنگ
    این نصیحت می‌کنم نه از خشم و جنگ

    احمدا نزد خدا این یک ضریر
    بهتر از صد قیصرست و صد وزیر

    یاد الناس معادن هین بیار
    معدنی باشد فزون از صد هزار

    معدن لعل و عقیق مکتنس
    بهترست از صد هزاران کان مس

    احمدا اینجا ندارد مال سود
    سینه باید پر ز عشق و درد و دود

    اعمیی روشن‌دل آمد در مبند
    پند او را ده که حق اوست پند

    گر دو سه ابله ترا منکر شدند
    تلخ کی گردی چو هستی کان قند

    گر دو سه ابله ترا تهمت نهد
    حق برای تو گواهی می‌دهد

    گفت از اقرار عالم فارغم
    آنک حق باشد گواه او را چه غم

    گر خفاشی را ز خورشیدی خوریست
    آن دلیل آمد که آن خورشید نیست

    نفرت خفاشکان باشد دلیل
    که منم خورشید تابان جلیل

    گر گلابی را جعل راغب شود
    آن دلیل ناگلابی می‌کند

    گر شود قلبی خریدار محک
    در محکی‌اش در آید نقص و شک

    دزد شب خواهد نه روز این را بدان
    شب نیم روزم که تابم در جهان

    فارقم فاروقم و غلبیروار
    تا که که از من نمی‌یابد گذار

    آرد را پیدا کنم من از سبوس
    تا نمایم کین نقوشست آن نفوس

    من چو میزان خدایم در جهان
    وا نمایم هر سبک را از گران

    گاو را داند خدا گوساله‌ای
    خر خریداری و در خور کاله‌ای

    من نه گاوم تا که گوسالم خرد
    من نه خارم که اشتری از من چرد

    او گمان دارد که با من جور کرد
    بلک از آیینهٔ من روفت گرد

    خواهی نشوی رسوا ، همرنگ شرافت شو ... !
    بورس به همین سادگی {آموزش مقدماتی}


  14. 2 کاربر از پست مفید plarak12 سپاس کرده اند .


  15. #218
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    تملق کردن دیوانه جالینوس را و ترسیدن جالینوس

    گفت جالینوس با اصحاب خود
    مر مرا تا آن فلان دارو دهد

    پس بدو گفت آن یکی ای ذو فنون
    این دوا خواهند از بهر جنون

    دور از عقل تو این دیگر مگو
    گفت در من کرد یک دیوانه رو

    ساعتی در روی من خوش بنگرید
    چشمکم زد آستین من درید

    گرنه جنسیت بدی در من ازو
    کی رخ آوردی به من آن زشت‌رو

    گر ندیدی جنس خود کی آمدی
    کی بغیر جنس خود را بر زدی

    چون دو کس بر هم زند بی‌هیچ شک
    در میانشان هست قدر مشترک

    کی پرد مرغی مگر با جنس خود
    صحبت ناجنس گورست و لحد

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  16. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  17. #219
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    سبب پریدن و چرخیدن مرغی با مرغی کی جنس او نبود

    آن حکیمی گفت دیدم هم تکی
    در بیابان زاغ را با لکلکی

    در عجب ماندم بجستم حالشان
    تا چه قدر مشترک یابم نشان

    چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
    خود بدیدم هر دوان بودند لنگ

    خاصه شه‌بازی که او عرشی بود
    با یکی جغدی که او فرشی بود

    آن یکی خورشید علیین بود
    وین دگر خفاش کز سجین بود

    آن یکی نوری ز هر عیبی بری
    وین یکی کوری گدای هر دری

    آن یکی ماهی که بر پروین زند
    وین یکی کرمی که در سرگین زید

    آن یکی یوسف‌رخی عیسی‌نفس
    وین یکی گرگی و یا خر با جرس

    آن یکی پران شده در لامکان
    وین یکی در کاهدان همچون سگان

    با زبان معنوی گل با جعل
    این همی‌گوید که ای گنده‌بغل

    گر گریزانی ز گلشن بی گمان
    هست آن نفرت کمال گلستان

    غیرت من بر سر تو دورباش
    می‌زند کای خس ازینجا دور باش

    ور بیامیزی تو با من ای دنی
    این گمان آید که از کان منی

    بلبلان را جای می‌زیبد چمن
    مر جعل را در چمین خوشتر وطن

    حق مرا چون از پلیدی پاک داشت
    چون سزد بر من پلیدی را گماشت

    یک رگم زیشان بد و آن را برید
    در من آن بدرگ کجا خواهد رسید

    یک نشان آدم آن بود از ازل
    که ملایک سر نهندش از محل

    یک نشان دیگر آنک آن بلیس
    ننهدش سر که منم شاه و رئیس

    پس اگر ابلیس هم ساجد شدی
    او نبودی آدم او غیری بدی

    هم سجود هر ملک میزان اوست
    هم جحود آن عدو برهان اوست

    هم گواه اوست اقرار ملک
    هم گواه اوست کفران سگک
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  18. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  19. #220
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    تتمهٔ اعتماد آن مغرور بر تملق خرس

    شخص خفت و خرس می‌راندش مگس
    وز ستیز آمد مگس زو باز پس

    چند بارش راند از روی جوان
    آن مگس زو باز می‌آمد دوان

    خشمگین شد با مگس خرس و برفت
    بر گرفت از کوه سنگی سخت زفت

    سنگ آورد و مگس را دید باز
    بر رخ خفته گرفته جای و ساز

    بر گرفت آن آسیا سنگ و بزد
    بر مگس تا آن مگس وا پس خزد

    سنگ روی خفته را خشخاش کرد
    این مثل بر جمله عالم فاش کرد

    مهر ابله مهر خرس آمد یقین
    کین او مهرست و مهر اوست کین

    عهد او سستست و ویران و ضعیف
    گفت او زفت و وفای او نحیف

    گر خورد سوگند هم باور مکن
    بشکند سوگند مرد کژسخن

    چونک بی‌سوگند گفتش بد دروغ
    تو میفت از مکر و سوگندش بدوغ

    نفس او میرست و عقل او اسیر
    صد هزاران مصحفش خود خورده گیر

    چونک بی سوگند پیمان بشکند
    گر خورد سوگند هم آن بشکند

    زانک نفس آشفته‌تر گردد از آن
    که کنی بندش به سوگند گران

    چون اسیری بند بر حاکم نهد
    حاکم آن را بر درد بیرون جهد

    بر سرش کوبد ز خشم آن بند را
    می‌زند بر روی او سوگند را

    تو ز اوفوا بالعقودش دست شو
    احفظوا ایمانکم با او مگو

    وانک حق را ساخت در پیمان سند
    تن کند چون تار و گرد او تند
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  20. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


صفحه 22 از 44 نخستنخست ... 121314151617181920212223242526272829303132 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. "عنکبوت سياه" خودروي خاص و عجيب "شيخ عرب"
    توسط saamaaneh در انجمن اخبار تصویری
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 9th March 2013, 04:34 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 3rd February 2013, 01:29 PM
  3. دوبلور پيشكسوت سيما از پروژه "كلاه پهلوي" مي‌گويد
    توسط داداشی در انجمن اخبار هنری
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st August 2012, 12:11 AM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th July 2010, 03:04 PM
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th May 2010, 06:20 PM

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •