گفتار اندر گرفتن سلطان شهر اصفهان را
سر از فرمان او بيرون نياري
همه کاري به فرمانش گزاري
دگر اين مردمان کاندر جهانند
همه چون من مر او را بندگانند
بحق در کار ايشان داوري کن
هميشه راستي را ياوري کن
ستمگر دشمن دادار باشد
که از فرمان او بيزار باشد
به خنجر دشمنانش را بپيراي
به نيکي دو ستانش را ببخشاي
چو نپسندي ستم را از ستمگار
مکن تو نيز هرگز بر ستم کار
که ما از چيز مردم بي نيازيم
به داد و دين همي گردن فرازيم
صفاهان را به عدل آباد گردان
همه کس را به نيکي شاد گردان
درون شهر و بيرونش چنان دار
که ايمن باشد از مکار و غدار
چنان بايد که زر بر سر نهد زن
به روز و شب بگردد گرد برزن
نيارد کس نگه کردن در آن زر
وگرنه بر سر آن زر نهد سر
ترا زين پيش بسيار آزمودم
به هر کاري ز تو خشنود بودم
بدين کار از تو هم خشنود باشم
نکاهد آنچه من بفزود باشم
سخن جمله کنيم اندر يکي جاي
تو خود داني که ما را چون بود راي
تو خود داني که ما نيکي پسنديم
دل اندر نعمت گيتي نبنديم
بدين سر زين بزرگي نام جوييم
بدان سر نيکوي فرجام جوييم
تو نام ما به کار خير بفروز
که نيکي مرد را فرخ کند روز
درين شاهي چو از يزدان بترسم
هر آنچ از من بپرسند از تو پرسم
چو کار ما به کام ما گزاري
ز ما يابي هر اميدي که داري
اميد و رنج تو ضايع نمانيم
ترا زين پس به افزوني رسانيم
هر آن گاهي که تو شايسته باشي
به کار بيش از اين بايسته باشي
به بهروزي اميد دل قوي دار
که فرمانت بود با بخت تو يار
فراوان کار بسته برگشايد
ترا از ما همه کامي برآيد
مراد خويش با تو ياد کرديم
برفتيم و به يزدانت سپرديم
پس آنگه همچنين منشور کردند
همه دخل و خراج او را سپردند
يکي تشريف دادش شه که ديگر
ندادست ايچ کس را زان نکوتر
ز تازي مرکبي نامي و رهوار
برو زرين ستام و زين شهوار
قباي رومي و زربفت دستار
دگرگونه جز اين تشريف بسيار
همان طبل و علم چونانکه بايد
که چون او نامداري را بشايد
اگرچه کار خلعت سخت نيکوست
فزون از قدر عالي همت اوست
چگونه شاد گردد ز اصفهاني
دلي کاو مهتر آمد از جهاني
علاقه مندی ها (Bookmarks)