دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 19 از 44 نخستنخست ... 91011121314151617181920212223242526272829 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 181 تا 190 , از مجموع 437

موضوع: " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

  1. #181
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    DVM
    نوشته ها
    1,829
    ارسال تشکر
    20,723
    دریافت تشکر: 12,331
    قدرت امتیاز دهی
    18939
    Array
    رضوس's: شاد3

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    التزام کردن خادم تعهد بهیمه را و تخلف نمودن

    حلقهٔ آن صوفیان مستفید
    چونک در وجد و طرب آخر رسید

    خوان بیاوردند بهر میهمان
    از بهیمه یاد آورد آن زمان

    گفت خادم را که در آخر برو
    راست کن بهر بهیمه کاه و جو

    گفت لا حول این چه افزون گفتنست
    از قدیم این کارها کار منست

    گفت تر کن آن جوش را از نخست
    کان خر پیرست و دندانهاش سست

    گفت لا حول این چه می‌گویی مها
    از من آموزند این ترتیبها

    گفت پالانش فرو نه پیش پیش
    داروی منبل بنه بر پشت ریش

    گفت لا حول آخر ای حکمت‌گزار
    جنس تو مهمانم آمد صد هزار

    جمله راضی رفته‌اند از پیش ما
    هست مهمان جان ما و خویش ما

    گفت آبش ده ولیکن شیر گرم
    گفت لا حول از توم بگرفت شرم

    گفت اندر جو تو کمتر کاه‌کن
    گفت لا حول این سخن کوتاه کن

    گفت جایش را بروب از سنگ و پشک
    ور بود تر ریز بر وی خاک خشک

    گفت لا حول ای پدر لا حول کن
    با رسول اهل کمتر گو سخن

    گفت بستان شانه پشت خر بخار
    گفت لا حول ای پدر شرمی بدار

    خادم این گفت و میان را بست چست
    گفت رفتم کاه و جو آرم نخست

    رفت و از آخر نکرد او هیچ یاد
    خواب خرگوشی بدان صوفی بداد

    رفت خادم جانب اوباش چند
    کرد بر اندرز صوفی ریش‌خند

    صوفی از ره مانده بود و شد دراز
    خوابها می‌دید با چشم فراز

    کان خرش در چنگ گرگی مانده بود
    پاره‌ها از پشت و رانش می‌ربود

    گفت لا حول این چه مالیخولیاست
    ای عجب آن خادم مشفق کجاست

    باز می‌دید آن خرش در راه‌رو
    گه به چاهی می‌فتاد و گه بگو

    گونه‌گون می‌دید ناخوش واقعه
    فاتحه می‌خواند او والقارعه

    گفت چاره چیست یاران جسته‌اند
    رفته‌اند و جمله درها بسته‌اند

    باز می‌گفت ای عجب آن خادمک
    نه که با ما گشت هم‌نان و نمک

    من نکردم با وی الا لطف و لین
    او چرا با من کند برعکس کین

    هر عداوت را سبب باید سند
    ورنه جنسیت وفا تلقین کند

    باز می‌گفت آدم با لطف و جود
    کی بر آن ابلیس جوری کرده بود

    آدمی مر مار و کزدم را چه کرد
    کو همی‌خواهد مرورا مرگ و درد

    گرگ را خود خاصیت بدریدنست
    این حسد در خلق آخر روشنست

    باز می‌گفت این گمان بد خطاست
    بر برادر این چنین ظنم چراست

    باز گفتی حزم سؤ الظن تست
    هر که بدظن نیست کی ماند درست

    صوفی اندر وسوسه وان خر چنان
    که چنین بادا جزای دشمنان

    آن خر مسکین میان خاک و سنگ
    کژ شده پالان دریده پالهنگ

    کشته از ره جملهٔ شب بی علف
    گاه در جان کندن و گه در تلف

    خر همه شب ذکر می‌کرد ای اله
    جو رها کردم کم از یک مشت کاه

    با زبان حال می‌گفت ای شیوخ
    رحمتی که سوختم زین خام شوخ

    آنچ آن خر دید از رنج و عذاب
    مرغ خاکی بیند اندر سیل آب

    بس به پهلو گشت آن شب تا سحر
    آن خر بیچاره از جوع البقر

    روز شد خادم بیامد بامداد
    زود پالان جست بر پشتش نهاد

    خر فروشانه دو سه زخمش بزد
    کرد با خر آنچ زان سگ می‌سزد

    خر جهنده گشت از تیزی نیش
    کو زبان تا خر بگوید حال خویش
    خدایا تو آنی که آنی توانی جهانی چپانی ته استکانی.
    زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست/آنقدر سیر بخند که غم از رو برود

  2. 5 کاربر از پست مفید رضوس سپاس کرده اند .


  3. #182
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    1,528
    ارسال تشکر
    11,753
    دریافت تشکر: 9,183
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    setayesh shb's: خوشحال3

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    گمان بردن کاروانیان که بهیمهٔ صوفی رنجورست

    چونک صوفی بر نشست و شد روان
    رو در افتادن گرفت او هر زمان

    هر زمانش خلق بر می‌داشتند
    جمله رنجورش همی‌پنداشتند

    آن یکی گوشش همی‌پیچید سخت
    وان دگر در زیر کامش جست لخت

    وان دگر در نعل او می‌جست سنگ
    وان دگر در چشم او می‌دید زنگ

    باز می‌گفتند ای شیخ این ز چیست
    دی نمی‌گفتی که شکر این خر قویست

    گفت آن خر کو بشب لا حول خورد
    جز بدین شیوه نداند راه کرد

    چونک قوت خر بشب لا حول بود
    شب مسبح بود و روز اندر سجود

    آدمی خوارند اغلب مردمان
    از سلام علیکشان کم جو امان

    خانهٔ دیوست دلهای همه
    کم پذیر از دیومردم دمدمه

    از دم دیو آنک او لا حول خورد
    همچو آن خر در سر آید در نبرد

    هر که در دنیا خورد تلبیس دیو
    وز عدو دوست‌رو تعظیم و ریو

    در ره اسلام و بر پول صراط
    در سر آید همچو آن خر از خباط

    عشوه‌های یار بد منیوش هین
    دام بین ایمن مرو تو بر زمین

    صد هزار ابلیس لا حول آر بین
    آدما ابلیس را در مار بین

    دم دهد گوید ترا ای جان و دوست
    تا چو قصابی کشد از دوست پوست

    دم دهد تا پوستت بیرون کشد
    وای او کز دشمنان افیون چشد

    سر نهد بر پای تو قصاب‌وار
    دم دهد تا خونت ریزد زار زار

    همچو شیری صید خود را خویش کن
    ترک عشوهٔ اجنبی و خویش کن

    همچو خادم دان مراعات خسان
    بی‌کسی بهتر ز عشوهٔ ناکسان

    در زمین مردمان خانه مکن
    کار خود کن کار بیگانه مکن

    کیست بیگانه تن خاکی تو
    کز برای اوست غمناکی تو

    تا تو تن را چرب و شیرین می‌دهی
    جوهر خود را نبینی فربهی

    گر میان مشک تن را جا شود
    روز مردن گند او پیدا شود

    مشک را بر تن مزن بر دل بمال
    مشک چه بود نام پاک ذوالجلال

    آن منافق مشک بر تن می‌نهد
    روح را در قعر گلخن می‌نهد

    بر زبان نام حق و در جان او
    گندها از فکر بی ایمان او

    ذکر با او همچو سبزهٔ گلخنست
    بر سر مبرز گلست و سوسنست

    آن نبات آنجا یقین عاریتست
    جای آن گل مجلسست و عشرتست

    طیبات آید به سوی طیبین
    للخبیثین الخبیثات است هین

    کین مدار آنها که از کین گمرهند
    گورشان پهلوی کین‌داران نهند

    اصل کینه دوزخست و کین تو
    جزو آن کلست و خصم دین تو

    چون تو جزو دوزخی پس هوش دار
    جزو سوی کل خود گیرد قرار

    ور تو جزو جنتی ای نامدار
    عیش تو باشد ز جنت پایدار

    تلخ با تلخان یقین ملحق شود
    کی دم باطل قرین حق شود

    ای برادر تو همان اندیشه‌ای
    ما بقی تو استخوان و ریشه‌ای

    گر گلست اندیشهٔ تو گلشنی
    ور بود خاری تو هیمهٔ گلخنی

    گر گلابی بر سر جیبت زنند
    ور تو چون بولی برونت افکنند

    طبله‌ها در پیش عطاران ببین
    جنس را با جنس خود کرده قرین

    جنسها با جنسها آمیخته
    زین تجانس زینتی انگیخته

    گر در آمیزند عود و شکرش
    بر گزیند یک یک از یک‌دیگرش

    طبله‌ها بشکست و جانها ریختند
    نیک و بد درهمدگر آمیختند

    حق فرستاد انبیا را با ورق
    تا گزید این دانه‌ها را بر طبق

    پیش ازیشان ما همه یکسان بدیم
    کس ندانستی که ما نیک و بدیم

    قلب و نیکو در جهان بودی روان
    چون همه شب بود و ما چون شب‌روان

    تا بر آمد آفتاب انبیا
    گفت ای غش دور شو صافی بیا

    چشم داند فرق کردن رنگ را
    چشم داند لعل را و سنگ را

    چشم داند گوهر و خاشاک را
    چشم را زان می‌خلد خاشاکها

    دشمن روزند این قلابکان
    عاشق روزند آن زرهای کان

    زانک روزست آینهٔ تعریف او
    تا ببیند اشرفی تشریف او

    حق قیامت را لقب زان روز کرد
    روز بنماید جمال سرخ و زرد

    پس حقیقت روز سر اولیاست
    روز پیش ماهشان چون سایه‌هاست

    عکس راز مرد حق دانید روز
    عکس ستاریش شام چشم‌دوز

    زان سبب فرمود یزدان والضحی
    والضحی نور ضمیر مصطفی

    قول دیگر کین ضحی را خواست دوست
    هم برای آنک این هم عکس اوست

    ورنه بر فانی قسم گفتن خطاست
    خود فنا چه لایق گفت خداست

    از خلیلی لا احب افلین
    پس فنا چون خواست رب العالمین

    لا احب افلین گفت آن خلیل
    کی فنا خواهد ازین رب جلیل

    باز واللیل است ستاری او
    وان تن خاکی زنگاری او

    آفتابش چون برآمد زان فلک
    با شب تن گفت هین ما ودعک

    وصل پیدا گشت از عین بلا
    زان حلاوت شد عبارت ما قلی

    هر عبارت خود نشان حالتیست
    حال چون دست و عبارت آلتیست

    آلت زرگر به دست کفشگر
    همچو دانهٔ کشت کرده ریگ در

    و آلت اسکاف پیش برزگر
    پیش سگ که استخوان در پیش خر

    بود انا الحق در لب منصور نور
    بود انا الله در لب فرعون زور

    شد عصا اندر کف موسی گوا
    شد عصا اندر کف ساحر هبا

    زین سبب عیسی بدان همراه خود
    در نیاموزید آن اسم صمد

    کو نداند نقص بر آلت نهد
    سنگ بر گل زن تو آتش کی جهد

    دست و آلت همچو سنگ و آهنست
    جفت باید جفت شرط زادنست

    آنک بی جفتست و بی آلت یکیست
    در عدد شکست و آن یک بی‌شکیست

    آنک دو گفت و سه گفت و بیش ازین
    متفق باشند در واحد یقین

    احولی چون دفع شد یکسان شوند
    دو سه گویان هم یکی گویان شوند

    گر یکی گویی تو در میدان او
    گرد بر می‌گرد از چوگان او

    گوی آنگه راست و بی نقصان شود
    کو ز زخم دست شه رقصان شود

    گوش دار ای احول اینها را بهوش
    داروی دیده بکش از راه گوش

    پس کلام پاک در دلهای کور
    می‌نپاید می‌رود تا اصل نور

    وان فسون دیو در دلهای کژ
    می‌رود چون کفش کژ در پای کژ

    گرچه حکمت را به تکرار آوری
    چون تو نااهلی شود از تو بری

    ورچه بنویسی نشانش می‌کنی
    ورچه می‌لافی بیانش می‌کنی

    او ز تو رو در کشد ای پر ستیز
    بندها را بگسلد وز تو گریز

    ور نخوانی و ببیند سوز تو
    علم باشد مرغ دست‌آموز تو

    او نپاید پیش هر نااوستا
    همچو طاووسی به خانهٔ روستا

  4. 3 کاربر از پست مفید setayesh shb سپاس کرده اند .


  5. #183
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    1,528
    ارسال تشکر
    11,753
    دریافت تشکر: 9,183
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    setayesh shb's: خوشحال3

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم
    یافتن شاه باز را به خانهٔ کمپیر زن



    دین نه آن بازیست کو از شه گریخت

    سوی آن کمپیر کو می آرد بیخت



    تا که تتماجی پزد اولاد را

    دید آن باز خوش خوش‌زاد را



    پایکش بست و پرش کوتاه کرد

    ناخنش ببرید و قوتش کاه کرد



    گفت نااهلان نکردندت بساز

    پر فزود از حد و ناخن شد دراز



    دست هر نااهل بیمارت کند

    سوی مادر آ که تیمارت کند



    مهر جاهل را چنین دان ای رفیق

    کژ رود جاهل همیشه در طریق



    روز شه در جست و جو بیگاه شد

    سوی آن کمپیر و آن خرگاه شد



    دید ناگه باز را در دود و گرد

    شه برو بگریست زار و نوحه کرد



    گفت هرچند این جزای کار تست

    که نباشی در وفای ما درست



    چون کنی از خلد زی دوزخ فرار

    غافل از لا یستوی اصحاب نار



    این سزای آنک از شاه خبیر

    خیره بگریزد بخانهٔ گنده‌پیر



    باز می‌مالید پر بر دست شاه

    بی زبان می‌گفت من کردم گناه

    پس کجا زارد کجا نالد لئیم



    گر تو نپذیری بجز نیک ای کریم



    لطف شه جان را جنایت‌جو کند

    زانک شه هر زشت را نیکو کند



    رو مکن زشتی که نیکیهای ما

    زشت آمد پیش آن زیبای ما



    خدمت خود را سزا پنداشتی

    تو لوای جرم از آن افراشتی



    چون ترا ذکر و دعا دستور شد

    زان دعا کردن دلت مغرور شد



    هم‌سخن دیدی تو خود را با خدا

    ای بسا کو زین گمان افتد جدا



    گرچه با تو شه نشیند بر زمین

    خویشتن بشناس و نیکوتر نشین



    باز گفت ای شه پشیمان می‌شوم

    توبه کردم نو مسلمان می‌شوم



    آنک تو مستش کنی و شیرگیر

    گر ز مستی کژ رود عذرش پذیر

    گرچه ناخن رفت چون باشی مرا



    بر کنم من پرچم خورشید را



    ورچه پرم رفت چون بنوازیم

    چرخ بازی گم کند در بازیم



    گر کمر بخشیم که را بر کنم


    گر دهی کلکی علمها بشکنم



    آخر از پشه نه کم باشد تنم

    ملک نمرودی به پر برهم زنم



    در ضعیفی تو مرا بابیل گیر

    هر یکی خصم مرا چون پیل گیر



    قدر فندق افکنم بندق حریق


    بندقم در فعل صد چون منجنیق



    گرچه سنگم هست مقدار نخود

    لیک در هیجا نه سر ماند نه خود

    موسی آمد در وغا با یک عصاش



    زد بر آن فرعون و بر شمشیرهاش



    هر رسولی یک‌تنه کان در زدست

    بر همه آفاق تنها بر زدست



    نوح چون شمشیر در خواهید ازو

    موج طوفان گشت ازو شمشیرخو



    احمدا خود کیست اسپاه زمین

    ماه بین بر چرخ و بشکافش جبین



    تا بداند سعد و نحس بی‌خبر

    دور تست این دور نه دور قمر



    دور تست ایرا که موسی کلیم

    آرزو می‌برد زین دورت مقیم



    چونک موسی رونق دور تو دید

    کاندرو صبح تجلی می‌دمید



    گفت یا رب آن چه دور رحمتست

    آن گذشت از رحمت آنجا رؤیتست



    غوطه ده موسی خود را در بحار

    از میان دورهٔ احمد بر آر



    گفت یا موسی بدان بنمودمت

    راه آن خلوت بدان بگشودمت



    که تو زان دوری درین دور ای کلیم

    پا بکش زیرا درازست این گلیم



    من کریمم نان نمایم بنده را


    تا بگریاند طمع آن زنده را



    بینی طفلی بمالد مادری

    تا شود بیدار و وا جوید خوری



    کو گرسنه خفته باشد بی‌خبر

    وان دو پستان می‌خلد زو مهر در



    کنت کنزا رحمة مخفیة

    فابتعثت امة مهدیة



    هر کراماتی که می‌جویی بجان

    او نمودت تا طمع کردی در آن



    چند بت بشکست احمد در جهان

    تا که یا رب گوی گشتند امتان



    گر نبودی کوشش احمد تو هم

    می‌پرستیدی چو اجدادت صنم

    این سرت وا رست از سجدهٔ صنم



    تا بدانی حق او را بر امم



    گر بگویی شکر این رستن بگو

    کز بت باطن همت برهاند او



    مر سرت را چون رهانید از بتان

    هم بدان قوت تو دل را وا رهان



    سر ز شکر دین از آن برتافتی

    کز پدر میراث مفتش یافتی

    مرد میراثی چه داند قدر مال



    رستمی جان کند و مجان یافت زال



    چون بگریانم بجوشد رحمتم

    آن خروشنده بنوشد نعمتم



    گر نخواهم داد خود ننمایمش

    چونش کردم بسته دل بگشایمش



    رحمتم موقوف آن خوش گریه‌هاست

    چون گریست از بحر رحمت موج خاست

  6. 3 کاربر از پست مفید setayesh shb سپاس کرده اند .


  7. #184
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    1,528
    ارسال تشکر
    11,753
    دریافت تشکر: 9,183
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    setayesh shb's: خوشحال3

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان بالهام حق تعالی

    بود شیخی دایما او وامدار
    از جوامردی که بود آن نامدار

    ده هزاران وام کردی از مهان
    خرج کردی بر فقیران جهان

    هم بوام او خانقاهی ساخته
    جان و مال و خانقه در باخته

    وام او را حق ز هر جا می‌گزارد
    کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد

    گفت پیغامبر که در بازارها
    دو فرشته می‌کنند ایدر دعا

    کای خدا تو منفقان را ده خلف
    ای خدا تو ممسکان را ده تلف

    خاصه آن منفق که جان انفاق کرد
    حلق خود قربانی خلاق کرد

    حلق پیش آورد اسمعیل‌وار
    کارد بر حلقش نیارد کرد کار

    پس شهیدان زنده زین رویند و خوش
    تو بدان قالب بمنگر گبروش

    چون خلف دادستشان جان بقا
    جان ایمن از غم و رنج و شقا

    شیخ وامی سالها این کار کرد
    می‌ستد می‌داد همچون پای‌مرد

    تخمها می‌کاشت تا روز اجل
    تا بود روز اجل میر اجل

    چونک عمر شیخ در آخر رسید
    در وجود خود نشان مرگ دید

    وام‌داران گرد او بنشسته جمع
    شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع

    وام‌داران گشته نومید و ترش
    درد دلها یار شد با درد شش

    شیخ گفت این بدگمانان را نگر
    نیست حق را چار صد دینار زر

    کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد
    لاف حلوا بر امید دانگ زد

    شیخ اشارت کرد خادم را بسر
    که برو آن جمله حلوا را بخر

    تا غریمان چونک آن حلوا خورند
    یک زمانی تلخ در من ننگرند

    در زمان خادم برون آمد بدر
    تا خرد او جمله حلوا را بزر

    گفت او را کوترو حلوا بچند
    گفت کودک نیم دینار و ادند

    گفت نه از صوفیان افزون مجو
    نیم دینارت دهم دیگر مگو

    او طبق بنهاد اندر پیش شیخ
    تو ببین اسرار سر اندیش شیخ

    کرد اشارت با غریمان کین نوال
    نک تبرک خوش خورید این را حلال

    چون طبق خالی شد آن کودک ستد
    گفت دینارم بده ای با خرد

    شیخ گفتا از کجا آرم درم
    وام دارم می‌روم سوی عدم

    کودک از غم زد طبق را بر زمین
    ناله و گریه بر آورد و حنین

    می‌گریست از غبن کودک های های
    کای مرا بشکسته بودی هر دو پای

    کاشکی من گرد گلخن گشتمی
    بر در این خانقه نگذشتمی

    صوفیان طبل‌خوار لقمه‌جو
    سگ‌دلان و همچو گربه روی‌شو

    از غریو کودک آنجا خیر و شر
    گرد آمد گشت بر کودک حشر

    پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت
    تو یقین دان که مرا استاد کشت

    گر روم من پیش او دست تهی
    او مرا بکشد اجازت می‌دهی

    وان غریمان هم بانکار و جحود
    رو به شیخ آورده کین باری چه بود

    مال ما خوردی مظالم می‌بری
    از چه بود این ظلم دیگر بر سری

    تا نماز دیگر آن کودک گریست
    شیخ دیده بست و در وی ننگریست

    شیخ فارغ از جفا و از خلاف
    در کشیده روی چون مه در لحاف

    با ازل خوش با اجل خوش شادکام
    فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام

    آنک جان در روی او خندد چو قند
    از ترش‌رویی خلقش چه گزند

    آنک جان بوسه دهد بر چشم او
    کی خورد غم از فلک وز خشم او

    در شب مهتاب مه را بر سماک
    از سگان و وعوع ایشان چه باک

    سگ وظیفهٔ خود بجا می‌آورد
    مه وظیفهٔ خود برخ می‌گسترد

    کارک خود می‌گزارد هر کسی
    آب نگذارد صفا بهر خسی

    خس خسانه می‌رود بر روی آب
    آب صافی می‌رود بی اضطراب

    مصطفی مه می‌شکافد نیم‌شب
    ژاژ می‌خاید ز کینه بولهب

    آن مسیحا مرده زنده می‌کند
    وان جهود از خشم سبلت می‌کند

    بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه
    خاصه ماهی کو بود خاص اله

    می خورد شه بر لب جو تا سحر
    در سماع از بانگ چغزان بی خبر

    هم شدی توزیع کودک دانگ چند
    همت شیخ آن سخا را کرد بند

    تا کسی ندهد به کودک هیچ چیز
    قوت پیران ازین بیش است نیز

    شد نماز دیگر آمد خادمی
    یک طبق بر کف ز پیش حاتمی

    صاحب مالی و حالی پیش پیر
    هدیه بفرستاد کز وی بد خبیر

    چارصد دینار بر گوشهٔ طبق
    نیم دینار دگر اندر ورق

    خادم آمد شیخ را اکرام کرد
    وان طبق بنهاد پیش شیخ فرد

    چون طبق را از غطا وا کرد رو
    خلق دیدند آن کرامت را ازو

    آه و افغان از همه برخاست زود
    کای سر شیخان و شاهان این چه بود

    این چه سرست این چه سلطانیست باز
    ای خداوند خداوندان راز

    ما ندانستیم ما را عفو کن
    بس پراکنده که رفت از ما سخن

    ما که کورانه عصاها می‌زنیم
    لاجرم قندیلها را بشکنیم

    ما چو کران ناشنیده یک خطاب
    هرزه گویان از قیاس خود جواب

    ما ز موسی پند نگرفتیم کو
    گشت از انکار خضری زردرو

    با چنان چشمی که بالا می‌شتافت
    نور چشمش آسمان را می‌شکافت

    کرده با چشمت تعصب موسیا
    از حماقت چشم موش آسیا

    شیخ فرمود آن همه گفتار و قال
    من بحل کردم شما را آن حلال

    سر این آن بود کز حق خواستم
    لاجرم بنمود راه راستم

    گفت آن دینار اگر چه اندکست
    لیک موقوف غریو کودکست

    تا نگرید کودک حلوا فروش
    بحر رحمت در نمی‌آید به جوش

    ای برادر طفل طفل چشم تست
    کام خود موقوف زاری دان درست

    گر همی‌خواهی که آن خلعت رسد
    پس بگریان طفل دیده بر جسد

  8. 3 کاربر از پست مفید setayesh shb سپاس کرده اند .


  9. #185
    همکار تالار اقتصاد
    نوشته ها
    410
    ارسال تشکر
    2,623
    دریافت تشکر: 2,398
    قدرت امتیاز دهی
    775
    Array
    plarak12's: جدید145

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    ترسانیدن شخصی زاهدی را کی کم گری تا کور نشوی

    زاهدی را گفت یاری در عمل
    کم گری تا چشم را ناید خلل

    گفت زاهد از دو بیرون نیست حال
    چشم بیند یا نبیند آن جمال

    گر ببیند نور حق خود چه غمست
    در وصال حق دو دیده چه کمست

    ور نخواهد دید حق را گو برو
    این چنین چشم شقی گو کور شو

    غم مخور از دیده کان عیسی تراست
    چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست

    عیسی روح تو با تو حاضرست
    نصرت از وی خواه کو خوش ناصرست

    لیک بیگار تن پر استخوان
    بر دل عیسی منه تو هر زمان

    همچو آن ابله که اندر داستان
    ذکر او کردیم بهر راستان

    زندگی تن مجو از عیسی‌ات
    کام فرعونی مخواه از موسی‌ات

    بر دل خود کم نه اندیشهٔ معاش
    عیش کم ناید تو بر درگاه باش

    این بدن خرگاه آمد روح را
    یا مثال کشتیی مر نوح را

    ترک چون باشد بیابد خرگهی
    خاصه چون باشد عزیز درگهی

    خواهی نشوی رسوا ، همرنگ شرافت شو ... !
    بورس به همین سادگی {آموزش مقدماتی}


  10. 4 کاربر از پست مفید plarak12 سپاس کرده اند .


  11. #186
    همکار تالار اقتصاد
    نوشته ها
    410
    ارسال تشکر
    2,623
    دریافت تشکر: 2,398
    قدرت امتیاز دهی
    775
    Array
    plarak12's: جدید145

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    تمامی قصهٔ زنده شدن استخوانها به دعای عیسی علیه السلام

    خواند عیسی نام حق بر استخوان
    از برای التماس آن جوان

    حکم یزدان از پی آن خام مرد
    صورت آن استخوان را زنده کرد

    از میان بر جست یک شیر سیاه
    پنجه‌ای زد کرد نقشش را تباه

    کله‌اش بر کند مغزش ریخت زود
    مغز جوزی کاندرو مغزی نبود

    گر ورا مغزی بدی اشکستنش
    خود نبودی نقص الا بر تنش

    گفت عیسی چون شتابش کوفتی
    گفت زان رو که تو زو آشوفتی

    گفت عیسی چون نخوردی خون مرد
    گفت در قسمت نبودم رزق خورد

    ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
    صید خود ناخورده رفته از جهان

    قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
    وجه نه و کرده تحصیل وجوه

    ای میسر کرده بر ما در جهان
    سخره و بیگار ما را وا رهان

    طعمه بنموده بما وان بوده شست
    آنچنان بنما بما آن را که هست

    گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
    بود خالص از برای اعتبار

    گر مرا روزی بدی اندر جهان
    خود چه کارستی مرا با مردگان

    این سزای آنک یابد آب صاف
    همچو خر در جو بمیزد از گزاف

    گر بداند قیمت آن جوی خر
    او به جای پا نهد در جوی سر

    او بیابد آنچنان پیغامبری
    میر آبی زندگانی‌پروری

    چون نمیرد پیش او کز امر کن
    ای امیر آب ما را زنده کن

    هین سگ نفس ترا زنده مخواه
    کو عدو جان تست از دیرگاه

    خاک بر سر استخوانی را که آن
    مانع این سگ بود از صید جان

    سگ نه‌ای بر استخوان چون عاشقی
    دیوچه‌وار از چه بر خون عاشقی

    آن چه چشمست آن که بیناییش نیست
    ز امتحانها جز که رسواییش نیست

    سهو باشد ظنها را گاه گاه
    این چه ظنست این که کور آمد ز راه

    دیده آ بر دیگران نوحه‌گری
    مدتی بنشین و بر خود می‌گری

    ز ابر گریان شاخ سبز و تر شود
    زانک شمع از گریه روشن‌تر شود

    هر کجا نوحه کنند آنجا نشین
    زانک تو اولیتری اندر حنین

    زانک ایشان در فراق فانی‌اند
    غافل از لعل بقای کانی‌اند

    زانک بر دل نقش تقلیدست بند
    رو به آب چشم بندش را برند

    زانک تقلید آفت هر نیکویست
    که بود تقلید اگر کوه قویست

    گر ضریری لمترست و تیز خشم
    گوشت‌پاره‌ش دان چو او را نیست چشم

    گر سخن گوید ز مو باریکتر
    آن سرش را زان سخن نبود خبر

    مستیی دارد ز گفت خود ولیک
    از بر وی تا بمی راهیست نیک

    همچو جویست او نه او آبی خورد
    آب ازو بر آب‌خوران بگذرد

    آب در جو زان نمی‌گیرد قرار
    زانک آن جو نیست تشنه و آب‌خوار

    همچو نایی نالهٔ زاری کند
    لیک بیگار خریداری کند

    نوحه‌گر باشد مقلد در حدیث
    جز طمع نبود مراد آن خبیث

    نوحه‌گر گوید حدیث سوزناک
    لیک کو سوز دل و دامان چاک

    از محقق تا مقلد فرقهاست
    کین چو داوودست و آن دیگر صداست

    منبع گفتار این سوزی بود
    وان مقلد کهنه‌آموزی بود

    هین مشو غره بدان گفت حزین
    بار بر گاوست و بر گردون حنین

    هم مقلد نیست محروم از ثواب
    نوحه‌گر را مزد باشد در حساب

    کافر و مؤمن خدا گویند لیک
    درمیان هر دو فرقی هست نیک

    آن گدا گوید خدا از بهر نان
    متقی گوید خدا از عین جان

    گر بدانستی گدا از گفت خویش
    پیش چشم او نه کم ماندی نه بیش

    سالها گوید خدا آن نان‌خواه
    همچو خر مصحف کشد از بهر کاه

    گر بدل در تافتی گفت لبش
    ذره ذره گشته بودی قالبش

    نام دیوی ره برد در ساحری
    تو بنام حق پشیزی می‌بری

    خواهی نشوی رسوا ، همرنگ شرافت شو ... !
    بورس به همین سادگی {آموزش مقدماتی}


  12. 4 کاربر از پست مفید plarak12 سپاس کرده اند .


  13. #187
    همکار تالار اقتصاد
    نوشته ها
    410
    ارسال تشکر
    2,623
    دریافت تشکر: 2,398
    قدرت امتیاز دهی
    775
    Array
    plarak12's: جدید145

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    خاریدن روستایی در تاریکی شیر را بظن آنک گاو اوست

    روستایی گاو در آخر ببست
    شیر گاوش خورد و بر جایش نشست

    روستایی شد در آخر سوی گاو
    گاو را می‌جست شب آن کنج‌کاو

    دست می‌مالید بر اعضای شیر
    پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر

    گفت شیر از روشنی افزون شدی
    زهره‌اش بدریدی و دل خون شدی

    این چنین گستاخ زان می‌خاردم
    کو درین شب گاو می‌پنداردم

    حق همی‌گوید که ای مغرور کور
    نه ز نامم پاره پاره گشت طور

    که لو انزلنا کتابا للجبل
    لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل

    از من ار کوه احد واقف بدی
    پاره گشتی و دلش پر خون شدی

    از پدر وز مادر این بشنیده‌ای
    لاجرم غافل درین پیچیده‌ای

    گر تو بی‌تقلید ازین واقف شوی
    بی نشان از لطف چون هاتف شوی

    بشنو این قصه پی تهدید را
    تا بدانی آفت تقلید را

    خواهی نشوی رسوا ، همرنگ شرافت شو ... !
    بورس به همین سادگی {آموزش مقدماتی}


  14. 4 کاربر از پست مفید plarak12 سپاس کرده اند .


  15. #188
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    فروختن صوفیان بهیمهٔ مسافر را جهت سماع

    صوفیی در خانقاه از ره رسید
    مرکب خود برد و در آخر کشید

    آبکش داد و علف از دست خویش
    نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش

    احتیاطش کرد از سهو و خباط
    چون قضا آید چه سودست احتیاط

    صوفیان تقصیر بودند و فقیر
    کاد فقراً ان یکن کفراً یبیر

    ای توانگر که تو سیری هین مخند
    بر کژی آن فقیر دردمند

    از سر تقصیر آن صوفی رمه
    خرفروشی در گرفتند آن همه

    کز ضرورت هست مرداری مباح
    بس فسادی کز ضرورت شد صلاح

    هم در آن دم آن خرک بفروختند
    لوت آوردند و شمع افروختند

    ولوله افتاد اندر خانقه
    کامشبان لوت و سماعست و وله

    چند ازین صبر و ازین سه روزه چند
    چند ازین زنبیل و این دریوزه چند

    ما هم از خلقیم و جان داریم ما
    دولت امشب میهمان داریم ما

    تخم باطل را از آن می‌کاشتند
    کانک آن جان نیست جان پنداشتند

    وان مسافر نیز از راه دراز
    خسته بود و دید آن اقبال و ناز

    صوفیانش یک بیک بنواختند
    نرد خدمتهای خوش می‌باختند

    گفت چون می‌دید میلانش بوی
    گر طرب امشب نخواهم کرد کی

    لوت خوردند و سماع آغاز کرد
    خانقه تا سقف شد پر دود و گرد

    دود مطبخ گرد آن پا کوفتن
    ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن

    گاه دست‌افشان قدم می‌کوفتند
    گه به سجده صفه را می‌روفتند

    دیر یابد صوفی آز از روزگار
    زان سبب صوفی بود بسیارخوار

    جز مگر آن صوفیی کز نور حق
    سیر خورد او فارغست از ننگ دق

    از هزاران اندکی زین صوفیند
    باقیان در دولت او می‌زیند

    چون سماع آمد ز اول تا کران
    مطرب آغازید یک ضرب گران

    خر برفت و خر برفت آغاز کرد
    زین حرارت جمله را انباز کرد

    زین حرارت پای‌کوبان تا سحر
    کف‌زنان خر رفت و خر رفت ای پسر

    از ره تقلید آن صوفی همین
    خر برفت آغاز کرد اندر حنین

    چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع
    روز گشت و جمله گفتند الوداع

    خانقه خالی شد و صوفی بماند
    گرد از رخت آن مسافر می‌فشاند

    رخت از حجره برون آورد او
    تا بخر بر بندد آن همراه‌جو

    تا رسد در همرهان او می‌شتافت
    رفت در آخر خر خود را نیافت

    گفت آن خادم به آبش برده است
    زانک خر دوش آب کمتر خورده است

    خادم آمد گفت صوفی خر کجاست
    گفت خادم ریش بین جنگی بخاست

    گفت من خر را به تو بسپرده‌ام
    من ترا بر خر موکل کرده‌ام

    از تو خواهم آنچ من دادم به تو
    باز ده آنچ فرستادم به تو

    بحث با توجیه کن حجت میار
    آنچ من بسپردمت وا پس سپار

    گفت پیغمبر که دستت هر چه برد
    بایدش در عاقبت وا پس سپرد

    ور نه‌ای از سرکشی راضی بدین
    نک من و تو خانهٔ قاضی دین

    گفت من مغلوب بودم صوفیان
    حمله آوردند و بودم بیم جان

    تو جگربندی میان گربگان
    اندر اندازی و جویی زان نشان

    در میان صد گرسنه گرده‌ای
    پیش صد سگ گربهٔ پژمرده‌ای

    گفت گیرم کز تو ظلما بستدند
    قاصد خون من مسکین شدند

    تو نیایی و نگویی مر مرا
    که خرت را می‌برند ای بی‌نوا

    تا خر از هر که بود من وا خرم
    ورنه توزیعی کنند ایشان زرم

    صد تدارک بود چون حاضر بدند
    این زمان هر یک به اقلیمی شدند

    من که را گیرم که را قاضی برم
    این قضا خود از تو آمد بر سرم

    چون نیایی و نگویی ای غریب
    پیش آمد این چنین ظلمی مهیب

    گفت والله آمدم من بارها
    تا ترا واقف کنم زین کارها

    تو همی‌گفتی که خر رفت ای پسر
    از همه گویندگان با ذوق‌تر

    باز می‌گشتم که او خود واقفست
    زین قضا راضیست مردی عارفست

    گفت آن را جمله می‌گفتند خوش
    مر مرا هم ذوق آمد گفتنش

    مر مرا تقلیدشان بر باد داد
    که دو صد لعنت بر آن تقلید باد

    خاصه تقلید چنین بی‌حاصلان
    خشم ابراهیم با بر آفلان

    عکس ذوق آن جماعت می‌زدی
    وین دلم زان عکس ذوقی می‌شدی

    عکس چندان باید از یاران خوش
    که شوی از بحر بی‌عکس آب‌کش

    عکس کاول زد تو آن تقلید دان
    چون پیاپی شد شود تحقیق آن

    تا نشد تحقیق از یاران مبر
    از صدف مگسل نگشت آن قطره در

    صاف خواهی چشم و عقل و سمع را
    بر دران تو پرده‌های طمع را

    زانک آن تقلید صوفی از طمع
    عقل او بر بست از نور و لمع

    طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع
    مانع آمد عقل او را ز اطلاع

    گر طمع در آینه بر خاستی
    در نفاق آن آینه چون ماستی

    گر ترازو را طمع بودی به مال
    راست کی گفتی ترازو وصف حال

    هر نبیی گفت با قوم از صفا
    من نخواهم مزد پیغام از شما

    من دلیلم حق شما را مشتری
    داد حق دلالیم هر دو سری

    چیست مزد کار من دیدار یار
    گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار

    چل هزار او نباشد مزد من
    کی بود شبه شبه در عدن

    یک حکایت گویمت بشنو بهوش
    تا بدانی که طمع شد بند گوش

    هر که را باشد طمع الکن شود
    با طمع کی چشم و دل روشن شود

    پیش چشم او خیال جاه و زر
    همچنان باشد که موی اندر بصر

    جز مگر مستی که از حق پر بود
    گرچه بدهی گنجها او حر بود

    هر که از دیدار برخوردار شد
    این جهان در چشم او مردار شد

    لیک آن صوفی ز مستی دور بود
    لاجرم در حرص او شبکور بود

    صد حکایت بشنود مدهوش حرص
    در نیاید نکته‌ای در گوش حرص
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  16. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  17. #189
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    تعریف کردن منادیان قاضی مفلس را گرد شهر

    بود شخصی مفلسی بی خان و مان
    مانده در زندان و بند بی امان

    لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف
    بر دل خلق از طمع چون کوه قاف

    زهره نه کس را که لقمهٔ نان خورد
    زانک آن لقمه‌ربا گاوش برد

    هر که دور از دعوت رحمان بود
    او گداچشمست اگر سلطان بود

    مر مروت را نهاده زیر پا
    گشته زندان دوزخی زان نان‌ربا

    گر گریزی بر امید راحتی
    زان طرف هم پیشت آید آفتی

    هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست
    جز بخلوتگاه حق آرام نیست

    کنج زندان جهان ناگزیر
    نیست بی پامزد و بی دق الحصیر

    والله ار سوراخ موشی در روی
    مبتلای گربه چنگالی شوی

    آدمی را فربهی هست از خیال
    گر خیالاتش بود صاحب‌جمال

    ور خیالاتش نماید ناخوشی
    می‌گذارد همچو موم از آتشی

    در میان مار و کزدم گر ترا
    با خیالات خوشان دارد خدا

    مار و کزدم مر ترا مونس بود
    کان خیالت کیمیای مس بود

    صبر شیرین از خیال خوش شدست
    کان خیالات فرج پیش آمدست

    آن فرج آید ز ایمان در ضمیر
    ضعف ایمان ناامیدی و زحیر

    صبر از ایمان بیابد سر کله
    حیث لا صبر فلا ایمان له

    گفت پیغامبر خداش ایمان نداد
    هر که را صبری نباشد در نهاد

    آن یکی در چشم تو باشد چو مار
    هم وی اندر چشم آن دیگر نگار

    زانک در چشمت خیال کفر اوست
    وان خیال مؤمنی در چشم دوست

    کاندرین یک شخص هر دو فعل هست
    گاه ماهی باشد او و گاه شست

    نیم او مؤمن بود نیمیش گبر
    نیم او حرص‌آوری نیمیش صبر

    گفت یزدانت فمنکم مؤمن
    باز منکم کافر گبر کهن

    همچو گاوی نیمهٔ چپش سیاه
    نیمهٔ دیگر سپید همچو ماه

    هر که این نیمه ببیند رد کند
    هر که آن نیمه ببیند کد کند

    یوسف اندر چشم اخوان چون ستور
    هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور

    از خیال بد مرورا زشت دید
    چشم فرع و چشم اصلی ناپدید

    چشم ظاهر سایهٔ آن چشم دان
    هرچه آن بیند بگردد این بدان

    تو مکانی اصل تو در لامکان
    این دکان بر بند و بگشا آن دکان

    شش جهت مگریز زیرا در جهات
    ششدره‌ست و ششدره ماتست مات
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  18. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  19. #190
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    شکایت کردن اهل زندان پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس

    با وکیل قاضی ادراک‌مند
    اهل زندان در شکایت آمدند

    که سلام ما به قاضی بر کنون
    بازگو آزار ما زین مرد دون

    کندرین زندان بماند او مستمر
    یاوه‌تاز و طبل‌خوارست و مضر

    چون مگس حاضر شود در هر طعام
    از وقاحت بی صلا و بی سلام

    پیش او هیچست لوت شصت کس
    کر کند خود را اگر گوییش بس

    مرد زندان را نیاید لقمه‌ای
    ور به صد حیلت گشاید طعمه‌ای

    در زمان پیش آید آن دوزخ گلو
    حجتش این که خدا گفتا کلوا

    زین چنین قحط سه‌ساله داد داد
    ظل مولانا ابد پاینده باد

    یا ز زندان تا رود این گاومیش
    یا وظیفه کن ز وقفی لقمه‌ایش

    ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
    داد کن المستغاث المستغاث

    سوی قاضی شد وکیل با نمک
    گفت با قاضی شکایت یک بیک

    خواند او را قاضی از زندان به پیش
    پس تفحص کرد از اعیان خویش

    گشت ثابت پیش قاضی آن همه
    که نمودند از شکایت آن رمه

    گفت قاضی خیز ازین زندان برو
    سوی خانهٔ مردریگ خویش شو

    گفت خان و مان من احسان تست
    همچو کافر جنتم زندان تست

    گر ز زندانم برانی تو برد
    خود بمیرم من ز تقصیری و کد

    همچو ابلیسی که می‌گفت ای سلام
    رب انظرنی الی یوم القیام

    کاندرین زندان دنیا من خوشم
    تا که دشمن‌زادگان را می‌کشم

    هر که او را قوت ایمانی بود
    وز برای زاد ره نانی بود

    می‌ستانم گه به مکر و گه به ریو
    تا بر آرند از پشیمانی غریو

    گه به درویشی کنم تهدیدشان
    گه به زلف و خال بندم دیدشان

    قوت ایمانی درین زندان کمست
    وانک هست از قصد این سگ در خمست

    از نماز و صوم و صد بیچارگی
    قوت ذوق آید برد یکبارگی

    استعیذ الله من شیطانه
    قد هلکنا آه من طغیانه

    یک سگست و در هزاران می‌رود
    هر که در وی رفت او او می‌شود

    هر که سردت کرد می‌دان کو دروست
    دیو پنهان گشته اندر زیر پوست

    چون نیابد صورت آید در خیال
    تا کشاند آن خیالت در وبال

    گه خیال فرجه و گاهی دکان
    گه خیال علم و گاهی خان و مان

    هان بگو لا حولها اندر زمان
    از زبان تنها نه بلک از عین جان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  20. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


صفحه 19 از 44 نخستنخست ... 91011121314151617181920212223242526272829 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. "عنکبوت سياه" خودروي خاص و عجيب "شيخ عرب"
    توسط saamaaneh در انجمن اخبار تصویری
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 9th March 2013, 04:34 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 3rd February 2013, 01:29 PM
  3. دوبلور پيشكسوت سيما از پروژه "كلاه پهلوي" مي‌گويد
    توسط داداشی در انجمن اخبار هنری
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st August 2012, 12:11 AM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th July 2010, 03:04 PM
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th May 2010, 06:20 PM

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •