دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: داستان کوتاه و بسیار زیبای آلزایمر مادر

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    علوم تربیتی
    نوشته ها
    711
    ارسال تشکر
    1,541
    دریافت تشکر: 4,378
    قدرت امتیاز دهی
    8223
    Array
    دبستان's: تعجب

    پیش فرض داستان کوتاه و بسیار زیبای آلزایمر مادر

    چمدونش را بسته بودیم،
    با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
    کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
    کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
    چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی ...
    گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
    یک گوشه هم که نشستم
    نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!"
    گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن."
    گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
    آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
    من که اینجا به کسی کار ندارم
    اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟"
    گفتم: "آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
    همه چیزو فراموش می کنی!"
    گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
    اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!"
    خجالت کشیدم ...! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
    و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
    اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
    راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
    زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
    توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
    قرآن و نون روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
    آبنات رو برداشت
    گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی."
    دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
    "مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن."
    اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
    "چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
    شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!"
    در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
    زیر لب میگفت:
    "گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!"


    یه رفــــــــیق دارم ; "اسمش خــــــــداس" بحثــــــــسش از همه جداس تــــــــا اون پشتــــــمه بیخیال مخاطب خــــــــاص ...!

  2. 7 کاربر از پست مفید دبستان سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. معرفی: تصاویری از کبوترانی زیبا اما بسیار متفاوت
    توسط Almas Parsi در انجمن گالری تصاویر
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 6th February 2014, 05:17 PM
  2. داستان: داستان کوتاه و بسیار زیبا
    توسط shabhayebarare در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 7th December 2012, 08:43 PM
  3. داستان کوتاه وبسیار جالب :اطلاعات لطفا
    توسط maha rezaei در انجمن دانستنيها( علمي، آموزشي)
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 14th October 2012, 09:42 AM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 31st July 2012, 07:43 PM
  5. مقاله: مروری کوتاه بر چند اثر برگزیده ادبیات داستانی
    توسط AreZoO در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 26th September 2010, 07:50 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •