حماسه ی آرش
بیابان در بیابان، دشت در دشت
بلا بود و بلا، خون بود و خون بود
ز وادی ها به وادی ها روانه
هراسی وهم خیز و ابرگون بود
شرار تیغ در خون هشته پهلو
به جان زندگی، آذر کشیده
ز صحراها ستیغ کوهساران
چو فریاد به گردون سر کشیده
به سر غلتان به هر سو بادپایی
ز بس باران تير و زخم زوبین
ز هر سو در خم پیچان کمندی
سواری سرنگون، از کوهه ی زین
به سوی قرن های دور، پندار
روان، هنگام ها از پی شتابان
جدا در دست هر هنگام، شمعی
فروزنده بیابان تا بیابان
همیدون می دمید، از شور پندار
هزاران صبح عالمتاب در من
همی دید، آسمان ها، آسمان ها
ز مشرق تا به مغرب، خواب در من
بت رامشگرم در بزم باده
شبی افسانه با من تا سحر کرد
ز لعل قصه افشان، شب همه شب
چو افسانه یکی افسانه سر کرد
سحر، کاین خيمه نیلوفری را
به دامن مشعل خورشید می سوخت
کمانگیر افق تا ساحل دور
به ناوک موج را بر موج می دوخت
یکی پرده، برون از پرده ی جنگ
چنان چون دامن اندیشه افراشت
ز سیمای قرون، نغمه به نغمه
یکی افسون گرانه پرده برداشت
از این آیینه گفتی، نقش هر نقش
زمانه نقش ها بر آب می دید
مگر فتنه نهان از چشم گردون
شگرف افسانه ای در خواب می دید
در آن پرده مرا آمد نمودار
دو لشکر، لشکر ایران و توران
نمایان خیمه در خیمه، یکی دشت
دژی، بارو برآورده به کیوان
بیابان بود و آتش بود و آتش
بلا بود و بلا خون بود و خون بود
ز وادی ها، به وادی ها روانه
هراسی، وهم خیز و ابرگون بود
هجوم ترک صحراگرد خون ریز
ز جیحون راند، چون موج ستاره
چنان کز آن بلای خانمان سوز
ستاره آمد از گردون نظاره
اگر از خرمی هر مرز و بومی
چو مینو داشتی، فر و شکوهی
ز پی زان ترک تازی، دشت ها را
به سر می رفت، آتش، همچو کوهی
شبیخون آن هراس مردمی سوز
به هر جا برد، خون از تیغ پالود
ز خوارزم و خراسان، شهر هر شهر
سراسر در دهان آتش و دود
شگفتي آورد چشم خرد را
شگفتي هاي چرخ پير گاهي
زبونِ بوم افتد گاه شهباز
اسير روبه آيد شير گاهي
حصاري آمدند از دور ايام
دليران و سلحشوران ايران
به بارويي كجا خوانيش ((ساري))
كشيده كنگره بر بام كيوان
قلم زين سرگذشت پهلواني
فشاند اشك و هر دم زار مويد
كه ياد آرد از اين افسانه دردي
همه درد و نمي داند چه گويد
ندانم این همه بیداد از چرخ
و یا از گردش ایام بینم
که فرخ مرز ایران را، سراسر
کنام گرگ آدم خوار بینم
ادامه دارد
علاقه مندی ها (Bookmarks)