ناتالیاگینزبورگ، ادیب ایتالیایی، در یادداشتی از نوشتن و علاقه اش به این وادی و در واقع از سرگذشت نویسندگی اش می گوید.
نوشتن پیشهی من است و من این را خیلی وقت پیش میدانستم. اگر کار دیگری بکنم، اگر زبان خارجی یاد بگیرم یا تاریخ یا جغرافی بخوانم یا تندنویسی بیاموزم، یا اگر سخنرانی کنم یا بافتنی ببافم یا مسافرت کنم، رنج میبرم و دائم از خودم میپرسم دیگران چطور این کارها را میکنند. و به نظرم میرسد که کر و کورم، و دردی در شکمم احساس میکنم. ولی وقتی که مینویسم، احساس راحتی فوق العادهای میکنم. این پیشه من است و تا وقتی که بمیرم، به همین کار مشغولم. من این را از وقتی که ده سالم بود میدانستم و سخت در گیر کار شعر و رمان بودم.
ولی هیچوقت به این خیال نبودم که تا آخر عمرم فقط شعر بنویسم. میخواستم داستان بنویسم. در آن سالها، سه چهار تا داستان هم نوشتم. اسم یکی از آنها « یک زن» بود ( ماجرای زنی که شوهرش او را ترک میکرد و به صیغه دوم شخص هم نوشته بودم). و یکی دیگر که خیلی طولانی و پیچیده بود، با ماجرای وحشتناکی از کالسکهها و دخترانی که دزدیده میشدند، و آن قدر وحشتناک بود که وقتی در خانه تنها میماندم، میترسیدم بنویسمش. ولی از داستانهای خودم زیاد مطمئن نبودم. وقتی که آنها را بازخوانی میکردم، همیشه اینجا و آنجاش ضعفی کشف میکردم، چیزی که اشتباه بود و تغییر دادنش هم امکان نداشت. همیشه گذشته و حال را باهم قاطی میکردم، نمیتوانستم ماجرا را در یک زمان مشخص تثبیت کنم.
اولین قطعه جدی که نوشتم پنج شش صفحهیی بود. مثل معجزهای در یک بعد از ظهر نوشته شد، و بعد، وقتی به رختخواب رفتم، خسته و کوفته بودم، گیج و مبهوت بودم. تابستان بود، یک شب تابستان. پنجرهای که رو به باغ بود باز بود و شبپرههای سیاه رنگ دور و بر چراغ پر میزدند. من داستانم را روی کاغذهای چهارخانه نوشته بودم و هیچوقت در زندگیام این قدر خوشحال نبودم. در آن لحظه، به نظرم میآمد که میتوانم میلیونها داستان بنویسم.
و در واقع چندتایی هم نوشتم- به فاصله یکی دو ماه از هم دیگر. بعضی خیلی خوب بود و بعضی چنگی به دل نمی زد. حالا کشف کردم که نوشتن یک چیز جدی، کار خیلی خسته کننده ایست. اگر خستهتان نکند، نشانه بدی است. نمیتوانید که امیدوار باشید که یک چیز جدی را با سبکسری و حواس پرتی بنویسید. برای یک دوره مشخص- که در حدود شش سال طول کشید- داستان کوتاه مینوشتم. همیشه به دنبال کاراکتر بودم. دفترچه یادداشتی داشتم که بعضی از جزئیاتی را که کشف می کردم یا تشبیههای کوچکی یا اپیزودهایی را که میخواستم به کار ببرم توش مینوشتم. اما وقتی که داستان مینوشتم، کشف کردم که به کار بردن این جملهها چه قدر مشکل است. دفترچه یادداشتم به موزهای از جملههای متبلور و مومیایی تبدیل شد و استفاده از آن خیلی مشکل بود. اگر جزئیاتی را در درون خودتان برای مدت زیادی نگه دارید و استفادهای از آن نکنید، میپوسد و حرام میشود. کاراکترهای من همیشه یک تیک عصبی یا وسواس فکری داشتند یا ناقصالخلقه بودند، یا یک عادت مضحک بدی داشتند، یا دستشان شکسته بود و با بند سیاهی به گردنشان آویزان بود، یا گل مژه داشتند یا لکنت زبان، یا موقع حرف زدن پشتشان را میخاراندند، یا کمی میلنگیدند. طنز و زنندگی انگار سلاحهای خیلی مهمی برای من بود.
علاقه مندی ها (Bookmarks)